eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ام چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم‌ الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت 95) 🌷🌷🌷 رابطه ا
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سهیلا ناباور سرش رو بالا اورد با چشمهایی که به راحتی میشد تعجب داخلش دید نگاهم کرد ... چشم هام پر شده بود از اشک یاد مامان رهام نمیکرد .... حسش میکردم ... عطر تنشو حس میکردم ... انگار کنارم بود و از انجام این کارم خوشحال ... بابا هم با لبخندی فقط نظاره گر ما بود ... بعد از چند دقیقه سهیلا از شوک خارج شد ...‌ گفت .: میشه !!! ... میشه یا بار دیگه بگی ..؟؟ چی گفتی ... ؟!؟! چشمهامو باز و بسته کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم .. مامان سهیلا ..!! * جانم عزیزم ... چقدر منتظر شنیدن این‌کلمه بودم ... به ارزوم رسیدم ... خدا رو شکر .. خدایا شکرت ...‌ _ ببخشید بابت تمام اذیت هام ... بابت تمام لحظاتی که اشکتون در اوردم معذرت میخوام ...😔 بلند شدم گوشه روسری مامان سهیلا رو بوسیدم و بعد به سمت بابا رفتم و دستش و بوسیدم و در اغوشش فرو رفتم ... « یک سال بعد » _ ای بابا مهران بیا کمک کم از صبح سربه سر بچه ها گذاشتی .. ؟؟! کارها مونده هنوز ... !! بدو ... !! + باشه خب تو ام چه کاری شربت درست کردن و پرچم ها رو زدن که اینقدر سخت نیست بچه ها روحیه میخوان ... اصل روحیه است داداش ‌.. _ بله حتما .. تو هم که بمب روحیه ای فقط ... بیا کمک بابا الان میوفتم ... بیا اون قسمت پرچمو بده وصلش کنم ...؟؟ اها راستی محمد کجاست ...؟!؟ + نمیدونم بابا مثل این بچه ها که باباهاشون دعوا میکنن قهر میکنن رفته یه گوشه نشسته غمبرک زده ... _ عه چرا ... ؟!؟ مشکلی داره ؟! +نمیدونم اصلا توی این دنیا نیست ... میگم فکر کنم داداشمون عاشق شده ...😃😃 اها بادا بادا مبارک بادا ... 💐💐💐 یه عروسی افتادیم رفیق .. ای دلم لک زده بود ... 😍 ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸. بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت۹۶) 🌷🌷🌷 سه
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم چرت بگو مهران ... !! محمد ...؟! امکان نداره ‌.‌.. !! تو هم زود شایعه میکنی هاا هنوز هیچی نشده ‌‌‌... ساز و دهلم راه انداختی ... ؟! + عه خب اصلا خودت بیا برو ببین حالشو .‌‌‌. ?! نشنیدی میگن ... اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده .... _ خب تو ام ... بیا چهار پایه رو بگیر بیام پایین برم ببینم چی شده ..‌ !!؟ + بیا داداش امیر خواستی یه پرچم وصل کنی هااا کشتی منو که ... !!! _ مهران ... ؟😳 + بیا گرفتم بفرما پایین شما ... _ از اول دیگه ... این همه غر زدن داشت اخه ... !! دستتم درد نکنه .... + چه عجب ..!! _ از چی .. ؟؟ + یه تشکر کردی برادر من ... ! _ مهران ... مهران ... من رفتم اصلا ... ؟! + به سلامت اصلا چرا از اول اومده بودی شما .... _ وای خدای من واای ... از حسینیه اومدم بیرون دنبال محمد گشتم .. دیدم یه گوشه روی جدول کنار یه درخت نشسته شدیدا هم تو فکره ... خیلی در هم بود ... رفتم کنارش دستی به شونش زدم که به خودش اومد ... عه امیر کی اومدی ..؟! _ همین الان. ... محمد چی شده ..؟!؟ محمد متعحب برگشت سمت من . گفت ..: مگه اتفاقی افتاده ... ؟؟! _اتفاق که نه اما تو گرفته ای تغییر کردی .. !! چی شده محمد بگو کمکت کنم .؟! نه چیزی نیست اخه _ محمد .. ؟؟! با هم تعارف نداریم که ... بگو چی فکرت و مشغول کرده ... ؟ ؛ امیر دلم گیره ...!! دستمم بسته است ...!! نمیدونم چکار کنم ؟؟؟😔😔 قلبم اتیش گرفته ...دارم میسوزم ...‌ _ محمد ...؟؟ .... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... (قسمت ۹۷) 🌷🌷🌷 _ کم
