eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و چهارم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت هشتاد و پنجم) 🌷🌷🌷 سید با خنده امد طرف ما و رو به من گفت : * جانا ... ندیده مجنون گشتم .. طاقتی ده .. که نظری افکنم بر روی تو ... * چی شده امیر جان بچه ها کلافت کردن .. ؟، 😄 _ چی بگم سید من الان حال خودمم نمیدونم ... ! حق داری اخوی .. برو خداحافظی کن با دوستان که راه در پیش داریم ... به امید خدا تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم ... لبخندی روی لبم نقش بست .. ‌چشم سید ... سید اومد بره که گفتم : _سید علی ؟!؟ * جانم امیرجان .. ؟! من شما رو پیدا نمیکردم چه میکردم ... ؟! سید لبخندی زد و گفت : بنده دیگری وسیله میشد ... اما حضرت دوست افتخارش نصیب ما کرد ... بعد یه نفس عمیق گفت : برو بچه ها منتظرن ... _ چشم رفتم .. حرکت کردم سمت بچه ها و گفتم .: رو به مهران گفتم : بابا اذیت نکن دیگه ... کم اذیت کردی این چند ساله بزار حداقل چند روز از دستت اسایش داشته باشم ... + به داش امیر من اذیت کردم مگه فرشته ها اذیت میکنن من فقط بلا نازل میکنم 😁😁 _ اون‌که صد البته ... دستمو گذاشتم روی شونه اش گفتم .. خب داداش خوبی بدی دیدی ببخش دیگه .. بابت این مسائل اخیرم واقعا شرمندم الانم هنوز با خودم درگیرم نمیخواستم شما هم درگیر من بشید ... + امیر این حرف و نزن خودت میدونی ما با هم دوست نیستیم مثل برادریم ... شعار بچگیمون فراموش کردی ..‌ باهم برای هم ... _اره واقعا ... خلاصه خیلی مخلصم داداش مهران .. + عزیزی ... خلاصه از همه بچه ها که نمیتونستن بیان خداحافظی کردیم همه سوار شدن ... نفرات اخر من و محمد بودیم ... پامو گذاشتم روی پله اول که ...!! ؛ امیر ...؟؟ برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ... بابا و سهیلا بودن ... نگاهی به محمد کردم که با باز و بسته کردن چشمهاش و لبخندی تاییدم کرد .. بعد گفت : یکم منتظر میمونیم .. برو ... برگشتم و به سمت بابا رفتم ... محمدم سوار شد و شروع کرد حاضر و غایب مسافران .. تا نزدیک بابا رسیدم بابا بغلم کرد ... چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... _ سلام بابا ... سلام پسرم .. خیلی خوشحالم امیر بهت افتخار میکنم ... معذرت میخوام بابا به خاطر همه ی این سالها .. عزیزمی پاره تنمی این چه حرفیه میزنی ... از بغل بابا بیرون اومدم و سرم انداختم پایین رو به سهیلا کردم و گفتم : معذرت میخوام خیلی اذیتتون کردم .. سهیلا بعد یه هق هق ریز گفت نه امیر جان چه حرفیه کلافه دستی به گردنم کشیدم تصمیم گرفتم جو بینمون رو یکم تغییر بدم رو کردم به بابا و گفتم : من نمیدونم این زنها اینقدر اشک از کجا می ارن دم به دقیقه فقط گریه میکنند ..‌ بابا خندید و گفت نگو پسر ... کلافه ام خوب شد زن نداری وگرنه الان باید اونم تحمل میکردیم ... و اشاره ای به سهیلا کرد ... سهیلا هم حرصی شد .. بله بله اقا این حرفها چیه میزنی جلو پسرت شیر شدی به من حرف میزنی .. بابا دستاشو برد بالا و گفت : نه خانم من کی باشم تسلیم اصلا وزیر جنگ شمایید بفرمایید 😁😁 ؟! خب امیر جان نمیزارن که ... چی میخواستم بگم .. اهان مواظب خودت باش .. غذا خوب بخور ... حواست به خودت باشه ها .. کاری داشتی تماس بگیر ..