eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت هشتاد و نهم) 🌷🌷🌷 تازه متوجه شدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن .. منم جایی و بلد نیستم ... یه لحظه مضطرب شدم دور خودم چرخیدم نگاهم افتاد به گنبد اقا ... ارامش ... اقا .. بهترین جای ممکن گم شدم ... گم‌شدن کجاست ... ؟! تازه پیدا شدم ...‌ تازه به خودم اومدم .. اطرافم و درک کردم ... زیبایی های دنیا رو تازه متوجه شدم ... انگار تازه داشتم میدیدم اطرافمو ... نشستم یه گوشه زانو به بغل ... نگاهمو دوختم به گنبد اقا ... هنوز خیلی درد و دل داشتم .‌.. اما انگار تازه داشتم دنیا رو میدیم انگار داشتم حس میکردم ... نگاهمو بین زائرا گردوندم ... بعضی ها لبخند ... بعضی اشک ... بعضی بغض .. نگاهم به بچه کوچکی افتاد که انگار اولین قدمش رو برمیداشت ‌.‌.. اخه مرتب میخورد زمین میخندید باز بلند میشد ... پدر و مادرش دو طرفش نشسته بودند و با اشک میخندیدند و تشویقش میکردند ... کمی اونطرفتر ... یه مادری بود بچه ای در اغوشش و با گریه از امام حسین و اقا ابوالفضل درخواست شفاعت میکرد ... اقا چقدر دیر شناختمت ... ‌ چقدر حسرت روزهای از دست رفتمو بخورم که نداشتمت ... 😔 ولی اقا خوشحالم که پیدات کردم .. فکر حدود یک ساعتی بود نشسته بودم که از دور محمد و چند تا از بچه ها رو دیدم که نگران و پریشون اطرافشون نگاه میکردن ... از همه بدتر محمد بود مدام دور خودش می چرخید ... کم مونده بود گریه اش بگیره .. بلند شدم و رفتم نزدیکشون ... _ محمد ... ؛ یک مرتبه چرخید سمتم که متوقف شدم و یک قدم رفتم عقب ... محمد و این همه نا ارومی و عصبانیت ... امیر ... امیر ..‌ چی بگم بهت اخه ... معلوم هست کجایی تو .. دو ساعته همه بچه ها بسیجن دنبال تو ... خندیدم و گفتم .. _ از کی تا حالا انقدر مهم شدم خبر ندارم ... ؛ بایدم بخندی .. مردم و زنده شدم تا الان اخه مرد مومن ... گفتم گم شدی ... نگاهی به دوطرفم کردم و گفتم _ محمد .. به نظرت اینجا گم میشی .. اشکم جاری شد.... ادامه دادم .. من تازه پیدا شدم .. من تازه دارم درک میکنم ... نگاهمو دوختم به محمد و اروم گفتم ... من تازه پیدا شدم ... محمد لبخندی با اشک زد و اومد جلو و بغلم کرد .. امیر خیلی برات خوشحالم .. خیلی ... لبخندی زدم بازم با بچه ها رفتیم زیارت ... این بار محمد بود و جاهایی برام صحبت میکرد و توضیح میداد ... .. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و نهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت نود ) 🌷🌷🌷 هر لحظه و هر دقیقه اش برام مثل زندگی بود ...‌ دلم میخواست هر ثانیه هر لحظه حرم باشم .. بشینم فقط نگاه کنم به گنبد .. بگم و بگم ... از این همه سال.. رنج و دوری ... از حسرتها .. از نداشتنها ... از تنهایی ها ... از حرفایی که میشنیدم و دم نمیزدم ... اینقدر حرف داشتم که بزنم .. اما بعضی جاها بغضم اجازه نمیداد ... چند روزی گذشت .. با بچه ها از حرم برگشته بودیم .. رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباس اومدم پیش محمد .. قرار بود بریم پیش سید علی برای هماهنگی چند تا از کارها رسیدیم در اتاق سید مثل اینکه کسی پیشش بود در زدیم که سید در رو باز کرد ...‌ * سلام بچه ها .. خوب موقعی اومدین بیاین داخل ... ؛ سلام سید چشم .. _ سلام سید .. محمد کفش هاشو در اورد و حرکت کرد .. منم خم‌شدم و بندهای کفشمو باز کردم .. اومدم برم داخل که با صورت رفتم تو کمر محمد ... _ اخ محمد بینیم ... !! چرا وایسادی خب برو داخل دیگه .. نابود شدم ... دیدم محمد متعجب خیره شده و تکون نمیخوره ..‌ همینطور که دستم به بینیم بود و ماساژش میدادم ... _ میگم برو داخل دیگه .. یه جوری مبهوت شده انگار روح دی..... حق داشت ... نه ... این واقعا روحه اینجا ... همینطور که با چشم های درشت نگاهش میکردم اب دهنمو قورت دادم و گفتم : ‌_ محمد .. ؟؟ محمد هم با حالتی تقریبا شبیه من ... ؛ هان ... نه یعنی بله ... ؟؟ _ این که من میبینم .. !! تو هم میبینی ... ؟؟!!! ؛ تو‌چی میبینی ؟!؟! _ فکر کنم. روحه .. ؟ ؛ اره میبینم .. _ اگر روحه !! چرا با هم میبینیمش ... ؟! محمد اب دهنشو قورت داد و گفت .: فکر کنم چون دلشو شکستیم ... _ اهان ... یعنی الان این روحه با ما کاری نداره اذیت نمیکنه .. !؟! ؛ فکر نکنم .. _ محمد ...‌؟؟ ؛ بله .. _ میگم پس سید الان نمیبینتش .. ؟ ؛ نمیدونم .. یه دفعه روحه حرکت کرد سمت ما ‌.‌ . وای محمد داره میاد چکار کنیم .‌‌... ؛ هیچی کاری نمیخواد حتما میخواد بره تو اروم باش بزار رد بشه بره ..‌ _باشه .. یکدفعه روحه اومد حلوی ما وایساد بعد یهو زد زیر خنده .. طوری که من و محمد هر کدوم یک قدم رفتیم عقب و با چشمهای گشاد شده داشتیم نگاهش میکردیم ... روحه خنده هاش که تموم شد اومد به من و محمد هر کدوم یه پس گردنی زد و گفت : که من روحم اره ... یه روحی نشونتون بدم ... اونسرش ناپیدا ... رفقای بی معرفت ... انگشتمو بردم جلو به کتفش زدم ..‌ _ تو واقعی ... ؟! یعنی روح نیستی .. ؟! . چطوری اومدی .. ؟! پرواز کردم خب .. از حالت بهت در اومدم ... یکم اخمم و کشیدم بهم و گفتم : مهران تو اینجا چه کار میکنی ؟؟!؟ ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز بیست ونهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پس زمینه خواهرانه♥️ #پروفایل_شهیدهمت😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد از راه اندازی چادرها و مستقر شدن بچه‌ها .. تدارکات برای پذیرایی از زائرا شروع کردیم ...‌ کارها و مسئولیت ها تقسیم شده بود ... و بر اساس شیفت باز جابه جا میشدیم با بچه‌‌ ها .... وای چه حال و هوایی داشت ...‌ رفت و امد زائرا ... حال و هوای بچه هااا ... صحنه هایی که میدی بعضی شبیه معجزه بود ... همدلی بین خادمای سایر موکب ها .. سبقت گرفتن برای خدمت به زوار .... التماس برای گرفته ان جرعه ای اب ... به التماس میخواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی.... آنان آمده اند تا هر چه دارند تقدیم مولایشان کنند،.... اگر چه دیر آمدند....😔 زمان،قافله این عاشقان را ... هزار و چهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است. حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی.... انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند.... آبی بر آتش جانشان می نشاند.... سلام بر لبهای تشنه حسین (ع) 😔😔😔 بچه هایی که به همراه پدر و مادر با پاهای کوچیک خود مسیر نجف به کربلا را طی میکنند ... چه کسایی که به عشق اقا با پای برهنه در این وادی قدم نهادند ... بچه هایی که بضاعتی نداشتند و به دادن چایی قناعت کرده بودند و امید داشتند زائران استکانی چای بنوشند ... 😔 چایی که خالصانه و با نهایت عشق تهیه شده بود .... مزه این چای را در هیچ کجای عالم پیدا نمی کنی.... رنگ ارادت دارد و طعم شیرین عشق به سیدالشهدا علیه السلام....😔 چشمان با محبت این میزبانان.... که ملتمسانه می خواهند با این چای خستگی از جسم و جان برگیری.... متوقفت می کند...‌ انگار لبخند هر زائر ...‌ خستگی را از آنان میگیرد که روزهاست پای آتش محبت حسین علیه السلام ایستاده اند....‌ و چای عشق دم می کنند.... گرفتن خاک پای زائرانی که در این وادیی قدم نهاده اند و سرمه‌ کردن ان خاک به چشمانت ....‌ وای که چه لذتی وصف نشدنیست .... 🙂🙂 در لباس خادمی ارباب بودن و خدمت کردن به دوست دارانش ... همه ی کارها رو در حالی انجام میدادم که اصلا خودم نبودم ... حس و حال عجیب و فوق العاده ای داشتم ... حسی چون بی وزنی چون سبک بالی ... حس پرواز داشتم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد ا
