eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد وهشتم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت هفتاد و نهم) 🌷🌷🌷 از روز بعد با محمد شروع کردیم به اقدامات اولیه برای سفر رفتیم پیش سید ... جریان خاله رو گفتیم و اسم علی و خاله رو نوشتم ... مراسمات هیئت هم شروع شده بود ... بعضی جاها که میموندم محمد و اقا سید کمکم میکردند .. واقعا ممنونشون بودم ... به قدری حس و حال درونیم منقلب کرده بود که دلم میخواست هر لحظه و هر ثانیه هیئت باشم ... شب حضرت علی اکبر که نگم چقدر برام ارزش داشت ... واقعا از این که من هم جوان بودم و اما .... خیلی خجالت کشیدم ... روز تاسوعا و عاشورا.... واقعا همشون هواییم کرده بودن ... مثل اینکه یه گمشده داشته باشم .... دنبال گمشده ام بودم ... طاقت نیاوردم و رفتم پیش سید ... _ سید جان ... ؟! جانم اقا امیر بیا ... اینجا ..‌ _ ببخشید باز من مزاحم شما شدم ... نه این چه حرفیه جانم کاری داری بگو ... _ اقا سید راستش دوباره نمیدونم چی شده مثل اول ها کلافم بهم ریخته ام ... مثل این که گمشده دارم ... یا نه مثل این که خودم گم شدم اینجا ... نمیفهمم چکار می کنم ... گیجم ... کلافم. سرگردونم... اقا سید لبخندی زد و گفت : خوب که امیر جان از کی این حالات پیدا کردی ؟؟! سید روضه علی اکبر خوندی ... یجوری شدم ... تاسوعا و عاشورا نگم چی کشیدم .. از اون موقع تا حالا ...‌ کلافه دستی به سرم کشیدم و همراه نفسی که گرفتم گفتم به خدا موندم کلافم ... ؟!، نمیدونم چمه ...؟! چی میخوام ؟؟!؟ سید سری تکون داد و گفت : علاج تو دست خودمه ... منظورت چیه سید ... ؟!؟ سلام ... برگشتم و عقب نگاه کردم محمد ایستاده بود ... سلام محمد جان بیا داخل که خبرهای خوب دارم ... خیر باشه سید چه خبری ؟! خبر خوب که مسافر جدید داریم ... الان سید دیر نیست ... ؟! نه عزیز جان کجا دیره ... اقا صدا زده ... !! محمد خندید گفت : باز سید پر رمز و راز شدین ؟!؟ سید خندید و گفت : دیگه ... _ ببخشیدا میشه به منم بگید در مورد چی حرف می زنید ...؟!؟ شما هیچی نگو فعلا .. بزار به شما هم میرسیم ... و اما اقا محمد ... از امروز کفش اهنی میپوشی به دنبال کارهای مسافر جدید مون .. راستی از الان بگم تا اخر سفرم با خودمونه پس حواست بهش باشه ... ؛ سید جان من اذیت نکن بگو کیه دیگه ؟؟!! کیه که انقدر خاطر خواه داره که سفارش میکنی ... سید سرش و بالا و اورد به محمد نگاه کرد که محمد با تعجب گفت : ؛ نهههه واقعاااا اره امیر 😃 _ وا محمد من میگم نمیدونم چی شده بعد از من میپرسی ... ؟! فهمیدی به منم بگو لطفا .. ؛ بابا خودم نوکرتم تا اخرش باهاتم تو فقط لب تر کن بگو چی میخوای ..‌ ؟! _ نه اینجوری نمیشه. رو کردم به سید و گفتم : سید من میگم کلافم گیجم کمکم کن بعد اینجوری کمکم میکنی بدتر شدم که الان ... سید خندید و بعد از تکون دادن سرش گفت : خیلی کم طاقتی هاا اخوی ..‌ به محمد نگاه کردم که خندید و شونه ای بالا انداخت ... یه نگاه به سید .. یه نگاه به محمد .. یه نگاه به سید ... یه نگاه به محمد ... هر دو داشتن میخندیدن و به من نگاه میکردن ... اوج کلافگیم به خودش رسید با حالت گریه نشستم و گفتم : اذیت نکنین دیگه بگین خب ... ؟! سید خندید و گفت .. مسافر کربلای ما رو باش محمد جان ... !!! 😄 محمدم خندید و گفت : اره والا 😁 نگاه کردم به سید و دستی به ریش نداشته و گفتم : سید این تن بمیره اذیت نکن جان من ... ؟!؟! سید خندید و گفت : امیر جان دوای درد تو کربلاست جا خوردم ... یک مرتبه ..‌ _ چی میگی سید ...؟! محمد بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت : یعنی یا علی اقا امیر ... پاشو که طلبیده ای ... ؛ به کجا چی میگین شما ...؟!؟ ؛ مسافر کربلای ما تویی پاشو داداش ... وقت کمه ... خدایا من برم کربلا یعنی میشه ... ‌ ... ..‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