°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏42 😋✍مثل گوشت با استخوان❗️ 🍗🍖 ✋دستت را ببین! ✋همه اش گوشت است؟نه! 🖐همه اش استخوان
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43
😊✍مثل شاخ و برگ❗️
🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داشت.
👨👩👦👦ما آدم ها هم همین طوریم.
هر کدام نرم خوتر باشیم، شاخ و برگ بیشتری پیدا می کنیم. یعنی آشنایان و دوستان بیشتری خواهیم داشت.
✅این که پیامبر نازنین (ص) در عالَم این قدر هوادار و هواخواه دارد به خاطر این است که نرم خوترین آدم ها بود.
📖«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ»
آیه ۱۵۹ آل عمران
💠به سبب رحمت خدا تو با آن ها این چنین نرم خوی و مهربان هستی. اگر تندخو و سخت دل می بودی، از گرد تو پراکنده می شدند.
#هرروزیک_آیه_وتلنگری_قرآنی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
درثواب نشر آیه شریک شوید
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و هفتم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(هشتاد و هشتم)
🌷🌷🌷
عقب عقب اومدم بیرون از حرم ..
برگشتم ..
چشمم افتاد به گنبد اقا امام حسین ... 😭😭
نمیفهمیدم هیچی فقط میرفتم ..
فقط میخواستم زودتر برسم به حرم ...
ضربان قلبم خیلی تند شده بود هر لحظه ممکن بود بزنه بیرون از سینم ..
یعنی منم ... خواب نیستم ..
الان برم جلو میتونم حرم و ضریح اقا رو بغل بگیرم ...
یعنی اقام نگام کرده الان اینحام ...
بابا میگفت امام حسین خریدتت داری میری ...
پاهام و حس نمیکردم ..
خوردم زمین ...
بلند شدم باز اینبار تند تر شروع کردم رفتم ...
یعنی من الان قدم گذاشتم جای پاهای خانم رقیه (س) ... 😭😭😭
یعنی قتلگاه اینجاست ...
یعنی خانم زینب اینجا قدم گذاشته .... 😭😭
خدایا ....
رسیدم ...
رسیدم خدایا ...
رسیدم به بهشتم ...
به اقا و مولام ....
رسیدم به اربابم ... 😭😭
رفتم داخل ...
دست به سینه ...
السلام علیک یا ابا عبد الله ...
السلام علیک یا سید العطشان ... 😭😭
اقا من اومدم ... بنده رو سیاهت ...
قبولم میکنی ... بیام جلو ... بیام بغل بگیرم ضریحتو .... 😭😭
بی اختیار زانو زدم ...
سر به سجده گذاشتم ...
خدایا شکرت ... خدایا ممنون که منو به اینجا رسوندی .. 😭😭
بلند شدم. رو به ضریح اقا ...
اقا شنیدم حر با اون همه اشتباه بخشیدی ...
منم میبیخشی ... 😭😭
اقا اومدم ردم نکن ... 😭
اقا میدونی چیه .. ؟!
ردمم کنی من دیگه ولت نمیکنم ...
من تازه پیدات کردم ... 😭😭
رفتمجلو خودمو رسوندم به ضریح ... ..
دستمو قفل شبکه های ضریح کردم ....
هق هقم بلند شد ...
دلم اروم گرفت ... 😭😭
اقا ارامشمو پیدا کردم ...
اقا گمشدمو پیدا کردم ... 😭
اقا دیگه ازتون دست نمیکشم ...
اقا از درت بیرونم کنی از پنجره میام ... 😭😭
اقا ممنونم ممنون ...
نشستم به درد و دل هر چه میتونستم درد و دل کردم ..
اخرش با اخطار یکی از خادما بلند شدم و اومدم بیرون ..
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (هشتاد و هشتم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و نهم)
🌷🌷🌷
تازه متوجه شدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن ..
منم جایی و بلد نیستم ...
یه لحظه مضطرب شدم
دور خودم چرخیدم نگاهم افتاد به گنبد اقا ...
ارامش ...
اقا .. بهترین جای ممکن گم شدم ...
گمشدن کجاست ... ؟!
تازه پیدا شدم ...
