#خیلی_فدایی_داشت👌
آتش دشمن سنگین شد. هر لحظه احتمال شهادت #حاج_همت وجود داشت😢. یک دفعه دیدیم تعدادی از بسیجیان که متوجه حضور #حاجی شده اند😕، او را به زمین انداخته اند و دور او را گرفته اند؛ از بدن های خودشان سپری ساخته بودند تا مانع شوند به #حاجی آسیبی برسد.🙂❤️
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_یازدهم
ادامه👈آغاز زندگی مشترک
بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان #حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای🚀 دشمن قرار میگرفت و بسیاری از مردم خانههایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند🚶. ما هم که نه خانهای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.🙁
یکی از دوستان #حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانهاش دارد و ما میتوانیم در آنجا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است😞. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.
دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همهجا تمیز و مرتب بود🙂 ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب🍽، توری، استکان☕️ و یک شیشه گلاب خریدم.
گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پردههای آن. دیگر همه چیز مرتب بود.😇👌
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۵ 🌷🌷🌷 بعد
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۶
🥀🥀🥀
باشه پس پرونده ها رو مرتب کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم پیش سید ..
، باشه پس من رفتم ..
به سلامت ...
با رفتن مهران منم مشغول بقیه کارها شدم و وقتی به خودم اومدم که از زمان ناهارم گذشته بود ...
کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه کوتاهی به پرونده ها و بررسی شون ...
خب دیگه تموم شدن
پس خانم محمدی رو صدا زدم و پرونده ها رو تحویل دادم ...
بلند شدم و رفتم اتاق مهران ..
دیدم خوابیده ..
ما رو بگو رو دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم ...
سری از روی تاسف تکون دادم
و پرونده های روی میز رو برداشتم ..
نه این بار کارش خوب انجام داده !!
تمام پرونده ها کامل بود ..
پس رفتم بیرون و بعد تحویل پرونده ها به خانم محمدی اومدم داخل اتاق مهران تا بیدارش کنم ...
مهران ..
داداش بلند شو ..
مگه شرکت جای خوابه ..
مهران با توام هااا ..
مثلا یکی از مدیران شرکتی .!!
مهرااان ..
نه مثل اینکه بیدار نمیشه خب چکار کنم ...
نگاهی به دور و برم کردم که لیوان اب روی میز نظرمو جلب کرد ..
به سمتش رفتم و برش داشتم ..
مهران تا سه ثانیه دیگه بلند نشی اب میریزم بهتاااا ...
بعد نگی نگفتی ..
نه بابا اصلا نمیگه به کی میگی تو ..
باشه اقا مهران خودت خواستی ...
۱
۲
۳
لیوان اب رو خالی کردم روی صورتش ..
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۶ 🥀🥀🥀 با
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۷
🥀🥀🥀
یکدفعه از خواب پرید اونم چه پریدنی ...
، وای سیل ، سیل اومده ..
زنگ بزنین اورژانس الان سیل منو میبره ..
امیر
امیییر ..
وای خدا الان ابرومو میبره تو شرکت ..
هیس مهران .
مهران منم ...
بابا من بودم
فقط یه لیوان اب بودا ..
سیل از کجا اومد اخه ..
، هان چی .. ؟؟
میگم من بودم یه لیوان فقط ریختم بهت از خواب بیدار بشی ..
هیسس بابا ابرومونو بردی داخل شرکت ..
همچینم داد و قال راه انداخته انگار چی شده حالا ..
یعنی هیچی نشده به نظرت ..
شدم موش ابکشیده ؟؟
خب حقته برادر من این همه صدات زدم ..
بلند شو دیر شد ..
باید بریم حسینیه ...
خب از اول بگو بریم حسینیه دیگه چه نیازی به اب بود والا ..
مهرااان من یک ساااعت داشتم صدات میزدماااا
عجباا اینو ببین ...
یه چیزی هم بدهکار شدیم ..
بلند شو ببینم
بلند شو دیر شد ..
خیلی خب بابا بلند شدم دیگه ..
اخجون بریم داداش رضا ..
مهران چرا بزرگ نمیشی اخه
هنوز خیلی بچه ای
من نمیدونم عمو به چه امیدی برات رفته خواستگاری اخه ..؟
، پسر به این خوبی از خداشونم باشه ..
تو که راست میگی ..
بلند شو سر و وضعتو درست کن پایین منتظرتم ..
تو رو خدا نکاری منو یه ساعت اون پایین .. !!
