°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏41 😊✍مثل تیر و کمان 🏹دنیا مثل کمان، کج است، و این یعنی که ما باید مثل تیر راست با
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42
😋✍مثل گوشت با استخوان❗️
🍗🍖
✋دستت را ببین!
✋همه اش گوشت است؟نه!
🖐همه اش استخوان است؟نه!
👐بلکه گوشت و استخوان با هم است و همین با هم بودن است که دست را دست کرده است.
🙌حال نرمی مثل گوشت است، سختی مثل استخوان، و این دو باید با هم باشند.
کسی که همه اش نرمش و انعطاف است هیچ به درد نمی خورد؛ همین طور کسی که همیشه و همه وقت خشک و خشن باشد.
🔰《چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
و گر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی به هم در، به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نِه است》
📖«اِخلِط الشّدَةَ برِ فقٍ»
💠سختی و نرمی را با هم همراه کن!
منبع: میزان الحکمه، ج ۲، ص ۱۱۰۳.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42 😋✍مثل گوشت با استخوان❗️ 🍗🍖 ✋دستت را ببین! ✋همه اش گوشت است؟نه! 🖐همه اش استخوان
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43
😊✍مثل شاخ و برگ❗️
🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داشت.
👨👩👦👦ما آدم ها هم همین طوریم.
هر کدام نرم خوتر باشیم، شاخ و برگ بیشتری پیدا می کنیم. یعنی آشنایان و دوستان بیشتری خواهیم داشت.
✅این که پیامبر نازنین (ص) در عالَم این قدر هوادار و هواخواه دارد به خاطر این است که نرم خوترین آدم ها بود.
📖«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»
آیه ۱۵۹ آل عمران
💠به سبب رحمت خدا تو با آن ها این چنین نرم خوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سخت دل می بودی، از گرد تو پراکنده می شدند.
#هرروزیک_آیه_وتلنگری_قرآنی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
درثواب نشر آیه شریک شوید
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و هفتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(هشتاد و هشتم)
🌷🌷🌷
عقب عقب اومدم بیرون از حرم ..
برگشتم ..
چشمم افتاد به گنبد اقا امام حسین ... 😭😭
نمیفهمیدم هیچی فقط میرفتم ..
فقط میخواستم زودتر برسم به حرم ...
ضربان قلبم خیلی تند شده بود هر لحظه ممکن بود بزنه بیرون از سینم ..
یعنی منم ... خواب نیستم ..
الان برم جلو میتونم حرم و ضریح اقا رو بغل بگیرم ...
یعنی اقام نگام کرده الان اینحام ...
بابا میگفت امام حسین خریدتت داری میری ...
پاهام و حس نمیکردم ..
خوردم زمین ...
بلند شدم باز اینبار تند تر شروع کردم رفتم ...
یعنی من الان قدم گذاشتم جای پاهای خانم رقیه (س) ... 😭😭😭
یعنی قتلگاه اینجاست ...
یعنی خانم زینب اینجا قدم گذاشته .... 😭😭
خدایا ....
رسیدم ...
رسیدم خدایا ...
رسیدم به بهشتم ...
به اقا و مولام ....
رسیدم به اربابم ... 😭😭
رفتم داخل ...
دست به سینه ...
السلام علیک یا ابا عبد الله ...
السلام علیک یا سید العطشان ... 😭😭
اقا من اومدم ... بنده رو سیاهت ...
قبولم میکنی ... بیام جلو ... بیام بغل بگیرم ضریحتو .... 😭😭
بی اختیار زانو زدم ...
سر به سجده گذاشتم ...
خدایا شکرت ... خدایا ممنون که منو به اینجا رسوندی .. 😭😭
بلند شدم. رو به ضریح اقا ...
اقا شنیدم حر با اون همه اشتباه بخشیدی ...
منم میبیخشی ... 😭😭
اقا اومدم ردم نکن ... 😭
اقا میدونی چیه .. ؟!
