سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ویکم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۸) 🌷🌷🌷 _
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۹۹)
🌷🌷🌷
_ چی ؟؟ سوریه ؟
میفهمی چی میگی محمد ..!
پس مادر جون و فاطمه چی ؟
محمد اهی کشید و با تکون دادن سرش گفت :
خب منم همین و میگم ..
توان گفتنش به مادر جون ندارم .
توان نگاه کردن به فاطمه رو ندارم
بعد از پدر و مادرش امیدش منم ..
اما امیر منم واقعا نمیتونم بمونم .بچه ها دارن میرن میحنگن با تمام وجود ..
شهید میشن ...
اما من موندم اینجا ...
اره محمد راست می گفت از سال گذشته تا الان چند نفر از بچه های هیئت و حسینیه رفته بودن سوریه ..
حسین هم شهید شد
وای که چه روزهایی بود ..
محمد درک میکردم ..
صحبتهاش رو می فهمیدم ..
اما ..؟
_ محمد من میتونم کاری برات انجام بدم ؟!
- نمیدونم امیر من الان فقط میخوام مادر جون مطلع کنم ..
بهش بگم ..
_ باشه منم باهات میام پیش مادرجون با هم میگیم .. !
- نور امید و برق نگاه کوتاهی داخل چشمهای محمد و حس کردم ..
واقعا امیر کمکم می کنی به بی بی بگم ..؟!
_ اره بریم !
الان ؟
_ اره خب با این حالی که تو داری زودتر تموم بشه بهتره ..
باشه داداش واقعا تکی به مولا ..
بلند شو بلند شو که مهرانم روی تو تاثیر گذاشته ... !
محمد با خنده در حالی که بلند میشد گفت :
عه امیر این چه حرفیه میزنی ..
_ هیچی داداش فعلا بریم که دیر نشه ..!
با هم راه افتادیم و به سمت ماشین رفتیم و بعد حرکت به سمت خونه مادر جون ..
بعد چند دقیقه رسیدیم ..
محمد پیاده شد و رفت داخل ..
منم بعد از پارک ماشین پیاده شدم رفتم داخل ..
ادامه دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
( قسمت ۱۰۰)
🌷🌷🌷
مثل همیشه باز فاطمه همه رو غافلگیر کرده بود رفته بود بهشت زهرا ..
محمد به مادرجون گفت :
اخه مادر جون باز این بچه رفته بدون گفتن اخرش اگر من رو دق نداد ..
مادر جونم خندید و گفت :
تو هنوز عادت نکردی مادر !
میدونی که تا به پدر و مادرش سر نزنه نمیتونه اروم بگیره
- اره خب رفتن بره اما خبر بده !
حالا مادر این ساعت روز خونه چکار میکنی تو !؟
یه لحظه محمد موند چی بگه ..
برگشت به من نگاه کرد
محمد گفت :
عه راستی مادر جون امیر هم همراه من اومده ها .
با خنده رفتم جلو ..
- سلام عزیز جون خوبید ؟!
سلام پسرم خوش اومدی
ممنون مادر جون ببخشید این محمد از بس حرص میخوره ادم نمیتونه زودتر اعلام وجود کنه ..
مادر جون با لبخند سرش رو تکون داد و گفت :
و امان از این محمد من ..
محمد مادر برو اب خنکی شربتی بیار برای مهمونت !
چشم عزیز من رفتم ..
محمد در حال رفتن به داخل خونه با چشمهای نگرانش نگاهی به منکرد وسرش رو تکون داد ..
که با اروم باز و بسته کردن چشمهام بهش اطمینان دادم ..
روکردم سمت مادر جون و گفتم :
عزیز فکر کنم دیگه وقتشه استین بالا بزنی برا شاه پسرت ..
خدا از دهنت بشنوه پسرم اما کوگوش شنوا ..
ولی این بار دیگه فکر کنم وقتشه اخه اقا محمد ما عاشق شده ..
واقعا راست میگی مادر ..
محمد ، محمدم امیر راست میگه ؟
محمد متعجب با سه لیوان شربت امد بیرون ..
چی رو عزیز ؟
اینکه عاشق شدی ؟!
محمد با چشمان گرد شده برگشت سمت من و خطاب به عزیز جون گفت :
من عاشق شدم ؟ کی ؟
با لبخند کمرنگی رو برگشتم سمت مادر جون و گفتم :
اره عزیز عاشق شده .. اروم قرار نداره .. خیلی بی تابه ..
باورتون میشه امروز داشت گریه میکرد !
مادر جون متعجب برگشت سمت محمد و گفت : واقعا مادر خب زودتر می گفتی ؟
حالا کی هست که دل پسرمو برده ..؟
یه نگاه به محمد کردم و نگاه نگران محمد رو شکار کردم ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
مادر جون محمد دلش لرزیده اما نه لرزیدنی که شما فکر می کنین ؟!
محمد دیگه توان موندن نداره می خواد بره !
می خواد بره ؟ یعنی چی ؟ کجا بره ؟
عه خب مادر جون چطور بگم !
محمد اومد جلوی پای مادر جون زانو زد و گفت :
عزیز من میخوامبرم سوریه !
چی مادر کجا ؟!
... ادامه دارد ..
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۱)
🌷🌷🌷
یک مرتبه دیدم رنگ مادر جون پرید و شروع کرد لرزیدن ..
محمد دست و پاش رو گم کرد نمیدونست چکار کنه ..
سریع بلند شدم و یکی از شربت هایی که محمد اورده بود رو برداشتم و دادم دست محمد ..
_ محمد زود باش بده عزیز بخوره . ! حتما افت فشاره .. زود باش ..!
