°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_45 #مبادله_جسد_با_اسير 🌷سال ١٣٥٩ كه دشمن به منطقه سردشت كردستان حملـه كـرده بـود
🌷 #هر_روز_با_شهدا_46
#پاى_چپم_گم_شد!
🌷يك روز با تعدادى از بچه هاى راننده در سنگر نشسته بودم كه شنيدم هواپيماهاى عراقى شروع به بمباران منطقه كرده اند. من بلنـد شـدم و بـه طرف سنگر خودمان راه افتادم.
🌷يكى از بچه ها درخواست بيـل مكـانيكى كرد. گفتم: برو پيش آقاى مظفرى درخواست بده. پرسيد: آقاى مظفرى كجاست؟ گفتم: اصلاً تو برو داخل سنگر، من خودم ميروم آقـاى مظفـرى را پيدا ميكنم.
🌷حمله هواپيماها را فراموش كرده بودم، امـا همـين كـه آمـدم بيـرون، متوجه خطرى كه به جان خريده بودم، شدم. رسيدم لب كانـال و حـالتى به من دست داد كه فقط آب و آسمان را مى ديدم.
🌷گفتم درازكش شوم تا تركشى به من اصابت نكنـد. در همـين افكـار بودم كه احساس كردم پايم داغ شد. نگاه كردم، ديدم پـاى چـپم نيـست! فكر كردم خيالاتى شدم، دوباره نگاه كردم؛ ديـدم واقعـاً يكـى از پاهـايم نيست! بچه ها را به كمك طلبيدم و قبل از رسيدن آنها بيهوش شدم.
📚 كتاب خاكريز و خاطره
راوى: رزمنده عبدالرضا دامغانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f