تازه به خودم اومدم .. اطرافم و درک کردم ...
زیبایی های دنیا رو تازه متوجه شدم ...
انگار تازه داشتم میدیدم اطرافمو ...
نشستم یه گوشه زانو به بغل ...
نگاهمو دوختم به گنبد اقا ...
هنوز خیلی درد و دل داشتم ...
اما انگار تازه داشتم دنیا رو میدیم انگار داشتم حس میکردم ...
نگاهمو بین زائرا گردوندم ...
بعضی ها لبخند ...
بعضی اشک ...
بعضی بغض ..
نگاهم به بچه کوچکی افتاد که انگار اولین قدمش رو برمیداشت ... اخه مرتب میخورد زمین میخندید
باز بلند میشد ...
پدر و مادرش دو طرفش نشسته بودند و با اشک میخندیدند و تشویقش میکردند ...
کمی اونطرفتر ...
یه مادری بود بچه ای در اغوشش و با گریه از امام حسین و اقا ابوالفضل درخواست شفاعت میکرد ...
اقا چقدر دیر شناختمت ...
چقدر حسرت روزهای از دست رفتمو بخورم که نداشتمت ... 😔
ولی اقا خوشحالم که پیدات کردم ..
فکر حدود یک ساعتی بود نشسته بودم که از دور محمد و چند تا از بچه ها رو دیدم که نگران و پریشون اطرافشون نگاه میکردن ...
از همه بدتر محمد بود مدام دور خودش می چرخید ...
کم مونده بود گریه اش بگیره ..
بلند شدم و رفتم نزدیکشون ...
_ محمد ...
؛ یک مرتبه چرخید سمتم که متوقف شدم و یک قدم رفتم عقب ...
محمد و این همه نا ارومی و عصبانیت ...
امیر ... امیر .. چی بگم بهت اخه ...
معلوم هست کجایی تو ..
دو ساعته همه بچه ها بسیجن دنبال تو ...
خندیدم و گفتم ..
_ از کی تا حالا انقدر مهم شدم خبر ندارم ...
؛ بایدم بخندی .. مردم و زنده شدم تا الان اخه مرد مومن ...
گفتم گم شدی ...
نگاهی به دوطرفم کردم و گفتم
_ محمد ..
به نظرت اینجا گم میشی ..
اشکم جاری شد....
ادامه دادم ..
من تازه پیدا شدم .. من تازه دارم درک میکنم ...
نگاهمو دوختم به محمد و اروم گفتم ...
من تازه پیدا شدم ...
محمد لبخندی با اشک زد و اومد جلو و بغلم کرد ..
امیر خیلی برات خوشحالم .. خیلی ...
لبخندی زدم بازم با بچه ها رفتیم زیارت ...
این بار محمد بود و جاهایی برام صحبت میکرد و توضیح میداد ...
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و نهم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت نود )
🌷🌷🌷
هر لحظه و هر دقیقه اش برام مثل زندگی بود ...
دلم میخواست هر ثانیه هر لحظه حرم باشم ..
بشینم فقط نگاه کنم به گنبد ..
بگم و بگم ...
از این همه سال.. رنج و دوری ...
از حسرتها ..
از نداشتنها ...
از تنهایی ها ...
از حرفایی که میشنیدم و دم نمیزدم ...
اینقدر حرف داشتم که بزنم ..
اما بعضی جاها بغضم اجازه نمیداد ...
چند روزی گذشت ..
با بچه ها از حرم برگشته بودیم
.. رفتم اتاقم و بعد از تعویض لباس اومدم پیش محمد ..
قرار بود بریم پیش سید علی برای هماهنگی چند تا از کارها
رسیدیم در اتاق سید مثل اینکه کسی پیشش بود در زدیم که سید در رو باز کرد ...
* سلام بچه ها .. خوب موقعی اومدین بیاین داخل ...
؛ سلام سید چشم ..
_ سلام سید ..
محمد کفش هاشو در اورد و حرکت کرد ..
منم خمشدم و بندهای کفشمو باز کردم ..
اومدم برم داخل که با صورت رفتم تو کمر محمد ...