زود بیا
من رفتم ...
، باشه اومدم ..
ببینیم تعریف کنیم ... !!
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_دوازدهم
ادامه 👈زندگیمشترک
بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛🍃 آن هم زیر بارانی از موشک و گلولههای توپ. هر لحظه انفجاری رخ میداد😣 و شیشهها را میلرزاند. یک روز #حاجی یک چراغ خوراک پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچههای عرب چادرنشین -که دشمن بیخانمانشان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد🙁. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.
با شدت گرفتن موشکباران🚀 شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. #حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها🌘 مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کمسوی چراغ نفتی مطالعه میکردم.📖 شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را میشکست.
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۷ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۸
🥀🥀🥀
باز منو کاشت اینجا ..
الان نزدیک نیم ساعته منتظرشم کلافم کرده ای بابا ..
زنگ زدم بهش ..
مهرااان چکار میکنی زود باش دیگه جنگل زیر پام سبز شد .. !!
اومدم بابا ..
چقدر غر میزنی امیر ..
شدی مثل این مادر بزرگا همش در حال غرغر کردنن ...
مهرااان ..
به جای لقب دادن به من بیا بابا سید منتظرهاا
ناسلامتی برنامه ریخته ...
باشه اومدم پشت سرتو نگاه کن ..
برگشتم دیدم پشت سرم وایساده ..
یعنی از اول همینجا بودی .. ؟؟
بعد داشتی با تلفنم با من صحبت می کردی ؟؟ 😐
😃 اره ..
خیلی حال میده پیشنهاد میدم تو هم امتحان کنی ..
وای مهران بریم نمیدونم دیگه چی بگم واقعا ..
سوار شدیم . رفتم سمت حسینیه ..
همه بچه ها اومده بودن با سید مشغول صحبت بودن ..
انگار فقط منتظر ما بودند ..
بفرما اقا مهران همه رو معطل کردی اخرم گفتی مثل این مادر بزرگها غر میزنی ..
این همه ادم مگه بیکارن به خاطر من و تو یه جا بایستن ؟؟
بیخیال امیر بچه ها از خودن چیزی نشده که ..
وایسا بپرسم ..
اومدم بگم
نه مهران ...
که صدای مهران بلند شد ..
برادارن عزیز ..
شما از تاخیر من و این داداش امیر دلخورین .. ؟؟
بچه ها یک صدا گفتن : نه ..
مهران رو کرد سمت من و گفت دیدی ..
همچین اخوی های دل نازکی داریم ما .. زود میبخشن ..
الانم بیا اینجا ببینیم سید چی میگه ..
سری برای مهران تکون دادم و گفتم
امان از دست تو ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۸ 🥀🥀🥀 باز
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۹
🥀🥀🥀🥀
با بچه ها مشغول صحبت شدم ..
بعد از چند دقیقه سید هم صحبتش رو با هادی و رضا تموم کرد اومد سمت ما ..
خب خب بچه هاا ..
سریع بیاید که همین الانم دیر شده ..
بچه ها ساکت شدند و تا حرفهای سید متوجه بشن ..
خب ببینید بچه ها ..
فردا باید بریم تا مستقر بشیم بقیه بچه ها هم میرسن خب
پس باید با امادگی کافی اونجا حاضر باشیم ...
عزیزان سعی کنین کمترین خطا رو داشته باشین
چون شما اونجا میشین الگوی بچه های دیگه ..
خب امیر ، مهران و علی تازه وارد جمع بچه های جهادی شدن و فکر کنم اولین باره که داخل اردو حاضر میشن...
پس خیلی بهشون کمک کنین و دست تنها نذاریدشون ...
و اینکه سعی کنید تا حد امکان وسایل ضروری بردارید
خب پس همه فردا اینجا اماده باشین..
بعد سید نگاهش رو دوخت به مهران خندید و گفت
که سر ساعت حرکت کنیم ..
تاخیر نداشته باشیم ..
و برادر مهران ..
به قول بچه ها نکاریمون یه موقع 😄😄
مهران خجالت زده دستی به موهاش کشید و سرشو انداخت پایین و گفت :
چشم اقا سید ..
دیگه چوب کاریمون نکنین جو بچه هاا
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۹ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۴۰
🥀🥀🥀
سید خندید و سری تکون داد ..
بعد گفت خب بچه ها سفارش نکنم دیگه ..
یا علی
دوباره سرو صدای بچه ها بلند شد
که هر کدوم از روی شوق با کنار دستی خودش صحبت میکرد ..