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۹۸) ‌ 🌷🌷🌷 _ محمد ... 😳 مهران گفتاا باور نکردم .. نگو درست میگه ...؟! ؛ چی رو درست میگه ؟؟ _ اینکه عاشق شدی ‌.. ؟!!! ولی خب اینکه بد نیست کافیه به مادر جون بگی برات استین بزنه بالا ... !! من نمیفهممت چرا دستت بسته است ؟؟ محمد تک خنده ای کرد و گفت : داداش اره عاشق شدم .. بی قرارم .. نمیتونم تحمل کنم ... !! اما نه اون عشقی که تو فکر میکنی ..‌!! _ پس چی ؟ چیه که انقدر بهم ریخته تو رو ..!! چی دست و پاتو بسته ..؟؟ ؛ امیر میخوام برم ..‌ دیگه نمیتونم تحمل کنم .. اینجا این محیط حس خفگی بهم میده ... اما ... عزیز و فاطمه ..!! نمیدونم چکار کنم ..‌ ؟ باید رضایت عزیز جون بگیرم .. نمیدونم چطور این مسئله رو بهش بگم ... ؟؟ _ چه مسئله ای محمد !! ؟ چرا انقدر پیچیده حرف میزنی !! ؛ پیچیده نیست امیر ..‌ حرف دلمه ...‌!! گیر کردم ..‌ بین گفتن و نگفتن .؟؟ _ محمد رک و راست بگو .. گیجم نکن .. حرف دلت چیه .. ؟؟ محمد نگاهی به من کرد و گفت : واقعا میخوای بدونی حرف دلمو ..؟؟ _ خب اره .. من نمیتونم تو رو با این حال ببینم. .. بگو کمکت کنم .. ؟؟ کجا دلتو برده که این همه بی قراری محمد ؟؟ ؛ میخوام برم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏43 😊✍مثل شاخ و برگ❗️ 🌳هر درختی که چوبش نرم تر باشد شاخ و برگ بیشتری هم خواهد داش
🙏 های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دیگران مایه بگذارد، هیچ ضرر نمی کند، هیچ از دست نمی دهد و هرگز خالی و تهی نمی شود. ☀️یک نگاه به بالای سر خود بینداز و خورشید را ببین که میلیاردها سال است دارد کلبه و خانه مردم را گرم و روشن می کند. 🌞آیا کم شد؟ خالی شد؟ هرگز! بلکه خداوند دائم دارد آن را شارژ می کند. 💠یادمان باشد که اگر بخشش و دهش و انفاق مایه کاستی و کاهش باشد باید امروز خورشید درست مثل زغال، سیاه و تار می نمود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔷🔹🔹 🌀 لگد بر یزید! بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد.😍 یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» 🔹دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» 🔹اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.😂😂 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ویکم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۸) ‌ 🌷🌷🌷 _
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟ سوریه ؟ میفهمی چی میگی محمد ..! پس مادر جون و فاطمه چی ؟ محمد اهی کشید و با تکون دادن سرش گفت : خب منم همین و میگم .. توان گفتنش به مادر جون ندارم . توان نگاه کردن به فاطمه رو ندارم بعد از پدر و مادرش امیدش منم .. اما امیر منم واقعا نمیتونم بمونم .بچه ها دارن میرن میحنگن با تمام وجود .. شهید میشن ‌‌... اما من موندم اینجا ...‌ اره محمد راست می گفت از سال گذشته تا الان چند نفر از بچه های هیئت و حسینیه رفته بودن سوریه .. حسین هم شهید شد وای که چه روزهایی بود .. محمد درک میکردم .. صحبتهاش رو می فهمیدم .. اما ..؟ _ محمد من میتونم کاری برات انجام بدم ؟! - نمیدونم امیر من الان فقط میخوام مادر جون مطلع کنم ‌‌.. بهش بگم .. _ باشه منم باهات میام پیش مادرجون با هم میگیم .. ! - نور امید و برق نگاه کوتاهی داخل چشمهای محمد و حس کردم .. واقعا امیر کمکم می کنی به بی بی بگم ..؟! _ اره بریم ! الان ؟ _ اره خب با این حالی که تو داری زودتر تموم بشه بهتره ..‌ باشه داداش واقعا تکی به مولا .. بلند شو بلند شو که مهرانم روی تو تاثیر گذاشته ‌‌‌‌... ! محمد با خنده در حالی که بلند میشد گفت : عه امیر این چه حرفیه میزنی .. _ هیچی داداش فعلا بریم که دیر نشه ..! با هم راه افتادیم و به سمت ماشین رفتیم و بعد حرکت به سمت خونه مادر جون .. بعد چند دقیقه رسیدیم .. محمد پیاده شد و رفت داخل .. منم بعد از پارک ماشین پیاده شدم رفتم داخل .. ادامه دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۹۹) 🌷🌷🌷 _ چی ؟؟