ردمم کنی من دیگه ولت نمیکنم ...
من تازه پیدات کردم ... 😭😭
رفتمجلو خودمو رسوندم به ضریح ... ..
دستمو قفل شبکه های ضریح کردم ....
هق هقم بلند شد ...
دلم اروم گرفت ... 😭😭
اقا ارامشمو پیدا کردم ...
اقا گمشدمو پیدا کردم ... 😭
اقا دیگه ازتون دست نمیکشم ...
اقا از درت بیرونم کنی از پنجره میام ... 😭😭
اقا ممنونم ممنون ...
نشستم به درد و دل هر چه میتونستم درد و دل کردم ..
اخرش با اخطار یکی از خادما بلند شدم و اومدم بیرون ..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و نهم)
🌷🌷🌷
تازه متوجه شدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن ..
منم جایی و بلد نیستم ...
یه لحظه مضطرب شدم
دور خودم چرخیدم نگاهم افتاد به گنبد اقا ...
ارامش ...
اقا .. بهترین جای ممکن گم شدم ...
گمشدن کجاست ... ؟!
تازه پیدا شدم ...
تازه به خودم اومدم .. اطرافم و درک کردم ...
زیبایی های دنیا رو تازه متوجه شدم ...
انگار تازه داشتم میدیدم اطرافمو ...
نشستم یه گوشه زانو به بغل ...
نگاهمو دوختم به گنبد اقا ...
هنوز خیلی درد و دل داشتم ...
اما انگار تازه داشتم دنیا رو میدیم انگار داشتم حس میکردم ...
نگاهمو بین زائرا گردوندم ...
بعضی ها لبخند ...
بعضی اشک ...
بعضی بغض ..
نگاهم به بچه کوچکی افتاد که انگار اولین قدمش رو برمیداشت ... اخه مرتب میخورد زمین میخندید
باز بلند میشد ...
پدر و مادرش دو طرفش نشسته بودند و با اشک میخندیدند و تشویقش میکردند ...
کمی اونطرفتر ...
یه مادری بود بچه ای در اغوشش و با گریه از امام حسین و اقا ابوالفضل درخواست شفاعت میکرد ...
اقا چقدر دیر شناختمت ...
چقدر حسرت روزهای از دست رفتمو بخورم که نداشتمت ... 😔
ولی اقا خوشحالم که پیدات کردم ..
فکر حدود یک ساعتی بود نشسته بودم که از دور محمد و چند تا از بچه ها رو دیدم که نگران و پریشون اطرافشون نگاه میکردن ...
از همه بدتر محمد بود مدام دور خودش می چرخید ...
کم مونده بود گریه اش بگیره ..
بلند شدم و رفتم نزدیکشون ...
_ محمد ...
؛ یک مرتبه چرخید سمتم که متوقف شدم و یک قدم رفتم عقب ...
محمد و این همه نا ارومی و عصبانیت ...
امیر ... امیر .. چی بگم بهت اخه ...
معلوم هست کجایی تو ..
دو ساعته همه بچه ها بسیجن دنبال تو ...
خندیدم و گفتم ..
_ از کی تا حالا انقدر مهم شدم خبر ندارم ...
؛ بایدم بخندی .. مردم و زنده شدم تا الان اخه مرد مومن ...
گفتم گم شدی ...
نگاهی به دوطرفم کردم و گفتم
_ محمد ..
به نظرت اینجا گم میشی ..
اشکم جاری شد....
ادامه دادم ..
من تازه پیدا شدم .. من تازه دارم درک میکنم ...
نگاهمو دوختم به محمد و اروم گفتم ...
من تازه پیدا شدم ...
محمد لبخندی با اشک زد و اومد جلو و بغلم کرد ..
امیر خیلی برات خوشحالم .. خیلی ...
لبخندی زدم بازم با بچه ها رفتیم زیارت ...