محمد سریع لیوان شربت رو از دستم قاپید طوری که نصف شربت ها ریخت روی لباسش ..!
یکم به مادر جون داد که مادر جون دستشو اورد بالا که دیگه نمیخوام ...
کم کم رنگ چهره مادر جون برگشت ..
و خیال ما هم کمی راحت شد ..
چند دقیقه ای که گذشت و حال مادر جون خوب شد ...
و به حالت طبیعی برگشت ..
چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد رو کرد به محمد و گفت :
از بچگیت هر کس تو رو می دید میگفت چقدر به محمد شباهت داری ...
خب منم خیلی به محمد وابسته بودم .. تنها پسر خانواده بود . و من بودم یه برادر ..
رابطمون خیلی خوب بود خیلی وابسته بودیم .. تا این که جنگ شد و محمد هم دید که دوستاش دارن میرن جبهه پاشو کرد توی یه کفش که منم باید برم .. اما پدرم موافق نبود .
تا اینکه یک روز صبح که از خواب پاشدیم دیدم یه نامه گذاشته و بدون خداحافظی رفته .. خب اون زمان هم وسیله ارتباطی ان چنانی که نبود. ، نامه بود که چند وقت بعدش به دستمون میرسید ..
چهار ماه بیخبر بودیم از محمد که ..
چند نفر از بچه های بسیحی و دوستان محمد اومدن در خونه و خبر اوردن محمد شهید شده .
دنیا روی سرم خراب شد خیلی برام سخت بود اون دوران ..
تا این که تو به دنیا اومدی و به عشق محمد اسم تو رو هم گذاشتم محمد ..
عشق گم شدمو درون تو پیدا کردم ..
هر روز که بزرگتر میشدی بیشتر تجلی محمد رو درون تو میدیم اخلاقت رفتارت روز به روز بیشتر پی میبردم که تو محمد دومی برای من ...
اما امروز با این حرفت واقعا فهمیدم تو خود محمدی ..
و ادامه دهنده راهش ...!!
باشه پسرم خدا به همراهت با خیال راحت برو ..
از خدا میخوام به من صبر بده و پیش خانم زینب (س) رو سفید بشم .....
#ادامه_ دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دی
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45
😊✍مثل ابرها❗️
☁️🌥🕋
🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و در هم می پیچند.
☁️🌥ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند، آیا می توانند ببارند؟
▪️تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در ح
🙏 #تمثیل های خدایی🙏46
😍✍مثل چلچراغ❗️
💡💡🕋
💡یک چراغ چقدر نور دارد؟ چلچراغ چقدر؟
👦هر آدمی مثل چراغ می ماند و طبیعتاً اگر از عقل دیگران استفاده کند و بهره ببرد چلچراغ می شود. و نور و تابش بیشتری خواهد داشت و پیرامون خود را بیشتر و بهتر می بیند.
✅به همین خاطر وجود نازنین پیامبر(ص) همواره مشورت می کرد.
«کانَ کثیرَ المُشاوَرةَِ»
💠پیامبر(ص) فراوان مشورت می کرد.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#آرزوی_یک_بسیجے
« #حاجی همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « #حاجی من سر پل صراط یقهات را میگیرم😒 سه ماهه نشستهام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت♥️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۵ ✍ زیباترین نوعِ شهادت نصیب این رزمنده شد #متن_خاطره وقتی ترکش به قلبش خو
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۵۶
🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #م
#طرح_مستطیل
.
👆خاکریز خاطرات ۵۶
🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶
✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#متن_خاطره
شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانهای میپوشید. هر وقت هم ازش میپرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض میکنی؟ ، میگفت: چطور وقتی می خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ
بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ...
📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجیشاه
🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ودوم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۲)
🌷🌷🌷
محمد در حالی که داشت اشک میریخت بلند شد و دست مادرجون رو بوسید ..
صلاح ندیدم بیشتر از این اونجا باشم ..
اهسته و بدون گفتن حرفی از خانه خارج شدم و راهمو به سمت بهشت زهرا کج کردم تا برم پیش مامان ...
حرفهای محمد و مادر جون فکرمو مشغول کرده بود ..
بعد از کمی خلوت و درد و دل با مامان رفتم سمت خونه ..
نمیدونم اما دلم میخواست با کسی صحبت کنم ..
و چه کسی بهتر از بابا ...
رسیدم خونه و بعد از پارک ماشین رفتم داخل ..
اما مثل اینکه بابا خونه نبود ..
فرصت مناسبی بود میتونستم حرفهایی که میخواستم بزنم و مرور کنم ..
بعد از گذشت یک ساعت بابا اومد و بعد از صرف شام وقتی بابا داخل اتاق کارش بود فرصت و مناسب دیدم و رفتم پیش بابا ..
_ بابا وقت داری یکم صحبت کنیم ..؟!
بابا سرشو از پرونده بلند کرد و در حالی که پرونده رو میبست گفت :
اره پسرم بیا ..!
رفتم ومقابل بابا نشستم ..
نمیدونستم از کجا شروع کنم ..
پس موضوع محمد رو پیش کشیدم و ... !
_ حالا هم محمد تمام کارهای اعزامشو انجام داده و چند روز دیگه تاریخ اعزامشه ...
بابا اول که متعجب بود و بعد از کمی مکث گفت :
انتظار این کار و از محمد داشتم ولی نه انقدر سریع و با عجله ..واقعا این پسر قابل تحسینه ...
با این صحبت بابا نمیدونستم بگم حرفمو یا نه بلاخره دلمو زدم به دریا و گفتم :
راستش بابا ..؟!
اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود ؟!
چه فکری میکردین .. ؟!
#ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