_ اخ محمد بینیم ... !!
چرا وایسادی خب برو داخل دیگه .. نابود شدم ...
دیدم محمد متعجب خیره شده و تکون نمیخوره ..
همینطور که دستم به بینیم بود و ماساژش میدادم ...
_ میگم برو داخل دیگه ..
یه جوری مبهوت شده انگار روح دی.....
حق داشت ... نه ...
این واقعا روحه اینجا ...
همینطور که با چشم های درشت نگاهش میکردم
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :
_ محمد .. ؟؟
محمد هم با حالتی تقریبا شبیه من ...
؛ هان ... نه یعنی بله ... ؟؟
_ این که من میبینم .. !!
تو هم میبینی ... ؟؟!!!
؛
توچی میبینی ؟!؟!
_ فکر کنم. روحه .. ؟
؛ اره میبینم ..
_ اگر روحه !! چرا با هم میبینیمش ... ؟!
محمد اب دهنشو قورت داد و گفت .: فکر کنم چون دلشو شکستیم ...
_ اهان ...
یعنی الان این روحه با ما کاری نداره اذیت نمیکنه .. !؟!
؛ فکر نکنم ..
_ محمد ...؟؟
؛ بله ..
_ میگم پس سید الان نمیبینتش .. ؟
؛ نمیدونم ..
یه دفعه روحه حرکت کرد سمت ما . .
وای محمد داره میاد چکار کنیم ....
؛ هیچی کاری نمیخواد حتما میخواد بره تو اروم باش بزار رد بشه بره ..
_باشه ..
یکدفعه روحه اومد حلوی ما وایساد بعد یهو زد زیر خنده ..
طوری که من و محمد هر کدوم یک قدم رفتیم عقب و با چشمهای گشاد شده داشتیم نگاهش میکردیم ...
روحه خنده هاش که تموم شد اومد به من و محمد هر کدوم یه پس گردنی زد و گفت :
که من روحم اره ...
یه روحی نشونتون بدم ... اونسرش ناپیدا ...
رفقای بی معرفت ...
انگشتمو بردم جلو به کتفش زدم ..
_ تو واقعی ... ؟!
یعنی روح نیستی .. ؟! .
چطوری اومدی .. ؟!
پرواز کردم خب ..
از حالت بهت در اومدم ...
یکم اخمم و کشیدم بهم و گفتم :
مهران تو اینجا چه کار میکنی ؟؟!؟
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست ونهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت 93)
🌷🌷🌷
بعد از راه اندازی چادرها و مستقر شدن بچهها ..
تدارکات برای پذیرایی از زائرا شروع کردیم ...
کارها و مسئولیت ها تقسیم شده بود ...
و بر اساس شیفت باز جابه جا میشدیم با بچه ها ....
وای چه حال و هوایی داشت ...
رفت و امد زائرا ...
حال و هوای بچه هااا ...
صحنه هایی که میدی بعضی شبیه معجزه بود ...
همدلی بین خادمای سایر موکب ها ..
سبقت گرفتن برای خدمت به زوار ....
التماس برای گرفته ان جرعه ای اب ...
به التماس میخواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
آنان آمده اند تا هر چه دارند تقدیم مولایشان کنند،....
اگر چه دیر آمدند....😔
زمان،قافله این عاشقان را ...
هزار و چهارصد سال دیرتر به صحرای کربلا راه داده است.
حالا به اصرار می خواهند آبی از دستانشان بگیری و بنوشی....
انگار هر جرعه ای از این آب که زائران مولا را سیراب می کند....
آبی بر آتش جانشان می نشاند....
سلام بر لبهای تشنه حسین (ع) 😔😔😔
بچه هایی که به همراه پدر و مادر با پاهای کوچیک خود مسیر نجف به کربلا را طی میکنند ...
چه کسایی که به عشق اقا با پای برهنه در این وادی قدم نهادند ...
بچه هایی که بضاعتی نداشتند و به دادن چایی قناعت کرده بودند و امید داشتند زائران استکانی چای بنوشند ... 😔
چایی که خالصانه و با نهایت عشق تهیه شده بود ....