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت ۹۴) 🌷🌷🌷 خیلی چیزها رو داشتم تازه میدیدم ...‌ تجربه میکردم ... زندگی میکردم .. انگار از نو متولد شده بودم ... دیدگاهم ... کلامم ... تفکراتم .... عقایدم ....‌ همه و همه دستخوش تغییر بود ... روزهای خادمی بین زائرا زندگی واقعی و عشق رو درک کردم ... عشقی بی منتها ... موکب دارانی که کل سال رو کار کردند و منتظر اربعین بودند تا قدمی برای اربابشون بردارند ...‌ جوونها و بچه هایی که روزشماری میکردند این لحظات رو و حالا با رسیدنش ... لبریز از عشق و احترام بودند .... اربعین ... اربعین .... اربعین .... بهش که فکر میکنی ... و برمیگردی و خودتو توی اون لحظات تصور میکنی .... یعنی داری پا جای قدم های حضرت زینب میگذاری ... به همراه حضرت زینب (س) قدم به قدم به سمت برادر روانه شدی ... تا بعد از چهل روز دیدار تازه کنی ... و داغ نبودن رقیه (س) ... 😔😔😔 رقیه (س) ای که جامانده ... 😔 درک این مطالب هم زیبا بود و هم درد اور .... گاهی با تمام وجود فشرده شدن قلبتو حس میکردی ... گذشت و‌گذشت .... تمام روزهای خوب و‌ زندگی که داشتم بلاخره تموم شد و بعد از گذشت یک روز از اربعین تصمیم به برگشت ... رفتیم پیش سید و با اجازه از سید دو ساعت اخریه روز رو رفتیم سمت کربلا و‌حرم .... تمام مدت داخل حرم ... گفتم از چیزهایی که نگفته بودم ...‌ و خودم غلام ارباب کردم ... و قلبمو جا گذاشتم و با بچه ها برگشتم ... برگشتیم از خاک کربلا دور شدم ... دوباره روزمره گی هااا ...‌ اما ...‌ این بار زندگی درک میکردم ... اطرافمو درک میکردم ...‌ و اطرافیانمو میدیدم .... همه از تغییرات من متعحب بودن اینو به خوبی میتونستم حس کنم ...‌ طرز و‌ نوع پوشش و صحبتم به کلی تغییر کرده بود ...‌ خودم از تغییراتم رضایت داشتم ..‌ واقعا خوشحال بودم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... (قسمت ۹۴) 🌷🌷🌷 خیلی
°•|🌿🌸 بسم‌ الله الرحمن الرحیم .... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ام با پدر و سهیلا خیلی خوب پیش میرفت ... تا جایی که تصمیم گرفتم .. زحمتهای سهیلا که این همه سال برای من کشید و جبران کنم ... و اون کلمه ای که مدت ها بود منتظر بود از من بشنوه رو بگم ... موقع ناهار .. بعد صرف غذا تصمیم گرفتم با دادن هدیه ای بهش خوشحالش کنم ... یک شاخه گل به همراه یک نگین انگشتری هدیه گرفته بودم .... بابا و سهیلا رو مبل نشسته بودن و در حین خوردن چای صحبت میکردن که بهشون ملحق شدم . شاخه گل به طرف سهیلا گرفتم و گفتم : ... _ بابت تمام این سالهایی که زحمت کشیدی و من 😔😔 سهیلا متعجب و بود اشک از گوشه چشمش فرو ریخت ...‌ ناباور اهسته دستش رو جلو اورد و شاخه گل رو گرفت ... انگار نمیدونست چی بگه ... بابا هم با لبخند داشت به ما نگاه میکرد ... نگاهی به بابا کردم و گفتم : _ بابا اجازه میدی ؟! پدر هم با باز و بسته کردن چشم هاش کارمو تایید کرد ... پس بلند شدم به اتاقم رفتم و نگین انگشتری که برای سهیلا خریده بودم رو برداشتم .. از پله ها سرازیر شدم و این بار در کنار سهیلا قرار گرفتم ... بعد از چند دقیقه جنگیدن و کلنجار رفتن با خودم ... جعبه نگین به سمت سهیلا گرفتم و با بغضی که توی صدام بود و نهایت سعیم که اشکار نشه و باز نشه گفتم : _ مبارک باشه مامان سهیلا .... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم‌ الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ... چشم هام پر شده بود از اشک یاد مامان رهام نمیکرد .... حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ... انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ... بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ... بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...‌ گفت .: میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟ چی گفتی ... ؟!؟! چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم .. مامان سهیلا ..!! * جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن این‌کلمه بودم ... به ارزوم رسیدم ... خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...‌ _ ببخشید بابت تمام اذیت هام ... بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔 بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ... « یک سال بعد » _ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟! کارها مونده هنوز ... !! بدو ... !! + باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ‌.. _ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ... بیا کمک بابا الان میوفتم ... بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟ اها راستی محمد کجاست ...؟!؟ + نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ... _ عه چرا ... ؟!؟ مشکلی داره ؟! +نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ... میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃 اها بادا بادا مبارک بادا ... 💐💐💐 یه عروسی افتادیم رفیق .. ای دلم لک زده بود ... 😍 ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سه