این بار محمد بود و جاهایی برام صحبت میکرد و توضیح میداد ...
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و نهم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت نود )
🌷🌷🌷
هر لحظه و هر دقیقه اش برام مثل زندگی بود ...
دلم میخواست هر ثانیه هر لحظه حرم باشم ..
بشینم فقط نگاه کنم به گنبد ..
بگم و بگم ...
از این همه سال.. رنج و دوری ...
از حسرتها ..
از نداشتنها ...
از تنهایی ها ...
از حرفایی که میشنیدم و دم نمیزدم ...
اینقدر حرف داشتم که بزنم ..
اما بعضی جاها بغضم اجازه نمیداد ...
چند روزی گذشت ..
با بچه ها از حرم برگشته بودیم
.. رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباس اومدم پیش محمد ..
قرار بود بریم پیش سید علی برای هماهنگی چند تا از کارها
رسیدیم در اتاق سید مثل اینکه کسی پیشش بود در زدیم که سید در رو باز کرد ...
* سلام بچه ها .. خوب موقعی اومدین بیاین داخل ...
؛ سلام سید چشم ..
_ سلام سید ..
محمد کفش هاشو در اورد و حرکت کرد ..
منم خمشدم و بندهای کفشمو باز کردم ..
اومدم برم داخل که با صورت رفتم تو کمر محمد ...
_ اخ محمد بینیم ... !!
چرا وایسادی خب برو داخل دیگه .. نابود شدم ...
دیدم محمد متعجب خیره شده و تکون نمیخوره ..
همینطور که دستم به بینیم بود و ماساژش میدادم ...
_ میگم برو داخل دیگه ..
یه جوری مبهوت شده انگار روح دی.....
حق داشت ... نه ...
این واقعا روحه اینجا ...
همینطور که با چشم های درشت نگاهش میکردم
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
_ محمد .. ؟؟
محمد هم با حالتی تقریبا شبیه من ...
؛ هان ... نه یعنی بله ... ؟؟
_ این که من میبینم .. !!
تو هم میبینی ... ؟؟!!!
؛
توچی میبینی ؟!؟!
_ فکر کنم. روحه .. ؟
؛ اره میبینم ..
_ اگر روحه !! چرا با هم میبینیمش ... ؟!
محمد اب دهنشو قورت داد و گفت .: فکر کنم چون دلشو شکستیم ...
_ اهان ...
یعنی الان این روحه با ما کاری نداره اذیت نمیکنه .. !؟!
؛ فکر نکنم ..
_ محمد ...؟؟
؛ بله ..
_ میگم پس سید الان نمیبینتش .. ؟
؛ نمیدونم ..
یه دفعه روحه حرکت کرد سمت ما . .
وای محمد داره میاد چکار کنیم ....
؛ هیچی کاری نمیخواد حتما میخواد بره تو اروم باش بزار رد بشه بره ..
_باشه ..
یکدفعه روحه اومد حلوی ما وایساد بعد یهو زد زیر خنده ..
طوری که من و محمد هر کدوم یک قدم رفتیم عقب و با چشمهای گشاد شده داشتیم نگاهش میکردیم ...
روحه خنده هاش که تموم شد اومد به من و محمد هر کدوم یه پس گردنی زد و گفت :
که من روحم اره ...
یه روحی نشونتون بدم ... اونسرش ناپیدا ...
رفقای بی معرفت ...
انگشتمو بردم جلو به کتفش زدم ..
_ تو واقعی ... ؟!
یعنی روح نیستی .. ؟! .
چطوری اومدی .. ؟!
پرواز کردم خب ..
از حالت بهت در اومدم ...
یکم اخمم و کشیدم بهم و گفتم :
مهران تو اینجا چه کار میکنی ؟؟!؟
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست ونهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت 93)
🌷🌷🌷
بعد از راه اندازی چادرها و مستقر شدن بچهها ..