‌‌ خلاصه یک تومار چید جلوم 😅😅😅 دیگه خدا محمد رسوند و منو نجات داد .. دوباره بابا و بغل و گرفتم و از سهیلا هم خداحافظی کردم . و سوار شدم .... حرکت کردیم به سمت کربلا ... خیلی منقلب بودم مخصوصا مداح همراهمون همون اول راه شروع کرد به مداحی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و پنجم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت هشتاد و ششم) 🌷🌷🌷 بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود .. مدام دعا میکرد و گریه ... میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ... در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ... خلاصه حال و هوایی بود ... تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم .. یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ... مشکل به وجود نیاد ... خدا کنه ناامید بر نگردم ... زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... . زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ... مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ... علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ... اما من ..‌ مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم .... نه ... واقعا گیج بودم .... به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ... درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ... رفتم پیش محمد و گفتم : چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟ محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت : برو امادشو وقتشه دیگه ... وقت چیه ...؟! تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ... سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ... بعضی ها اشک میریختن ... بعضی زیر لب زمزمه داشتن ... بعضی زیارت میخوندن ... حال بچه ها برام عجیب بود ..‌ تا اینکه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (قسمت هشتاد و هفتم) 🌷🌷🌷 با صحنه ای که رو بروم بود ... واقعا ... باور نکردنی .... اشک از چشمهام جاری شد ... بوی بهشت و حس کردم .. اصلا خوده بهشت بود ... دیگه متوجه چیزی و کسی نبودم ... وقتی به خودم اومدم ...‌ وایساده بودم بین دو تا حرم دو تا گنبد طلایی ... به سجده افتادم ... هق هق گریه ام بلند شد ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود ...‌ مهم‌نبود مسخره ام کنن حتی دیگه این فکرم نداشتم که در نظر دیگران چطور بیام... فقط گریه میکردم‌و هق میزدم ... بعد از چند دقیقه نیرویی منو به طرف خودش کشید ...‌ بلند شدم ... رفتم سمتی که‌کشیده میشدم ...‌ بین راه به چند نفرم تنه زدم اما بی توجه فقط میرفتم... رسیدم به درب ورودی ... سرمو بلند کردم ... یک مشک اب بالای درب ورودی حرم ..‌ رفتم کنار یک اقای مسنی که اونجا بود . و‌گفتم : ببخشید ..‌ اینجا ‌یعنی این حرم ..‌ پسرم حرم اقا ابوالفضل ...‌ بعد دستش و گذاشت روی شونم و با لبخندی گفت : مثل اینکه اولین بار اومدی اینجا .. فقط سرمو تکون دادم که ادامه داد : التماس دعا جوون حال و هوای خوبی داری .. همیشه این حالتو نگه دار .. التماس دعا .. بعد رفت ...‌. ! رفتم داخل میون اون همه شلوغی ... دستم بی اراده رفت سوی قلبم .. انگار میخواست بزنه بیرون انگار ..‌ خدایا این منم .. خواب نمیبینم .. ضریح اقام ابوالفضل .. فقط در اون لحظه یاد شعری که سید خونده بود افتادم 😔😔😔 تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید همره حرمله اولاد زنا خندیدند سر او خورد شد از ثقل عمود آهن تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت: به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند ضمن تبریک به هم سوی حرم می‌رفتند قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند 😔😔 رفتم سمت ضریح و زیارت ... تمام حرفامو به اقا زدم و بعد از چند دقیقه اومدم عقب ..‌ گردنمو کج کردم .. باز اشکهام جاری شد ...‌ اقا ... اقا جان .. اجازه میدی برم ..‌؟! برم حرم اقام امام حسین (ع) .؟! ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز بیست وهشتم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏41 😊✍مثل تیر و کمان 🏹دنیا مثل کمان، کج است، و این یعنی که ما باید مثل تیر راست با