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم چرت بگو مهران ... !! محمد ...؟! امکان نداره ‌.‌.. !! تو هم زود شایعه میکنی هاا هنوز هیچی نشده ‌‌‌... ساز و دهلم راه انداختی ... ؟! + عه خب اصلا خودت بیا برو ببین حالشو .‌‌‌. ?! نشنیدی میگن ... اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده .... _ خب تو ام ... بیا چهار پایه رو بگیر بیام پایین برم ببینم چی شده ..‌ !!؟ + بیا داداش امیر خواستی یه پرچم وصل کنی هااا کشتی منو که ... !!! _ مهران ... ؟😳 + بیا گرفتم بفرما پایین شما ... _ از اول دیگه ... این همه غر زدن داشت اخه ... !! دستتم درد نکنه .... + چه عجب ..!! _ از چی .. ؟؟ + یه تشکر کردی برادر من ... ! _ مهران ... مهران ... من رفتم اصلا ... ؟! + به سلامت اصلا چرا از اول اومده بودی شما .... _ وای خدای من واای ... از حسینیه اومدم بیرون دنبال محمد گشتم .. دیدم یه گوشه روی جدول کنار یه درخت نشسته شدیدا هم تو فکره ... خیلی در هم بود ... رفتم کنارش دستی به شونش زدم که به خودش اومد ... عه امیر کی اومدی ..؟! _ همین الان. ... محمد چی شده ..؟!؟ محمد متعحب برگشت سمت من . گفت ..: مگه اتفاقی افتاده ... ؟؟! _اتفاق که نه اما تو گرفته ای تغییر کردی .. !! چی شده محمد بگو کمکت کنم .؟! نه چیزی نیست اخه _ محمد .. ؟؟! با هم تعارف نداریم که ... بگو چی فکرت و مشغول کرده ... ؟ ؛ امیر دلم گیره ...!! دستمم بسته است ...!! نمیدونم چکار کنم ؟؟؟😔😔 قلبم اتیش گرفته ...دارم میسوزم ...‌ _ محمد ...؟؟ .... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۹۸) ‌ 🌷🌷🌷 _ محمد ... 😳 مهران گفتاا باور نکردم .. نگو درست میگه ...؟! ؛ چی رو درست میگه ؟؟ _ اینکه عاشق شدی ‌.. ؟!!! ولی خب اینکه بد نیست کافیه به مادر جون بگی برات استین بزنه بالا ... !! من نمیفهممت چرا دستت بسته است ؟؟ محمد تک خنده ای کرد و گفت : داداش اره عاشق شدم .. بی قرارم .. نمیتونم تحمل کنم ... !! اما نه اون عشقی که تو فکر میکنی ..‌!! _ پس چی ؟ چیه که انقدر بهم ریخته تو رو ..!! چی دست و پاتو بسته ..؟؟ ؛ امیر میخوام برم ..‌ دیگه نمیتونم تحمل کنم .. اینجا این محیط حس خفگی بهم میده ... اما ... عزیز و فاطمه ..!! نمیدونم چکار کنم ..‌ ؟ باید رضایت عزیز جون بگیرم .. نمیدونم چطور این مسئله رو بهش بگم ... ؟؟ _ چه مسئله ای محمد !! ؟ چرا انقدر پیچیده حرف میزنی !! ؛ پیچیده نیست امیر ..‌ حرف دلمه ...‌!! گیر کردم ..‌ بین گفتن و نگفتن .؟؟ _ محمد رک و راست بگو .. گیجم نکن .. حرف دلت چیه .. ؟؟ محمد نگاهی به من کرد و گفت : واقعا میخوای بدونی حرف دلمو ..؟؟ _ خب اره .. من نمیتونم تو رو با این حال ببینم. .. بگو کمکت کنم .. ؟؟ کجا دلتو برده که این همه بی قراری محمد ؟؟ ؛ میخوام برم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43 😊✍مثل شاخ و برگ❗️ 🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داش
🙏 های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دیگران مایه بگذارد، هیچ ضرر نمی کند، هیچ از دست نمی دهد و هرگز خالی و تهی نمی شود. ☀️یک نگاه به بالای سر خود بینداز و خورشید را ببین که میلیاردها سال است دارد کلبه و خانه مردم را گرم و روشن می کند. 🌞آیا کم شد؟ خالی شد؟ هرگز! بلکه خداوند دائم دارد آن را شارژ می کند. 💠یادمان باشد که اگر بخشش و دهش و انفاق مایه کاستی و کاهش باشد باید امروز خورشید درست مثل زغال، سیاه و تار می نمود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f