eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣ #فصل_پا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣ می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣ #فصل_پان
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣7⃣1⃣ خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣7⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❂◆◈○•-------------------- ❂○° ماه همراه بچه هاست °○❂ 🔻قسمت اول... 💠 شهید « » در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «‌اصفهان» در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال ۱۳۵۲ وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه‌های مبارز مسلمان مرتبط شد. 🔸پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت‌های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راه‌اندازی کرد و با کمک دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شکل داد. در اواخر سال ۱۳۵۸، بر حسب ضرورت‌ به « » و سپس به «بندر چابهار» و «کنارک» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت. در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه « » فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده، ‌سپاه پاسداران از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاک‌سازی روستا‌ها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است. ✔️ ادامه دارد... ------------------------•○◈❂ ○⭕️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#پروفایل شهدايی #شهید همت حـــال یڪ دیوانہ را دیوانـــہ بهتـــر مے کند😭😭😭 http://eitaa.com/joinchat/
🔺عکس ناب جمع باصفای شهدا دلاوران فراموش نشدنی سپاه اسلام 🇮🇷شهید حاج محمّد ابراهیم همت فرمانده لشگر بیست و هفت 🇮🇷شهید سید ابراهیم کسائیان فرمانده گردان میثم شهید همت مثل اکثر فرماندهان لشگر تهران با دید باز و تیزهوشی خود از نیروهای نخبه و دلیری که از اقصی نقاط کشور بودند در لشگر به خصوص برای کادر عملیاتی و فرماندهان رزمی خود استفاده می کرد یکی از این عزیزان شهید کسائیان بود که درایت فرماندهی و شجاعت او در میدان نبرد چشم فرماندهان لشگر تهران را گرفت و از خطه مازندران به فرماندهی چند گردان مختلف در لشگر بیست و ‌هفت رسید البته این عزیز بعد از حاج همت به دلیل مسائلی از لشگر بیست و هفت جدا شد ولی چون دغدغه جنگ و دفاع از انقلاب و کشور برایش از همه چیز بالاتر بود، جبهه را رها نکرد و در یگان های دیگر به خصوص لشگر ده سیدالشهدا علیه السلام به جهاد مخلصانه خود ادامه داد تا در آوردگاه عاشورایی کربلای پنج به مقام والای شهادت رسید. روحمان به یادش شاد هدیه به همهٔ شهدا اسوه های شرف و بصیرت الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْدائَهُم أجْمَعِین http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌺 🌺 از دست ندهید و زودتر برای دوستانتون بفرستید 🔷 اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائك بر زمین نزول می كنند. برای این شب عملی از رسول خدا صلی الله علیه و آله ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است: ✨چون شب جمعه شد؛ ما بین نماز مغرب و عشاءدوازده ركعت نماز اقامه شود كه: 🔸 هر دو ركعت به یك سلام ختم می شود 🔸 و در هر ركعت یك مرتبه سوره حمد 🔸 سه مرتبه سوره قدر 🔸 دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود. 🔸 و چون دوازده ركعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذكر" اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. 🔸 پس از آن در سجده هفتاد بار ذكر ˝سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ˝ گفته شود. 🔸 پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذكر" رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيُّ الْأَعْظَم" گفته شود. 🔸 در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد. 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💦💚💦💚💦💚💦💚💦
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❂◆◈○•-------------------- ❂○° ماه همراه بچه هاست °○❂ 🔻قسمت اول... 💠 شهید « #حاج_م