مزه این چای را در هیچ کجای عالم پیدا نمی کنی....
رنگ ارادت دارد و طعم شیرین عشق به سیدالشهدا علیه السلام....😔
چشمان با محبت این میزبانان....
که ملتمسانه می خواهند با این چای خستگی از جسم و جان برگیری....
متوقفت می کند...
انگار لبخند هر زائر ...
خستگی را از آنان میگیرد که روزهاست پای آتش محبت حسین علیه السلام ایستاده اند....
و چای عشق دم می کنند....
گرفتن خاک پای زائرانی که در این وادیی قدم نهاده اند
و سرمه کردن ان خاک به چشمانت ....
وای که چه لذتی وصف نشدنیست .... 🙂🙂
در لباس خادمی ارباب بودن و خدمت کردن به دوست دارانش ...
همه ی کارها رو در حالی انجام میدادم که اصلا خودم نبودم ...
حس و حال عجیب و فوق العاده ای داشتم ...
حسی چون بی وزنی چون سبک بالی ...
حس پرواز داشتم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت 93) 🌷🌷🌷 بعد ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ....
(قسمت ۹۴)
🌷🌷🌷
خیلی چیزها رو داشتم تازه میدیدم ...
تجربه میکردم ...
زندگی میکردم ..
انگار از نو متولد شده بودم ...
دیدگاهم ... کلامم ...
تفکراتم ....
عقایدم ....
همه و همه دستخوش تغییر بود ...
روزهای خادمی بین زائرا زندگی واقعی و عشق رو درک کردم ...
عشقی بی منتها ...
موکب دارانی که کل سال رو کار کردند و منتظر اربعین بودند تا قدمی برای اربابشون بردارند ...
جوونها و بچه هایی که روزشماری میکردند این لحظات رو و حالا با رسیدنش ...
لبریز از عشق و احترام بودند ....
اربعین ...
اربعین ....
اربعین ....
بهش که فکر میکنی ...
و برمیگردی و خودتو توی اون لحظات تصور میکنی ....
یعنی داری پا جای قدم های حضرت زینب میگذاری ...
به همراه حضرت زینب (س) قدم به قدم به سمت برادر روانه شدی ...
تا بعد از چهل روز دیدار تازه کنی ...
و داغ نبودن رقیه (س) ...
😔😔😔
رقیه (س) ای که جامانده ...
😔
درک این مطالب هم زیبا بود و هم درد اور ....
گاهی با تمام وجود فشرده شدن قلبتو حس میکردی ...
گذشت وگذشت ....
تمام روزهای خوب و زندگی که داشتم بلاخره تموم شد و بعد از گذشت یک روز از اربعین تصمیم به برگشت ...
رفتیم پیش سید و با اجازه از سید دو ساعت اخریه روز رو رفتیم سمت کربلا وحرم ....
تمام مدت داخل حرم ...
گفتم از چیزهایی که نگفته بودم ...
و خودم غلام ارباب کردم ...
و قلبمو جا گذاشتم و با بچه ها برگشتم ...
برگشتیم از خاک کربلا دور شدم ... دوباره روزمره گی هااا ...
اما ...
این بار زندگی درک میکردم ... اطرافمو درک میکردم ...
و اطرافیانمو میدیدم ....
همه از تغییرات من متعحب بودن اینو به خوبی میتونستم حس کنم ...
طرز و نوع پوشش و صحبتم به کلی تغییر کرده بود ...
خودم از تغییراتم رضایت داشتم ..
واقعا خوشحال بودم ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... (قسمت ۹۴) 🌷🌷🌷 خیلی
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت 95)
🌷🌷🌷
رابطه ام با پدر و سهیلا خیلی خوب پیش میرفت ...
تا جایی که تصمیم گرفتم ..
زحمتهای سهیلا که این همه سال برای من کشید و جبران کنم ...
و اون کلمه ای که مدت ها بود منتظر بود از من بشنوه رو بگم ...
موقع ناهار .. بعد صرف غذا تصمیم گرفتم با دادن هدیه ای بهش خوشحالش کنم ...
یک شاخه گل به همراه یک نگین انگشتری هدیه گرفته بودم ....
