°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هفتم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل هفتم
قسمت2⃣3⃣1⃣
بسیجی هایی که اطراف او را گرفته بودند ، آن ها را برای ادامه ی نبرد سازماندهی کرد و خودش نیز همراه رزمندگانی که در یک دشت صاف گرفتار تیر مستقیم تانک های عراقی شده بودند، آر پی جی به دست گرفت و با سرعت و مهارت و شجاعتی کم نظیر با دشمن جنگید و به این ترتیب بود که تحت هدایت مستقیم او تنگه ی ابوغریب سقوط کرد و نیروهای دشمن فرار کردند .😢 همت فوری سوار خودرو، آن ها را تعقیب و از تنگه عبور کرد . اما هنوز چند متری از آن جا دور نشده بود که صدای انفجار به گوشش رسید . رو به عقب برگشت . خودرو پشت سر او روی مین منفجر شده بود...😔
دمدمه های سحر است و عملیات تازه شروع شده و تا طلوع آفتاب پیش رفته است . تازه دشت آرام گرفته و نیروها در زیر نور خورشید صبحگاهی زخمی ها را دارند جمع می کنند که ماشین #حاج همت از راه می رسد.برای سرکشی به خط آمده است .بچه ها دور او جمع می شوند . #امیرحسین محمدی پیش می رود و با ناراحتی و عصبانیت سر#حاج همت داد می زند :😢😞
((کی به شما گفته بیایی خط حاجی جان؟))😡
حاجی لبخند می زند :((لازم بود بیاییم.))☺️
نه لازم نیست بیایید . اگر خدای نکرده طوری تان بشود...))😢
#حاج همت دوباره با آرامش خاصی لبخند می زند و می گوید:
((طوری ام نمی شود امیر حسین!))😊
#امیرحسین محمدی دوباره با ناراحتی و نگرانی می گوید:
((ماها اگر طوری مان بشود،عیبی ندارد .ولی اگر از سر شما یک مو هم کم بشود کل لشکر لطمه می خورد.))😔😢
و تأکید می کند که :
((همین الان باید برگردید به مقر خودتان!))
#حاج همت لبخند بر لب می گوید:☺️
ادامه دارد....👌
ادامه این داستان ان شاالله فردا در ڪانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هفتم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل هفتم
قسمت3⃣3⃣1⃣
((چشم همین الان می روم .این قدر دادوقال نکن.))☺️
و هنوز حرفش تمام نشده یک خمپاره در صدمتری او به زمین می خورد.کنار یک تیربار و چندنفر از بچه های رزمنده تکه تکه می شوند.
#همت می دود بالای سر آن ها و از آن چه می بیند ، به هم می ریزد.😔😢
بچه هایی که تا همین چند لحظه پیش دوروبرش می دویدند، اسلحه به دست مقابل دشمن از کشور وانقلاب خود دفاع می کردند ، حالا تکه تکه شده اند.دست شان گوشه ای ، پای شان گوشه ی دیگری افتاده،بدن شان از هم پاشیده .طوری که نمی شود نگاه شان کرد.
#همت سر بر می گرداند . آه می کشد و ناخواسته اشک می ریزد.#امیرحسین محمدی دوباره داد میزند:😡😱
((دیدی حالا؟برو دیگه!))😭
هنوز هم وایستاده ، مرا نگاه می کند.😢
#حاج همت سوار ماشین می شود و می رود ولی تا آخرین لحظه هی بر میگردد و به بسیجی ها نگاه می کند ....😭
بعدازظهر همان روز #حاج همت وقتی برادرش ولی الله را در قرارگاه نصر میبیند،با خوشحالی او را بغل میکند و می بوسد.
چی شده دادا؟😢
#حاج همت می گوید :پشت بیسیم به من گفتند که تو شهید شده ای. وقتی زنده دیدمت ، خوشحال شدم.😢
ولی الله می گوید:می خوای برم شهید بشم....😢
#حاج همت به قدوبالای او نگاه می کند و می گوید:
حالاحالاها این بچه بسیجی ها لازمت دارند!...
#حاج همت لبخند می زند و به سمت#حاج احمد که کمی آن طرف تر کنار#محمود شهبازی و چند نفر دیگر مشغول حرف زدن است می رود....👌
#حاج همت رو به یک نفر بسیجی که در گوشه ای ماتم زده نشسته است می گوید:👌
ادامه دارد...🌹
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f