❂◆◈○•-------------------- ❂○° ماه همراه بچه هاست °○❂ 🔻قسمت دوم... 💠 پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخار‌ها آفرید و به همراه ، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «‌ » مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه « » در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت کرد. 🔰 پس از اسارت و با آغاز عملیات « » در ‌۲۳ /۴/ ۶۱ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعد‌ها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه کرد. در « » مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل «لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)، ‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود ‌بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات ، در جزیره مجنون‌ و در هفدهم اسفند ۱۳۶۲، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با ترکشی که بر پیکرش نشست، پیدا کرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر کشید. خدایش با اولیا محشور گرداند. ✔️ ادامه دارد... ------------------------•○◈❂ ○⭕️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#بزرگداشت_عملیات_خیبر 🚩 اواخر بهمن ۱۳۶۲، استان خوزستان، دشت جُفِیر. سردار عاشورایی سپاه اسلام #شهی
👊🏻 ماجرای مشت شهید همت به اکبر گنجی در دوران دفاع مقدس همت با دست راست چنگ زد، یقه اکبر قمپز راگرفت و به یک ضرب او را مثل اعلامیه کوبید لای سه کنج دیوار و مشت چپش را برد عقب و فرستاد طرف فک او. مشت گره شده به فاصله چند سانتی‌ صورت گنجی توی هوا متوقف ماند.👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
👊🏻 ماجرای مشت شهید همت به اکبر گنجی در دوران دفاع مقدس همت با دست راست چنگ زد، یقه اکبر قمپز راگرف
هیچ واکنشی نشان نداد. همان‌طور زل زده بود به گنجی. دست آخر در حالی که از غیض دندان‌هایش به هم ساییده می‌شد به او گفت: آخه چی بهت بگم بچه مزلّف؟ به گزارش سات تفحص شهدا به نقل از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، در بخشی از کتاب «کوهستان آتش» که با همکاری مشترک مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است به بخشی از نوار مصاحبه با سرتیپ پاسدار، سعیدقاسمی در آذرماه سال ۱۳۷۵ پرداخته شده است که در زیر می‌خوانیم:👇 عدم‌الفتح‌های عملیات والفجر مقدماتی و والفجر۱، صرف‌نظر از تمامی تلخ‌کامی‌هایی که برجای نهاد موجب شد تا در عقبه لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله، یعنی سپاه منطقه ۱۰ تهران نیز جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذی‌نفوذ، علیه همت گشوده شود.☝️ همان جریانی که همت همواره در نشست‌هایش با کادرهای ارشد لشکر از آنها به عنوان خط سوم و خوارج جدید یاد می‌کرد. در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده به ارائه یک روایت مستدل و مستند به نقل از مسئول واحداطلاعات عملیات لشکر ۲۷ بسنده می‌کنیم: بعد از سفر ۲ روزه مشهد، همت گفت سعید فردا صبح برویم سپاه منطقه ۱۰. حوالی ۱۰ صبح با همت رفتیم به تشکیلات منطقه در خیابان پاستور. حاجی با دو، سه نفر از مسئولین واحد عملیات منطقه جلسه کوتاهی داشت. از اتاق عملیات که خارج شدیم، گفت: تو برو توی ماشین من هم می‌آیم.🍃 هنوز چند پله پایین‌ نرفته بودم که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو از پله‌ها بالا آمدم، دیدم چهار، پنج نفر با لباس فرم سپاه، راه همت را سد کردند و جلودارشان کسی نیست جز اکبر گنجی که خوش‌نشینِ ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه معاف کرده بود. گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه مفتش‌مآب به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت: خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی. خیال می‌کردیم فقط متوسلیان این هنرو داشت که بچه‌های تهرونو ببره کنار جاده اهواز-خرمشهر و صدتا، صدتا به کشتن بده. حالا میبینم نه بابا! اوستاتر از اونم هست. خوب بچه‌های تهرون رو بردی و هزارهزار، کانالای فکه رو با جنازه‌هاشون پرکردی حاج همت❗️ حاج همت را کش‌دار و با لحنی مسخره به زبان آورد. من از این همه وقاحت گنجی که بین بچه‌های منطقه ۱۰ به اکبر