بابا و سهیلا رو مبل نشسته بودن و در حین خوردن چای صحبت میکردن که بهشون ملحق شدم .
شاخه گل به طرف سهیلا گرفتم و گفتم : ...
_ بابت تمام این سالهایی که زحمت کشیدی و من 😔😔
سهیلا متعجب و بود اشک از گوشه چشمش فرو ریخت ...
ناباور اهسته دستش رو جلو اورد و شاخه گل رو گرفت ...
انگار نمیدونست چی بگه ...
بابا هم با لبخند داشت به ما نگاه میکرد ...
نگاهی به بابا کردم و گفتم :
_ بابا اجازه میدی ؟!
پدر هم با باز و بسته کردن چشم هاش کارمو تایید کرد ...
پس بلند شدم به اتاقم رفتم و نگین انگشتری که برای سهیلا خریده بودم رو برداشتم ..
از پله ها سرازیر شدم و این بار در کنار سهیلا قرار گرفتم ...
بعد از چند دقیقه جنگیدن و کلنجار رفتن با خودم ...
جعبه نگین به سمت سهیلا گرفتم و با بغضی که توی صدام بود و نهایت سعیم که اشکار نشه و باز نشه گفتم :
_ مبارک باشه مامان سهیلا ....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸.
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید......
(قسمت۹۶)
🌷🌷🌷
سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ...
چشم هام پر شده بود از اشک
یاد مامان رهام نمیکرد ....
حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ...
انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ...
بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ...
بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...
گفت .:
میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟
چی گفتی ... ؟!؟!
چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم ..
مامان سهیلا ..!!
* جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن اینکلمه بودم ...
به ارزوم رسیدم ...
خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...
_ ببخشید بابت تمام اذیت هام ...
بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔
بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ...
« یک سال بعد »
_ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟!
کارها مونده هنوز ... !!
بدو ... !!
+ باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ..
_ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ...
بیا کمک بابا الان میوفتم ...
بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟
اها راستی محمد کجاست ...؟!؟
+ نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ...
_ عه چرا ... ؟!؟
مشکلی داره ؟!
+نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ...
میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃
اها بادا بادا مبارک بادا ...
💐💐💐
یه عروسی افتادیم رفیق ..
ای دلم لک زده بود ... 😍
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید......
(قسمت ۹۷)
🌷🌷🌷
_ کم چرت بگو مهران ... !!
محمد ...؟! امکان نداره ... !!
تو هم زود شایعه میکنی هاا هنوز هیچی نشده ... ساز و دهلم راه انداختی ... ؟!
+ عه خب اصلا خودت بیا برو ببین حالشو .. ?!
نشنیدی میگن ...
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ....
_ خب تو ام ...
بیا چهار پایه رو بگیر بیام پایین برم ببینم چی شده .. !!؟
+ بیا داداش امیر خواستی یه پرچم وصل کنی هااا کشتی منو که ... !!!
_ مهران ... ؟😳
+ بیا گرفتم بفرما پایین شما ...
_ از اول دیگه ... این همه غر زدن داشت اخه ... !!
دستتم درد نکنه ....
+ چه عجب ..!!
_ از چی .. ؟؟
+ یه تشکر کردی برادر من ... !
_ مهران ... مهران ...
من رفتم اصلا ... ؟!
+ به سلامت اصلا چرا از اول اومده بودی شما ....
_ وای خدای من واای ...
از حسینیه اومدم بیرون دنبال محمد گشتم ..
دیدم یه گوشه روی جدول کنار یه درخت نشسته شدیدا هم تو فکره ...
خیلی در هم بود ...
رفتم کنارش دستی به شونش زدم که به خودش اومد ...
عه امیر کی اومدی ..؟!
_ همین الان. ...
محمد چی شده ..؟!؟
محمد متعحب برگشت سمت من . گفت ..:
مگه اتفاقی افتاده ... ؟؟!
_اتفاق که نه اما تو گرفته ای تغییر کردی .. !!
چی شده محمد بگو کمکت کنم .؟!
نه چیزی نیست اخه
_ محمد .. ؟؟!
با هم تعارف نداریم که ...