من ، مهران و علی هم بلند شدیم رفتیم پیش رضا و سید
که کمی دورتر ایستاده بودن و صحبت میکردن
تا حالا اینقدر رضا رو جدی ندیده بودم
در مقابل سید ایستاده بود
با چاشنی اخم کمی که حاکی از تمرکزش روی حرفهای سید بود
نکاتی رو یادداشت میکرد ..
بعضی جاها نظر میداد
و
در مقابل حرفهای سید هم
سری به عنوان تاکید تکون میداد ...
چند دقیقه ای صبر کردیم که صحبت های سید و رضا تموم شد ..
سید هم بعد از تاکید دوباره برای سر موقع حاضر بودن بچه ها
خداحافظی کرد و رفت
رضا رو صدا زدم
و چند سوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم ..
بعدم با مهران و علی حرکت کردیم
از فروشگاه سر راه مقداری وسیله خریدیم و
سری به بی بی و فاطمه زدیم...
بعد هم بچه ها رو رساندم خونه هاشون
خودمم رفتم فروشگاه و بعد از خریدن کوله و وسایل مورد نیاز ...
رفتم سمت خونه تا برای فردا آماده بشم ...
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۰ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت۱۴۱
🥀🥀🥀🥀
صبح بعد از نماز ...
وسایلم دوباره چک کردم و بعد از مطمئن شدن از بودن همه چیز ...
کولمو برداشتم و رفتم پایین ..
مامان و بابا هم بیدار بودن
مامان سهیلا داشت میز صبحانه رو آماده میکرد ..
وسایلمو گذاشتم کنار درب ورودی...
رفتم به آشپزخانه
و با کمک مامان یه میز صبحانه عالی چیدیم
بابا رو صدا زدم ..
دور هم نشستیم و با
بسم الله شروع کردیم ...
تا اینکه بابا پرسید :
راستی امیر چند روز اونجا بین ؟
چقدر کارتون طول می کشه ؟؟
بابا جون دقیق نمیدونم ..
سید هم می گفت معلوم نیست
بستگی به شرایط داره ..
حالا باید بریم اونجا شرایط و بچه ها رو ببینیم
ببینیم چی میشه !!
مامان سهیلا اومد
بین حرفمون و گفت :
امیر مواظب خودت باشی اونجا ها
خب
الانم تقریبا هوا داره سرد میشه
چند تا وسیله و لباس برات آماده کردم
یادت باشه اونا رو هم ببری ..
آهان راستی ...
چند تا لقمه و ساندویچ هم برای راهتون گذاشتم ..
ببرین گرسنه نمونین ...
چه کار یه آخه مادر من اسیری که نمی رم ..
جنگم نیست
اسمش همراهشه
اردو آمادگی ..
منم هر کار بقیه کردن انجام میدم ..
کم کم باید خودمو آماده کنم دیگه ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_سیزدهم
ادامه 👈زندگیمشترک
یکبار #حاجی سه شب🌒 به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را میزنند🍃. دلم گواهی میداد که #حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گلآلود و با چهرهای خسته گفت:😢 «شرمندهام. چند هفته است که تو را به اینجا آوردهام و تنها رهایت کردهام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشتهام.»
برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصهها رفته بود.🌸
روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین میگذشت. تا اینکه یک شب #حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد✌️. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. میخواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمهچینی میکرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد😒. چارهای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_چهاردهم
#بسیجیها
هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد🍃. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجیها را مهمترین عامل میدانست و خودش را در مقابل آنها هیچ میانگاشت و به حساب نمیآورد👌. از اینطرف و آنطرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک بار وقتی بعضی از این شنیدهها بر زبانم جاری شد🌸، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم😞. حرف آنهایی را که مینشینند و چاپلوسی میکنند، قبول نکن. این بسیجیها هستند که جنگ را ادامه میدهند☝️ و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کارهای نیستیم.»🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_پانزدهم
نماز اول وقت
زندگی مشترک من و #همت حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم.🙂 بیشتر وقتها، 🌗نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح🌤 از منزل خارج میشد. زمان عملیات «مسلمبنعقیل، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت:فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.🙁در آن موقع شهید محمد بروجردی فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب #حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود😞. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان☹️.با حالت عجیبی گفت: من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم☺️ حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم😒.آن شب به قدری از جهت جسمی در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم😪. با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد😊. #حاج_همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد.
#ادامهدارد...
@hemmat_channel