°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت😘 #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_چهارم 👇👇👇 هر
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_پنجم
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و کسی نیست برایشان #سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و غذاب بکشند؟»
ننه نصرت میگوید: «نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.»
پاسی از شب گذشته، #ابراهیم، در گونی را باز میکند و برنجها را داخل دیگ میریزد.
گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند.
گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
#ابراهیم، شلنگ را داخل دیگ میگذارد و شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
اما این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_پنجم #ابراهیم
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_ششم
گروهبان و یونس که جوابی ندارند بدهند به همدیگر نگاه میکنند.
#ابراهیم در حالی که شیرآب را میبندد، میگوید: «من وقت زیادی ندارم. میخواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم میکنید، آستینهایتان را بزنید بالا اگر هم کمک نمیکنید، مرا تنها بگذارید آقا.»
گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس میگوید: «یونس، این زبان مرا نمیفهمد؛ تو حالیاش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط #روزه گرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمیخوابد و مراقب سربازهاست. حالا این آقا با چه دلی میخواهد برای سربازها سحری درست کند؟»
#ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن میکند.
گروهبان که از دست او کلافه شده، غرولندکنان از آشپزخانه خارج میشود و میگوید صبح نتیجهاش را میبینی.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_ششم گروهبان و
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_هفتم
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن #محمد_ابراهیم_همت شده! حالا میخواهد او و #روزه_داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد #روزه_روزه_دارها را بشکند.»
#ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد.
به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود.
نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود.
لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده میشود و منتظر اجرای دستورها میماند.
نظامیها، سربازها را به صف میکنند و به طرف تانکر آب میبرند.
سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک #لیوان آب گرم میخورانند. هر کس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم میشود.
#ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند.
گروهبان، خودش را به او میرساند و با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه #روزه بگیرد، حالا دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_هفتم سربازها ر
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_هشتم
این حرف گروهبان، #ابراهیم را سخت به فکر فرو میبرد.
او غرق در فکر است که به تانکر آب میرسد.
وقتی درجه دارها لیوان را به دهانش میچسبانند، دهانش را میبندد. آنها با شلاق و چماق می افتند به جانش. آن قدر میزنندش تا از #هوش میرود. آنگاه دهانش را به زور باز میکنند و یک #لیوان آب گرم در گلویش میریزند.
یونس و گروهبان باز هم التماس میکنند؛ اما مرغ #ابراهیم فقط یک پا دارد. او مدام حرف خودش را تکرار میکند. من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر زورکی هر روز یک #لیوان آب تو حلقوم #روزه_دارها بریزد. حالا هم باید خودم جبرانش کنم. باید کاری کنم سربازها با خیال راحت تا آخر #ماه_رمضان_روزه بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم.
گروهبان با عصبانیت میگوید: «آخر او سرلشکر است و تو فقط یک سربازی. هیچ میفهمی چه داری می گویی؟»
#ابراهیم که از بحث کردن خسته شده، به شوخی میگوید: «او سرلشکر است... من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک #وجب روغن باشد، اصلاً به درد آشپزی نمیخورد.»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_هشتم این حرف گ
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_نهم
یونس با ترس و دلشوره میگوید: «منظورت از این حرفها چیست؟ واضحتر حرف بزن، ما هم بفهمیم.»
الان نمیتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که #ابراهیم_همت امشب هم سحری درست میکند...
هر کس میخواهد #روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.
گروهبان که حرص اش گرفته است میگوید: «این خبر، اول از همه به گوش سرلشکر میرسد. می دانی اگر نصف شب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت میآورد؟»
#ابراهیم با خونسردی میگوید: «اتفاقاً من هم همین را میخواهم. میخواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید تو آشپزخانه»
یونس که از ترس چشمانش گرد شده، میگوید: «میخواهی چه کار کنی #ابراهیم؟»
#ابراهیم میخندد و میگوید: «گفتم که... میخواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد.»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_نهم یونس با تر
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دهم
نیمهشب است.
#ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود.
او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است.
سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاهها رفتهاند. فقط یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای #ابراهیم سر درنیاورده است.
یونس به #ابراهیم قول داده هر کاری که میگوید، بدون چون و چرا انجام دهد.
#ابراهیم به او گفته کف آشپزخانه را روغنمالی کند و بعد روی روغنها کف صابون بریزد.
او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی #ابراهیم است.
#ابراهیم درحالیکه شعله اجاق را زیاد میکند، میگوید: «حالا برو قفل درِ آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باش سر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفشهایت ببندی، بازهم سر میخوری! خیلی مواظب باش.»
یونس بااحتیاط بهطرف در میرود و قفل آن را باز میکند.
#ابراهیم درحالیکه #وضو میگیرد، میگوید: «حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر همآواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. اینطوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دهم نیمهشب اس
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_یازدهم
یونس درحالیکه از کارهای #ابراهیم خندهاش گرفته، کف شوررا برمیدارد و میگوید: «چشم قربان»
بعد درحالیکه مشغول کار میشود، با صدای بلند آواز میخواند.
#ابراهیم، #سجادهاش را روی تخت پهن میکند و میایستد به #نماز.
از بیرون، صدای ماشین میآید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه میایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشستهاند.
سرلشکر و سگش از ماشین پیاده میشوند.
سرلشکر به نظامیها میگوید: «من میروم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.»
سرلشکر، چماق یکی از نظامیها را میگیرد و بهطرف آشپزخانه راه میافتد.