بگو چی فکرت و مشغول کرده ... ؟
؛ امیر دلم گیره ...!! دستمم بسته است ...!!
نمیدونم چکار کنم ؟؟؟😔😔
قلبم اتیش گرفته ...دارم میسوزم ...
_ محمد ...؟؟
.... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۹۸)
🌷🌷🌷
_ محمد ... 😳
مهران گفتاا باور نکردم ..
نگو درست میگه ...؟!
؛ چی رو درست میگه ؟؟
_ اینکه عاشق شدی .. ؟!!!
ولی خب اینکه بد نیست کافیه به مادر جون بگی برات استین بزنه بالا ... !!
من نمیفهممت چرا دستت بسته است ؟؟
محمد تک خنده ای کرد و گفت :
داداش اره عاشق شدم ..
بی قرارم ..
نمیتونم تحمل کنم ... !!
اما نه اون عشقی که تو فکر میکنی ..!!
_ پس چی ؟
چیه که انقدر بهم ریخته تو رو ..!!
چی دست و پاتو بسته ..؟؟
؛ امیر میخوام برم ..
دیگه نمیتونم تحمل کنم ..
اینجا این محیط حس خفگی بهم میده ...
اما ...
عزیز و فاطمه ..!!
نمیدونم چکار کنم .. ؟
باید رضایت عزیز جون بگیرم ..
نمیدونم چطور این مسئله رو بهش بگم ... ؟؟
_ چه مسئله ای محمد !! ؟
چرا انقدر پیچیده حرف میزنی !!
؛ پیچیده نیست امیر ..
حرف دلمه ...!!
گیر کردم .. بین گفتن و نگفتن .؟؟
_ محمد رک و راست بگو ..
گیجم نکن ..
حرف دلت چیه .. ؟؟
محمد نگاهی به من کرد و گفت :
واقعا میخوای بدونی حرف دلمو ..؟؟
_ خب اره ..
من نمیتونم تو رو با این حال ببینم. ..
بگو کمکت کنم .. ؟؟
کجا دلتو برده که این همه بی قراری محمد ؟؟
؛ میخوام برم ...
#سوریه ...
#ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43 😊✍مثل شاخ و برگ❗️ 🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داش
🙏 #تمثیل های خدایی🙏44
😊✍مثل خورشید❗️
🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دیگران مایه بگذارد، هیچ ضرر نمی کند، هیچ از دست نمی دهد و هرگز خالی و تهی نمی شود.
☀️یک نگاه به بالای سر خود بینداز و خورشید را ببین که میلیاردها سال است دارد کلبه و خانه مردم را گرم و روشن می کند.
🌞آیا کم شد؟ خالی شد؟ هرگز! بلکه خداوند دائم دارد آن را شارژ می کند.
💠یادمان باشد که اگر بخشش و دهش و انفاق مایه کاستی و کاهش باشد باید امروز خورشید درست مثل زغال، سیاه و تار می نمود.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔷🔹🔹
#طنـــــز_جبھـــــہ
🌀 لگد بر یزید!
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.😍 یکی میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید»
🔹دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام»
🔹اما از همه بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.😂😂
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ویکم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۸) 🌷🌷🌷 _
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۹۹)
🌷🌷🌷
_ چی ؟؟ سوریه ؟
میفهمی چی میگی محمد ..!
پس مادر جون و فاطمه چی ؟
محمد اهی کشید و با تکون دادن سرش گفت :
خب منم همین و میگم ..
توان گفتنش به مادر جون ندارم .
توان نگاه کردن به فاطمه رو ندارم
بعد از پدر و مادرش امیدش منم ..
اما امیر منم واقعا نمیتونم بمونم .بچه ها دارن میرن میحنگن با تمام وجود ..
شهید میشن ...
اما من موندم اینجا ...
اره محمد راست می گفت از سال گذشته تا الان چند نفر از بچه های هیئت و حسینیه رفته بودن سوریه ..
حسین هم شهید شد
وای که چه روزهایی بود ..
محمد درک میکردم ..
صحبتهاش رو می فهمیدم ..
اما ..؟
_ محمد من میتونم کاری برات انجام بدم ؟!