تدارکات برای پذیرایی از زائرا شروع کردیم ...
کارها و مسئولیت ها تقسیم شده بود ...
و بر اساس شیفت باز جابه جا میشدیم با بچه ها ....
وای چه حال و هوایی داشت ...
رفت و امد زائرا ...
حال و هوای بچه هااا ...
صحنه هایی که میدی بعضی شبیه معجزه بود ...
همدلی بین خادمای سایر موکب ها ..
سبقت گرفتن برای خدمت به زوار ....
التماس برای گرفته ان جرعه ای اب ...
به التماس میخواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
آنان آمده اند تا هر چه دارند تقدیم مولایشان کنند،....
اگر چه دیر آمدند....😔
زمان،قافله این عاشقان را ...
هزار و چهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است.
حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند....
آبی بر آتش جانشان می نشاند....
سلام بر لبهای تشنه حسین (ع) 😔😔😔
بچه هایی که به همراه پدر و مادر با پاهای کوچیک خود مسیر نجف به کربلا را طی میکنند ...
چه کسایی که به عشق اقا با پای برهنه در این وادی قدم نهادند ...
بچه هایی که بضاعتی نداشتند و به دادن چایی قناعت کرده بودند و امید داشتند زائران استکانی چای بنوشند ... 😔
چایی که خالصانه و با نهایت عشق تهیه شده بود ....
مزه این چای را در هیچ کجای عالم پیدا نمی کنی....
رنگ ارادت دارد و طعم شیرین عشق به سیدالشهدا علیه السلام....😔
چشمان با محبت این میزبانان....
که ملتمسانه می خواهند با این چای خستگی از جسم و جان برگیری....
متوقفت می کند...
انگار لبخند هر زائر ...
خستگی را از آنان میگیرد که روزهاست پای آتش محبت حسین علیه السلام ایستاده اند....
و چای عشق دم می کنند....
گرفتن خاک پای زائرانی که در این وادیی قدم نهاده اند
و سرمه کردن ان خاک به چشمانت ....
وای که چه لذتی وصف نشدنیست .... 🙂🙂
در لباس خادمی ارباب بودن و خدمت کردن به دوست دارانش ...
همه ی کارها رو در حالی انجام میدادم که اصلا خودم نبودم ...
حس و حال عجیب و فوق العاده ای داشتم ...
حسی چون بی وزنی چون سبک بالی ...
حس پرواز داشتم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ....
(قسمت ۹۴)
🌷🌷🌷
خیلی چیزها رو داشتم تازه میدیدم ...
تجربه میکردم ...
زندگی میکردم ..
انگار از نو متولد شده بودم ...
دیدگاهم ... کلامم ...
تفکراتم ....
عقایدم ....
همه و همه دستخوش تغییر بود ...
روزهای خادمی بین زائرا زندگی واقعی و عشق رو درک کردم ...
عشقی بی منتها ...
موکب دارانی که کل سال رو کار کردند و منتظر اربعین بودند تا قدمی برای اربابشون بردارند ...
جوونها و بچه هایی که روزشماری میکردند این لحظات رو و حالا با رسیدنش ...
لبریز از عشق و احترام بودند ....
اربعین ...
اربعین ....
اربعین ....
بهش که فکر میکنی ...
و برمیگردی و خودتو توی اون لحظات تصور میکنی ....
یعنی داری پا جای قدم های حضرت زینب میگذاری ...
به همراه حضرت زینب (س) قدم به قدم به سمت برادر روانه شدی ...
تا بعد از چهل روز دیدار تازه کنی ...
و داغ نبودن رقیه (س) ...
😔😔😔
رقیه (س) ای که جامانده ...
😔
درک این مطالب هم زیبا بود و هم درد اور ....
گاهی با تمام وجود فشرده شدن قلبتو حس میکردی ...
گذشت وگذشت ....
