eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • _ تعقیب .. #ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • _ تعقیب .. قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آن‌جا می‌رفت و نوارها📼 و اعلامیه‌های📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را می‌گرفت و با خود به «شهرضا» می‌آورد. در خانه قدیمی ما سردابه‌ای بود كه از آن استفاده نمی‌كردیم. اعلامیه ها و شب‌نامه‌ها را به آن‌جا می‌برد و مخفی👀 می‌كرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك ‌بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحب‌الزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 می‌شود، پاسبانهایی👮 كه آن‌جا ایستاده بودند، متوجه او و گونی می‌شوند و تعقیبش می‌كنند. 👀 در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐 گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑 رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی این‌جا آمده‌اند😕؟» گفت: «هیچی؛ وقتی می‌آمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا این‌جا تعقیبم كردند.»😟 گفتم: «حالا می‌خواهی چكار كنی؟» گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁 او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃 در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» سراغ را گرفتند.گفتم: «می‌بینید كه خانه نیست.» گفتند: «تا این‌جا تعقیبش كرده‌ایم. بگو كجا پنهان شده؟» با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. می‌بینید كه این‌جا نیست.😒 اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را می‌خواهید بگردید.»😮 پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از پیدا نكردند. خودش را به باغهای🌳 اطراف شهر رسانده، اعلامیه‌ها را مخفی كرده و متواری شده بود🏃. سه روز از او خبری نداشتیم تا این ‌كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیه‌ها🗞 را بین مردم پخش كرده بود. راوی : پدر شهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • _ تعقیب .. #ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • در میدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند😊. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!».☝️ یکی از بچه‌ها رفت و با یک دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حرکت کرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد🙂. آن روز بعد ‌ا‌ز ظهر تکه‌های مجسمه شاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میدان مرکزی شهر آمده بودند.✌️ راوی:همرزم‌شهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • در میدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش
• ﷽ غافلگیری_فرمانده اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود.حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد🗣.روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمی‌دانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه می‌پرسیدند کجا رفتند😕هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند بار دوم حاج همت تعداد دیگری را با خود برد آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند🚔 و از بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان حاج‌همت از وی محل مأموریت‌شان را پرسیدند همت گفت:‌خواهید فهمید.» ‌ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت😶هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس می‌زد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خرمشهر ادامه داد،کسانی که حدس می‌زدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آن‌جا راه داشت می‌روند،‌حرفشان را پس گرفتند. تمام راه حاج‌همت حرفی نزد😃.سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانه‌ای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابه‌لای شوخی‌هایی که می‌کردند نتوانستند حرفی از بشنوند😂.او تنها می‌گفتم: «بعداً خواهید فهمید.»آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده🚔 فرمان را به طرف جاده‌ای که به جفیر می‌رفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیش‌بینی بود.همت به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین😃خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت:میریم، طلائیه!😊 یکی از آنها با لحن خاصی گفت:نمی‌گفتی هم می‌دانستیم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_721038705925554193.mp3
2.75M
.✨☁️ 4 ☁️✨ 📣فایل صوتی 🔳موضوع: مذمت دنیا ➿حجم: 2.6 mb ⏰زمان: 2:51 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌙🍂🌙🍂 🌙
🍁🌙🍁🌙🍁🌙 🌼 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): 💧گر گدا کاهل بود 💧تقصیر صاحبخانه چیست؟ ❌👈ما تنبل هستیم و حاجت از خدا نمی خواهیم. 🌹باید دست مان را بلند کنیم و گدایی کنیم و دائم به خدا بگوییم که حاجت ما را بده. ⛅ اگر صلاح باشد، خدا حاجت ما را می دهد. 🌺گاهی هم صلاح ما نیست و خدا حاجت ما را نگه می دارد و در قیامت به ما می دهد. ☁ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان روزتون شهدایی😊 به شرط لیاقت و دورازریا امروز یازدهم آذرروز نوزدهم چله ی زیارت آل یاسین است که زیارت آل یاسین اپروزامروز از به نیابت براورده شدن حاجات افرادزیر می باشد 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌹گروه اول:سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 1⃣.عبدالزهرا 🔈🔈بزرگواران توجه داشته باشن هرکدوم ازافراد توهرگروهی هستند باید زیارت آل یاسین امروز رو به نیت حاجات هم گروهی خود بخونن هرکسی خوند به پی وی زیر همراه باکد و نام گروه ارسال کنند @deltange_hemmat68 مانند زیر کد ۱۹گروه شهید همت✅ نشون دهنده این هست زیارت آل یاسین در گروه خودم به نیابت خانم یاآقای فلانی در روز نوزدهم تلاوت شد👌👌 همه افراد حتما قرائت کنند و اعلام کنند👌 حاجت رواشید🙏 یازهرا(س)✋ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣ #فصل_سیزد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣ گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣ #فصل_چهار
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣ پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
• ﷽ غافلگیری_فرمانده اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود.حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات عم
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • . جای خالی😔 . که همیشه به بچه ها میگفت: « یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشید حاجت بگیرید شهید میشید...»💔 . . 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • . . سَر جدا تحویلت دادم❗️ #شهید_ابراهیم_همت #حسین_یکتا🎤 . . 🌱🌈🌸 http://eitaa.co
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ❤️🍃❤️ ✍ یکے از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ ☺️👇 سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود😞. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم👌: شما حالت خوب نیست😒، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون😒. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین🙁. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش☹️. حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...👌☺️❤️ 📌خاطره ای از زندگی سردار 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f