- نمیدونم امیر من الان فقط میخوام مادر جون مطلع کنم ..
بهش بگم ..
_ باشه منم باهات میام پیش مادرجون با هم میگیم .. !
- نور امید و برق نگاه کوتاهی داخل چشمهای محمد و حس کردم ..
واقعا امیر کمکم می کنی به بی بی بگم ..؟!
_ اره بریم !
الان ؟
_ اره خب با این حالی که تو داری زودتر تموم بشه بهتره ..
باشه داداش واقعا تکی به مولا ..
بلند شو بلند شو که مهرانم روی تو تاثیر گذاشته ... !
محمد با خنده در حالی که بلند میشد گفت :
عه امیر این چه حرفیه میزنی ..
_ هیچی داداش فعلا بریم که دیر نشه ..!
با هم راه افتادیم و به سمت ماشین رفتیم و بعد حرکت به سمت خونه مادر جون ..
بعد چند دقیقه رسیدیم ..
محمد پیاده شد و رفت داخل ..
منم بعد از پارک ماشین پیاده شدم رفتم داخل ..
ادامه دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
( قسمت ۱۰۰)
🌷🌷🌷
مثل همیشه باز فاطمه همه رو غافلگیر کرده بود رفته بود بهشت زهرا ..
محمد به مادرجون گفت :
اخه مادر جون باز این بچه رفته بدون گفتن اخرش اگر من رو دق نداد ..
مادر جونم خندید و گفت :
تو هنوز عادت نکردی مادر !
میدونی که تا به پدر و مادرش سر نزنه نمیتونه اروم بگیره
- اره خب رفتن بره اما خبر بده !
حالا مادر این ساعت روز خونه چکار میکنی تو !؟
یه لحظه محمد موند چی بگه ..
برگشت به من نگاه کرد
محمد گفت :
عه راستی مادر جون امیر هم همراه من اومده ها .
با خنده رفتم جلو ..
- سلام عزیز جون خوبید ؟!
سلام پسرم خوش اومدی
ممنون مادر جون ببخشید این محمد از بس حرص میخوره ادم نمیتونه زودتر اعلام وجود کنه ..
مادر جون با لبخند سرش رو تکون داد و گفت :
و امان از این محمد من ..
محمد مادر برو اب خنکی شربتی بیار برای مهمونت !
چشم عزیز من رفتم ..
محمد در حال رفتن به داخل خونه با چشمهای نگرانش نگاهی به منکرد وسرش رو تکون داد ..
که با اروم باز و بسته کردن چشمهام بهش اطمینان دادم ..
روکردم سمت مادر جون و گفتم :
عزیز فکر کنم دیگه وقتشه استین بالا بزنی برا شاه پسرت ..
خدا از دهنت بشنوه پسرم اما کوگوش شنوا ..
ولی این بار دیگه فکر کنم وقتشه اخه اقا محمد ما عاشق شده ..
واقعا راست میگی مادر ..
محمد ، محمدم امیر راست میگه ؟
محمد متعجب با سه لیوان شربت امد بیرون ..
چی رو عزیز ؟
اینکه عاشق شدی ؟!
محمد با چشمان گرد شده برگشت سمت من و خطاب به عزیز جون گفت :
من عاشق شدم ؟ کی ؟
با لبخند کمرنگی رو برگشتم سمت مادر جون و گفتم :
اره عزیز عاشق شده .. اروم قرار نداره .. خیلی بی تابه ..
باورتون میشه امروز داشت گریه میکرد !
مادر جون متعجب برگشت سمت محمد و گفت : واقعا مادر خب زودتر می گفتی ؟
حالا کی هست که دل پسرمو برده ..؟
یه نگاه به محمد کردم و نگاه نگران محمد رو شکار کردم ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
مادر جون محمد دلش لرزیده اما نه لرزیدنی که شما فکر می کنین ؟!
محمد دیگه توان موندن نداره می خواد بره !
می خواد بره ؟ یعنی چی ؟ کجا بره ؟
عه خب مادر جون چطور بگم !
محمد اومد جلوی پای مادر جون زانو زد و گفت :
عزیز من میخوامبرم سوریه !