قُمپز و اکبر پونز معروف بود خشکم زده بود. نگاه که به همت انداختم دیدم از غضب مثل لبو سرخ شده و با آن نگاه تیز خودش زل زده به گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که کارخودش را کرد. با دست راست چنگ زد، یقه اکبر قمپز راگرفت و به یک ضرب او را مثل اعلامیه کوبید لای سه کنج دیوار و مشت چپش را برد عقب و فرستاد طرف فک او. مشت گره شده به فاصله چند سانتی‌ صورت گنجی توی هوا متوقف ماند. گفتم حاج‌آقا توروخدا ولش کن، غلطی کرد، شما بی‌خیال شو. همت هیچ واکنشی نشان نداد. همان‌طور زل زده بود به گنجی. دست آخر در حالی که از غیض دندان‌هایش به هم ساییده می‌شد به او گفت: آخه چی بهت بگم بچه مزلّف؟ خدا وکیلی ارزش خوردن این مشت منم نداری! مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس۵ آذر ۱۳۹۹ ۱۰:۲۲💯 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
👊🏻 ماجرای مشت شهید همت به اکبر گنجی در دوران دفاع مقدس همت با دست راست چنگ زد، یقه اکبر قمپز راگرف
اول اسفند سالروز شهادت💔 شهیدی که رهبر انقلاب او را اعتلای‌ اسلام دانست عاشق‌ او بود و او را بسیجی واقعی می‌نامید، حاج ابراهیم همت فرمانده دلاور و شهید لشکر27 حضرت محمد رسول الله(ص) بعد از شهادت علیرضا در وصفش گفت:👇👇 "خدا گواه است شهید ناهیدی از مفاخر اسلام است. این بچه حزب اللهی بسیجی از کردستان شروع کرد. از روی اخلاص و تقوا، یک دست لباس بسیجی پوشیده بود و این سه سال حضور در جبهه را با همین یک دست لباس بود. یک جفت پوتین هم داشت که کف آن سائیده بود. یک ریال هم حقوق نمی گرفت. کار را در کردستان از صفر شروع کرد. اول خمپاره و بعد خمپاره را یاد گرفت و به کارگیری نمود. سپس بر روی انواع موشک ها کار کرد که تا آن موقع هیچکس نمی توانست آن را شلیک کند."💯 حاج‌احمدمتوسلیان نبوغش را دریافت و مسئولیت توپخانه لشکر 27 را به او داد... ✅ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❂◆◈○•-------------------- ❂○° ماه همراه بچه هاست °○❂ 🔻قسمت دوم... 💠 پس از آغاز جن
❂◆◈○•-------------------- ❂○° ماه همراه بچه هاست °○❂ 🔻قسمت سوم... 💠 در اوایل مهرماه سال ۱۳۶۱، همزمان در دو سِمَت منصوب شد؛ هم به عنوان فرمانده لشکر نصر‌ متشکل از تیپ‌های ۲۷ محمد رسول الله (ص)، ۳۱ عاشورا، ۲۱ امام رضا (ع) و ۱۸ جواد الائمه (ع)، و هم به عنوان فرماندهٔ سپاهی قرارگاه عملیاتی ظفر. در این عملیات، به صواب‌دید همت، مسئولیت فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) را که تحت امر قرارگاه ظفر قرار گرفته بود، عهده‌دار شد.  🔸 با آنکه به اقتضای مسئولیت جدید خود، باید در قرارگاه هدایت عملیات را به عهده می‌گرفت، از هر فرصتی برای سرکشی به رزمندگان بسیجی سود می‌جست. چه اینکه در شب نهم مهرماه قید ماندن در قرارگاه را زد و برای بدرقهٔ گردان‌های عازم حمله، به سنگر دیدگاه مشرف به نقطهٔ رهایی نیرو‌ها آمد.  ✔️ ادامه دارد... ------------------------•○◈❂ ○⭕️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی #قسمت 1⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍حمله های شیطان، کاملا نشانه دار و قابل تشخی
2⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍یکی از تیرهای شیطان، درگیر کردن فکر و قلب ما،در اتفاقات گذشته است! 🔻اگرخاطرات تلخ گذشته،آرامشتان را گرفته است؛ این فایل رو گوش کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_310226054725763475.mp3
3.7M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌 مبحثاش عالیههه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣ اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣ بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣ خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.» چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!» دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!» صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!» خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!» مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.» با تعجب پرسیدم: «کجا؟!» مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f