تمام روزهای خوب و زندگی که داشتم بلاخره تموم شد و بعد از گذشت یک روز از اربعین تصمیم به برگشت ...
رفتیم پیش سید و با اجازه از سید دو ساعت اخریه روز رو رفتیم سمت کربلا وحرم ....
تمام مدت داخل حرم ...
گفتم از چیزهایی که نگفته بودم ...
و خودم غلام ارباب کردم ...
و قلبمو جا گذاشتم و با بچه ها برگشتم ...
برگشتیم از خاک کربلا دور شدم ... دوباره روزمره گی هااا ...
اما ...
این بار زندگی درک میکردم ... اطرافمو درک میکردم ...
و اطرافیانمو میدیدم ....
همه از تغییرات من متعحب بودن اینو به خوبی میتونستم حس کنم ...
طرز و نوع پوشش و صحبتم به کلی تغییر کرده بود ...
خودم از تغییراتم رضایت داشتم ..
واقعا خوشحال بودم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... (قسمت ۹۴) 🌷🌷🌷 خیلی
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت 95)
🌷🌷🌷
رابطه ام با پدر و سهیلا خیلی خوب پیش میرفت ...
تا جایی که تصمیم گرفتم ..
زحمتهای سهیلا که این همه سال برای من کشید و جبران کنم ...
و اون کلمه ای که مدت ها بود منتظر بود از من بشنوه رو بگم ...
موقع ناهار .. بعد صرف غذا تصمیم گرفتم با دادن هدیه ای بهش خوشحالش کنم ...
یک شاخه گل به همراه یک نگین انگشتری هدیه گرفته بودم ....
بابا و سهیلا رو مبل نشسته بودن و در حین خوردن چای صحبت میکردن که بهشون ملحق شدم .
شاخه گل به طرف سهیلا گرفتم و گفتم : ...
_ بابت تمام این سالهایی که زحمت کشیدی و من 😔😔
سهیلا متعجب و بود اشک از گوشه چشمش فرو ریخت ...
ناباور اهسته دستش رو جلو اورد و شاخه گل رو گرفت ...
انگار نمیدونست چی بگه ...
بابا هم با لبخند داشت به ما نگاه میکرد ...
نگاهی به بابا کردم و گفتم :
_ بابا اجازه میدی ؟!
پدر هم با باز و بسته کردن چشم هاش کارمو تایید کرد ...
پس بلند شدم به اتاقم رفتم و نگین انگشتری که برای سهیلا خریده بودم رو برداشتم ..
از پله ها سرازیر شدم و این بار در کنار سهیلا قرار گرفتم ...
بعد از چند دقیقه جنگیدن و کلنجار رفتن با خودم ...
جعبه نگین به سمت سهیلا گرفتم و با بغضی که توی صدام بود و نهایت سعیم که اشکار نشه و باز نشه گفتم :
_ مبارک باشه مامان سهیلا ....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸.
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید......
(قسمت۹۶)
🌷🌷🌷
سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ...
چشم هام پر شده بود از اشک
یاد مامان رهام نمیکرد ....
حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ...
انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ...
بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ...
بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...
گفت .:
میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟
چی گفتی ... ؟!؟!
چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم ..
مامان سهیلا ..!!
* جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن اینکلمه بودم ...
به ارزوم رسیدم ...
خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...
_ ببخشید بابت تمام اذیت هام ...
بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔
بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ...
« یک سال بعد »
_ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟!
کارها مونده هنوز ... !!
بدو ... !!
+ باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ..
_ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ...
بیا کمک بابا الان میوفتم ...
بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟
اها راستی محمد کجاست ...؟!؟
+ نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ...
_ عه چرا ... ؟!؟
مشکلی داره ؟!
+نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ...
میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃
اها بادا بادا مبارک بادا ...
💐💐💐
یه عروسی افتادیم رفیق ..
ای دلم لک زده بود ... 😍
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