سگ جلوتر از او میرود. صدای آواز یونس و مناجات #ابراهیم شنیده میشود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دهم نیمهشب اس
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_یازدهم
یونس درحالیکه از کارهای #ابراهیم خندهاش گرفته، کف شوررا برمیدارد و میگوید: «چشم قربان»
بعد درحالیکه مشغول کار میشود، با صدای بلند آواز میخواند.
#ابراهیم، #سجادهاش را روی تخت پهن میکند و میایستد به #نماز.
از بیرون، صدای ماشین میآید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه میایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشستهاند.
سرلشکر و سگش از ماشین پیاده میشوند.
سرلشکر به نظامیها میگوید: «من میروم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.»
سرلشکر، چماق یکی از نظامیها را میگیرد و بهطرف آشپزخانه راه میافتد.
سگ جلوتر از او میرود. صدای آواز یونس و مناجات #ابراهیم شنیده میشود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_یازدهم یونس در
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دوازدهم
سرلشکر، از پشت در به صداها گوش میدهد.
سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه میمالد و عوعو میکند.
سرلشکر، لگدی از سرِ حرص به سگ میزند و سرزده وارد آشپزخانه میشود #ابراهیم در حال #سجده است.
سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده است.
یونس پشت به سرلشکر دارد، کف شور را به کف آشپزخانه میکشد.
سرلشکر با دیدن آن دو غرولند کنان به طرفشان حملهور میشود: «پدرسوختههای عوضی، شما هنوز آدم...»
اما هنوز حرفش تمام نشده که سر میخورد و پاهایش در هوا معلق میشود و با کمر و دست به زمین کوبیده میشود. وقتی از ته دل آه میکشد، نظامیها به سمت آشپزخانه میدوند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر میافتند.
سرلشکر زیرِ بدن نظامیها گم میشود و صدای آه و نالهاش با آه و ناله نظامیها قاطی میشود.
سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشستهاند و دارند سحری میخورند.
گروهبان وارد آشپزخانه میشود.
همه آشپزها حضور دارند؛ بهجز #ابراهیم و یونس.
یکی از آشپزها، یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان میدهد و میپرسد: «از سرلشکر چه خبر؟»
گروهبان درحالیکه لبخند می زند، میگوید: «خیالتان راحت باشد، بعید است تا #عید_فطر مرخص بشود.»
گروهبان از آشپزخانه خارج میشود و بهطرف بازداشتگاه میرود. درِ بازداشتگاه را باز میکند و به تاریکی داخل آن خیره میشود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دوازدهم سرلشکر
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_آخر
#ابراهیم و یونس در تاریکی به نماز ایستادهاند.
گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان میگذارد و با حسرت نگاهشان میکند.
یکلحظه به یاد مرخصی #ابراهیم میافتد.
#ابراهیم میتوانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند.
او #روزه گرفتن در محله دلنشین خودشان، #نمازهای جماعت مسجد محل و #افطاری در ایوان باصفای خانه آن هم در کنار کربلایی و ننه نصرت را خیلی دوست داشت، اما #روزههای سخت و #طاقت_فرسای بازداشتگاه برای او لذت بخش تر از هر چیز دیگری است.
شادی روح همه #شهداء و امام #شهداء خصوصاً #سردار رشید اسلام ، #سردار خیبر ، #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت ، هدیه می کنیم ۵ شاخه 🌹 #صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت #قسمت_دوم : 1- (#دوران_کودکي ): پدرش از دوران کودکي او چن
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_سوم : ( #دوران_سربازي : )
در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانش سراي اصفهان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرک تحصيلي به سربازي رفت- به گفته خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئوليت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند. ماه مبارک رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفکر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد که آنها هم اگر سعي کنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشکر، وقتي که از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي کردند برايم گواراتر از اين بود که با چشمان خود ببينم که چگونه اين از خدا بيخبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضه دينمان را بشکنيم و تکليف الهي را زير پا بگذاريم.» اما اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفکر و انقلابي مخالف رژيم ستمشاهي آشنا شود و به تعدادي از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست يابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي شد تاثير عميق و سازنده اي در روح و جان محمد ابراهيم گذاشت
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت #قسمت_سوم : ( #دوران_سربازي : ) در سال 1352 مقطع دبيرستان
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_سوم : ( #دوران_سربازي : )
در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از اخذ ديپلم با نمرات عالي در دانش سراي اصفهان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرک تحصيلي به سربازي رفت- به گفته خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسئوليت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند. ماه مبارک رمضان فرا رسيد، ابراهيم در ميان برخي از سربازان همفکر خود به ديگر سربازان پيام فرستاد که آنها هم اگر سعي کنند تمام روزهاي رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشکر، وقتي که از اين توصيه ابراهيم و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از اين جريان ابراهيم گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي کردند برايم گواراتر از اين بود که با چشمان خود ببينم که چگونه اين از خدا بيخبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضه دينمان را بشکنيم و تکليف الهي را زير پا بگذاريم.» اما اين دوسال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود؛ زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفکر و انقلابي مخالف رژيم ستمشاهي آشنا شود و به تعدادي از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست يابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفيانه و توسط برخي از دوستان، برايش فراهم مي شد تاثير عميق و سازنده اي در روح و جان محمد ابراهيم گذاشت و به روشنايي انديشه و انتخاب راهش کمک شاياني کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنايي با بعضي از دوستان، باعث شد که ابراهيم فعاليت هاي خود را عليه رژيم ستمشاهي آغاز کند وبه روشنگري مردم و افشاي چهره طاغوت بپردازد.....
.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f