🙏 های خدایی🙏42 😋✍مثل گوشت با استخوان❗️ 🍗🍖 ✋دستت را ببین! ✋همه اش گوشت است؟نه! 🖐همه اش استخوان است؟نه! 👐بلکه گوشت و استخوان با هم است و همین با هم بودن است که دست را دست کرده است. 🙌حال نرمی مثل گوشت است، سختی مثل استخوان، و این دو باید با هم باشند. کسی که همه اش نرمش و انعطاف است هیچ به درد نمی خورد؛ همین طور کسی که همیشه و همه وقت خشک و خشن باشد. 🔰《چو نرمی کنی خصم گردد دلیر و گر خشم گیری شوند از تو سیر درشتی و نرمی به هم در، به است چو رگ زن که جراح و مرهم نِه است》 📖«اِخلِط الشّدَةَ برِ فقٍ» 💠سختی و نرمی را با هم همراه کن! منبع: میزان الحکمه، ج ۲، ص ۱۱۰۳. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42 😋✍مثل گوشت با استخوان❗️ 🍗🍖 ✋دستت را ببین! ✋همه اش گوشت است؟نه! 🖐همه اش استخوان
🙏 های خدایی🙏43 😊✍مثل شاخ و برگ❗️ 🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داشت. 👨‍👩‍👦‍👦ما آدم ها هم همین طوریم. هر کدام نرم خوتر باشیم، شاخ و برگ بیشتری پیدا می کنیم. یعنی آشنایان و دوستان بیشتری خواهیم داشت. ✅این که پیامبر نازنین (ص) در عالَم این قدر هوادار و هواخواه دارد به خاطر این است که نرم خوترین آدم ها بود. 📖«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ» آیه ۱۵۹ آل عمران 💠به سبب رحمت خدا تو با آن ها این چنین نرم خوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سخت دل می بودی، از گرد تو پراکنده می شدند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f درثواب نشر آیه شریک شوید
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و هفتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷 عقب عقب اومدم بیرون از حرم .. برگشتم .. چشمم افتاد به گنبد اقا امام حسین ... 😭😭 نمیفهمیدم هیچی فقط میرفتم .. فقط میخواستم زودتر برسم به حرم ... ضربان قلبم خیلی تند شده بود هر لحظه ممکن بود بزنه بیرون از سینم ‌..‌ یعنی منم ... خواب نیستم ..‌ الان برم جلو میتونم حرم و ضریح اقا رو بغل بگیرم ... یعنی اقام نگام کرده الان اینحام ... بابا میگفت امام حسین خریدتت داری میری ... پاهام‌ و حس نمیکردم .. خوردم زمین ... بلند شدم باز اینبار تند تر شروع کردم رفتم ...‌ یعنی من الان قدم گذاشتم جای پاهای خانم رقیه (س) ... 😭😭😭 یعنی قتلگاه اینجاست ... یعنی خانم زینب اینجا قدم گذاشته .... 😭😭 خدایا .... رسیدم ... رسیدم خدایا ... رسیدم به بهشتم ... به اقا و مولام .... رسیدم به اربابم ... 😭😭 رفتم داخل ... دست به سینه ... السلام علیک یا ابا عبد الله ... السلام علیک یا سید العطشان ... 😭😭 اقا من اومدم ... بنده رو سیاهت ... قبولم میکنی ... بیام جلو ... بیام بغل بگیرم ضریحتو .... 😭😭 بی اختیار زانو‌ زدم ... سر به سجده گذاشتم ... خدایا شکرت ... خدایا ممنون که منو به اینجا رسوندی .. 😭😭 بلند شدم. رو به ضریح اقا ... اقا شنیدم حر با اون همه اشتباه بخشیدی ... منم میبیخشی ... 😭😭 اقا اومدم ردم نکن ... 😭 اقا میدونی چیه .. ؟! ردمم کنی من دیگه ولت نمیکنم ... من تازه پیدات کردم ... 😭😭 رفتم‌جلو خودمو رسوندم به ضریح ... .. دستمو قفل شبکه های ضریح کردم .... هق هقم بلند شد ... دلم اروم گرفت ... 😭😭 اقا ارامشمو پیدا کردم ... اقا گمشدمو پیدا کردم ... 😭 اقا دیگه ازتون دست نمیکشم ... اقا از درت بیرونم کنی از پنجره میام ... 😭😭 اقا ممنونم ممنون ... نشستم به درد و دل هر چه میتونستم درد و دل کردم .. اخرش با اخطار یکی از خادما بلند شدم و اومدم بیرون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت هشتاد و نهم) 🌷🌷🌷 تازه متوجه شدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن .. منم جایی و بلد نیستم ... یه لحظه مضطرب شدم دور خودم چرخیدم نگاهم افتاد به گنبد اقا ... ارامش ... اقا .. بهترین جای ممکن گم شدم ... گم‌شدن کجاست ... ؟! تازه پیدا شدم ...