چی مادر کجا ؟!
... ادامه دارد ..
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۱)
🌷🌷🌷
یک مرتبه دیدم رنگ مادر جون پرید و شروع کرد لرزیدن ..
محمد دست و پاش رو گم کرد نمیدونست چکار کنه ..
سریع بلند شدم و یکی از شربت هایی که محمد اورده بود رو برداشتم و دادم دست محمد ..
_ محمد زود باش بده عزیز بخوره . ! حتما افت فشاره .. زود باش ..!
محمد سریع لیوان شربت رو از دستم قاپید طوری که نصف شربت ها ریخت روی لباسش ..!
یکم به مادر جون داد که مادر جون دستشو اورد بالا که دیگه نمیخوام ...
کم کم رنگ چهره مادر جون برگشت ..
و خیال ما هم کمی راحت شد ..
چند دقیقه ای که گذشت و حال مادر جون خوب شد ...
و به حالت طبیعی برگشت ..
چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد رو کرد به محمد و گفت :
از بچگیت هر کس تو رو می دید میگفت چقدر به محمد شباهت داری ...
خب منم خیلی به محمد وابسته بودم .. تنها پسر خانواده بود . و من بودم یه برادر ..
رابطمون خیلی خوب بود خیلی وابسته بودیم .. تا این که جنگ شد و محمد هم دید که دوستاش دارن میرن جبهه پاشو کرد توی یه کفش که منم باید برم .. اما پدرم موافق نبود .
تا اینکه یک روز صبح که از خواب پاشدیم دیدم یه نامه گذاشته و بدون خداحافظی رفته .. خب اون زمان هم وسیله ارتباطی ان چنانی که نبود. ، نامه بود که چند وقت بعدش به دستمون میرسید ..
چهار ماه بیخبر بودیم از محمد که ..
چند نفر از بچه های بسیحی و دوستان محمد اومدن در خونه و خبر اوردن محمد شهید شده .
دنیا روی سرم خراب شد خیلی برام سخت بود اون دوران ..
تا این که تو به دنیا اومدی و به عشق محمد اسم تو رو هم گذاشتم محمد ..
عشق گم شدمو درون تو پیدا کردم ..
هر روز که بزرگتر میشدی بیشتر تجلی محمد رو درون تو میدیم اخلاقت رفتارت روز به روز بیشتر پی میبردم که تو محمد دومی برای من ...
اما امروز با این حرفت واقعا فهمیدم تو خود محمدی ..
و ادامه دهنده راهش ...!!
باشه پسرم خدا به همراهت با خیال راحت برو ..
از خدا میخوام به من صبر بده و پیش خانم زینب (س) رو سفید بشم .....
#ادامه_ دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دی
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45
😊✍مثل ابرها❗️
☁️🌥🕋
🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و در هم می پیچند.
☁️🌥ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند، آیا می توانند ببارند؟
▪️تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در ح
🙏 #تمثیل های خدایی🙏46
😍✍مثل چلچراغ❗️
💡💡🕋
💡یک چراغ چقدر نور دارد؟ چلچراغ چقدر؟
👦هر آدمی مثل چراغ می ماند و طبیعتاً اگر از عقل دیگران استفاده کند و بهره ببرد چلچراغ می شود. و نور و تابش بیشتری خواهد داشت و پیرامون خود را بیشتر و بهتر می بیند.
✅به همین خاطر وجود نازنین پیامبر(ص) همواره مشورت می کرد.
«کانَ کثیرَ المُشاوَرةَِ»
💠پیامبر(ص) فراوان مشورت می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#آرزوی_یک_بسیجے
« #حاجی همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « #حاجی من سر پل صراط یقهات را میگیرم😒 سه ماهه نشستهام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت♥️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵ ✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #متن_خاطره وقتی ترکش به قلبش خو
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۵۶
🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #م
#طرح_مستطیل
.
👆خاکریز خاطرات ۵۶
🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶
✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#متن_خاطره
شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانهای میپوشید. هر وقت هم ازش میپرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض میکنی؟ ، میگفت: چطور وقتی می خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ
بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ...
📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجیشاه
🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f