‌ تازه به خودم اومدم .. اطرافم و درک کردم ... زیبایی های دنیا رو تازه متوجه شدم ... انگار تازه داشتم میدیدم اطرافمو ... نشستم یه گوشه زانو به بغل ... نگاهمو دوختم به گنبد اقا ... هنوز خیلی درد و دل داشتم .‌.. اما انگار تازه داشتم دنیا رو میدیم انگار داشتم حس میکردم ... نگاهمو بین زائرا گردوندم ... بعضی ها لبخند ... بعضی اشک ... بعضی بغض .. نگاهم به بچه کوچکی افتاد که انگار اولین قدمش رو برمیداشت ‌.‌.. اخه مرتب میخورد زمین میخندید باز بلند میشد ... پدر و مادرش دو طرفش نشسته بودند و با اشک میخندیدند و تشویقش میکردند ... کمی اونطرفتر ... یه مادری بود بچه ای در اغوشش و با گریه از امام حسین و اقا ابوالفضل درخواست شفاعت میکرد ... اقا چقدر دیر شناختمت ... ‌ چقدر حسرت روزهای از دست رفتمو بخورم که نداشتمت ... 😔 ولی اقا خوشحالم که پیدات کردم .. فکر حدود یک ساعتی بود نشسته بودم که از دور محمد و چند تا از بچه ها رو دیدم که نگران و پریشون اطرافشون نگاه میکردن ... از همه بدتر محمد بود مدام دور خودش می چرخید ... کم مونده بود گریه اش بگیره .. بلند شدم و رفتم نزدیکشون ... _ محمد ... ؛ یک مرتبه چرخید سمتم که متوقف شدم و یک قدم رفتم عقب ... محمد و این همه نا ارومی و عصبانیت ... امیر ... امیر ..‌ چی بگم بهت اخه ... معلوم هست کجایی تو .. دو ساعته همه بچه ها بسیجن دنبال تو ... خندیدم و گفتم .. _ از کی تا حالا انقدر مهم شدم خبر ندارم ... ؛ بایدم بخندی .. مردم و زنده شدم تا الان اخه مرد مومن ... گفتم گم شدی ... نگاهی به دوطرفم کردم و گفتم _ محمد .. به نظرت اینجا گم میشی .. اشکم جاری شد.... ادامه دادم .. من تازه پیدا شدم .. من تازه دارم درک میکنم ... نگاهمو دوختم به محمد و اروم گفتم ... من تازه پیدا شدم ... محمد لبخندی با اشک زد و اومد جلو و بغلم کرد .. امیر خیلی برات خوشحالم .. خیلی ... لبخندی زدم بازم با بچه ها رفتیم زیارت ... این بار محمد بود و جاهایی برام صحبت میکرد و توضیح میداد ... .. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و نهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت نود ) 🌷🌷🌷 هر لحظه و هر دقیقه اش برام مثل زندگی بود ...‌ دلم میخواست هر ثانیه هر لحظه حرم باشم .. بشینم فقط نگاه کنم به گنبد .. بگم و بگم ... از این همه سال.. رنج و دوری ... از حسرتها .. از نداشتنها ... از تنهایی ها ... از حرفایی که میشنیدم و دم نمیزدم ... اینقدر حرف داشتم که بزنم .. اما بعضی جاها بغضم اجازه نمیداد ... چند روزی گذشت .. با بچه ها از حرم برگشته بودیم .. رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباس اومدم پیش محمد .. قرار بود بریم پیش سید علی برای هماهنگی چند تا از کارها رسیدیم در اتاق سید مثل اینکه کسی پیشش بود در زدیم که سید در رو باز کرد ...‌ * سلام بچه ها .. خوب موقعی اومدین بیاین داخل ... ؛ سلام سید چشم .. _ سلام سید .. محمد کفش هاشو در اورد و حرکت کرد .. منم خم‌شدم و بندهای کفشمو باز کردم .. اومدم برم داخل که با صورت رفتم تو کمر محمد ... _ اخ محمد بینیم ... !! چرا وایسادی خب برو داخل دیگه .. نابود شدم ... دیدم محمد متعجب خیره شده و تکون نمیخوره ..‌ همینطور که دستم به بینیم بود و ماساژش میدادم ... _ میگم برو داخل دیگه .. یه جوری مبهوت شده انگار روح دی..... حق داشت ... نه ... این واقعا روحه اینجا ... همینطور که با چشم های درشت نگاهش میکردم اب دهنمو قورت دادم و گفتم : ‌_ محمد .. ؟؟ محمد هم با حالتی تقریبا شبیه من ... ؛ هان ... نه یعنی بله ... ؟؟ _ این که من میبینم .. !! تو هم میبینی ... ؟؟!!! ؛ تو‌چی میبینی ؟!؟! _ فکر کنم. روحه .. ؟ ؛ اره میبینم .. _ اگر روحه !! چرا با هم میبینیمش ... ؟! محمد اب دهنشو قورت داد و گفت .: فکر کنم چون دلشو شکستیم ... _ اهان ... یعنی الان این روحه با ما کاری نداره اذیت نمیکنه .. !؟! ؛ فکر نکنم .. _ محمد ...‌؟؟ ؛ بله .. _ میگم پس سید الان نمیبینتش .. ؟ ؛ نمیدونم .. یه دفعه روحه حرکت کرد سمت ما ‌.‌ . وای محمد داره میاد چکار کنیم .‌‌... ؛ هیچی کاری نمیخواد حتما میخواد بره تو اروم باش بزار رد بشه بره ..‌ _باشه .. یکدفعه روحه اومد حلوی ما وایساد بعد یهو زد زیر خنده .. طوری که من و محمد هر کدوم یک قدم رفتیم عقب و با چشمهای گشاد شده داشتیم نگاهش میکردیم ... روحه خنده هاش که تموم شد اومد به من و محمد هر کدوم یه پس گردنی زد و گفت : که من روحم اره ... یه روحی نشونتون بدم ... اونسرش ناپیدا ... رفقای بی معرفت ... انگشتمو بردم جلو به کتفش زدم ..‌ _ تو واقعی ... ؟! یعنی روح نیستی .. ؟! . چطوری اومدی .. ؟! پرواز کردم خب .. از حالت بهت در اومدم ... یکم اخمم و کشیدم بهم و گفتم : مهران تو اینجا چه کار میکنی ؟؟!؟ ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز بیست ونهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پس زمینه خواهرانه♥️ #پروفایل_شهیدهمت😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد از راه اندازی چادرها و مستقر شدن بچه‌ها .. تدارکات برای پذیرایی از زائرا شروع کردیم ...‌ کارها و مسئولیت ها تقسیم شده بود ... و بر اساس شیفت باز جابه جا میشدیم با بچه‌‌ ها .... وای چه حال و هوایی داشت ...‌ رفت و امد زائرا ... حال و هوای بچه هااا ... صحنه هایی که میدی بعضی شبیه معجزه بود ... همدلی بین خادمای سایر موکب ها .. سبقت گرفتن برای خدمت به زوار .... التماس برای گرفته ان جرعه ای اب ... به التماس میخواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی.... آنان آمده اند تا هر چه دارند تقدیم مولایشان کنند،.... اگر چه دیر آمدند....😔 زمان،قافله این عاشقان را ... هزار و چهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است. حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی.... انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند.... آبی بر آتش جانشان می نشاند.... سلام بر لبهای تشنه حسین (ع) 😔😔😔 بچه هایی که به همراه پدر و مادر با پاهای کوچیک خود مسیر نجف به کربلا را طی میکنند ... چه کسایی که به عشق اقا با پای برهنه در این وادی قدم نهادند ... بچه هایی که بضاعتی نداشتند و به دادن چایی قناعت کرده بودند و امید داشتند زائران استکانی چای بنوشند ... 😔 چایی که خالصانه و با نهایت عشق تهیه شده بود .... مزه این چای را در هیچ کجای عالم پیدا نمی کنی.... رنگ ارادت دارد و طعم شیرین عشق به سیدالشهدا علیه السلام....😔 چشمان با محبت این میزبانان.... که ملتمسانه می خواهند با این چای خستگی از جسم و جان برگیری.... متوقفت می کند...‌ انگار لبخند هر زائر ...‌ خستگی را از آنان میگیرد که روزهاست پای آتش محبت حسین علیه السلام ایستاده اند....‌ و چای عشق دم می کنند.... گرفتن خاک پای زائرانی که در این وادیی قدم نهاده اند و سرمه‌ کردن ان خاک به چشمانت ....‌ وای که چه لذتی وصف نشدنیست .... 🙂🙂 در لباس خادمی ارباب بودن و خدمت کردن به دوست دارانش ... همه ی کارها رو در حالی انجام میدادم که اصلا خودم نبودم ... حس و حال عجیب و فوق العاده ای داشتم ... حسی چون بی وزنی چون سبک بالی ... حس پرواز داشتم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