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل همیشه باز فاطمه همه رو غافلگیر کرده بود رفته بود بهشت زهرا .. محمد به مادرجون گفت : اخه مادر جون باز این بچه رفته بدون گفتن اخرش اگر من رو دق نداد .. مادر جونم خندید و گفت : تو هنوز عادت نکردی مادر ! میدونی که تا به پدر و مادرش سر نزنه نمیتونه اروم بگیره - اره خب رفتن بره اما خبر بده ! حالا مادر این ساعت روز خونه چکار میکنی تو !؟ یه لحظه محمد موند چی بگه ..‌ برگشت به من نگاه کرد محمد گفت : عه راستی مادر جون‌ امیر هم همراه من اومده ها . با خنده رفتم جلو .. - سلام عزیز جون خوبید ؟! سلام پسرم خوش اومدی ممنون مادر جون ببخشید این محمد از بس حرص میخوره ادم نمیتونه‌ زودتر اعلام وجود کنه .. مادر جون با لبخند سرش رو تکون داد و گفت : و امان از این محمد من .. محمد مادر برو اب خنکی شربتی بیار برای مهمونت ! چشم عزیز من رفتم .. محمد در حال رفتن به داخل خونه با چشمهای نگرانش نگاهی به من‌کرد و‌سرش رو تکون داد ..‌ که با اروم‌ باز و بسته کردن چشمهام بهش اطمینان دادم .. رو‌کردم‌ سمت مادر جون و گفتم : عزیز فکر کنم دیگه وقتشه استین بالا بزنی برا شاه پسرت ..‌ خدا از دهنت بشنوه پسرم اما کوگوش شنوا ..‌ ولی این بار دیگه فکر کنم وقتشه اخه اقا محمد ما عاشق شده ..‌ واقعا راست میگی مادر ..‌ محمد ، محمدم امیر راست میگه ؟ محمد متعجب با سه لیوان شربت امد بیرون ..‌ چی رو عزیز ؟ اینکه عاشق شدی ؟! محمد با چشمان گرد شده برگشت سمت من و خطاب به عزیز جون گفت : من عاشق شدم ؟ کی ؟ با لبخند کمرنگی رو برگشتم سمت مادر جون و گفتم : اره عزیز عاشق شده .. اروم قرار نداره .. خیلی بی تابه ..‌ باورتون میشه امروز داشت گریه میکرد ! مادر جون متعجب برگشت سمت محمد و گفت : واقعا مادر خب زودتر می گفتی ؟ حالا کی هست که دل پسرمو برده ..؟ یه نگاه به محمد کردم و نگاه نگران محمد رو شکار کردم .. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مادر جون محمد دلش لرزیده اما نه لرزیدنی که شما فکر می کنین ؟! محمد دیگه توان موندن نداره می خواد بره ! می خواد بره ؟ یعنی چی ؟ کجا بره ؟ عه خب مادر جون چطور بگم ! محمد اومد جلوی پای مادر جون زانو زد و گفت : عزیز من میخوام‌برم سوریه ! چی مادر کجا ؟! ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( قسمت ۱۰۰) 🌷🌷🌷 مثل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷 یک مرتبه دیدم رنگ مادر جون پرید و شروع کرد لرزیدن .. محمد دست و پاش رو گم کرد نمیدونست چکار کنه .. سریع بلند شدم و یکی از شربت هایی که محمد اورده بود رو برداشتم و دادم دست محمد .. _ محمد زود باش بده عزیز بخوره . ! حتما افت فشاره .. زود باش ..! محمد سریع لیوان شربت رو از دستم قاپید طوری که نصف شربت ها ریخت روی لباسش ..! یکم به مادر جون داد که مادر جون دستشو اورد بالا که دیگه نمیخوام ... کم کم رنگ چهره مادر جون برگشت .. و خیال ما هم کمی راحت شد .. چند دقیقه ای که گذشت و حال مادر جون خوب شد ... و به حالت طبیعی برگشت .. چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد رو کرد به محمد و گفت : از بچگیت هر کس تو رو می دید میگفت چقدر به محمد شباهت داری ... خب منم خیلی به محمد وابسته بودم .. تنها پسر خانواده بود . و من بودم یه برادر .. رابطمون خیلی خوب بود خیلی وابسته بودیم .. تا این که جنگ شد و محمد هم دید که دوستاش دارن میرن جبهه پاشو کرد توی یه کفش که منم باید برم .. اما پدرم موافق نبود . تا اینکه یک روز صبح که از خواب پاشدیم دیدم یه نامه گذاشته و بدون خداحافظی رفته .. خب اون زمان هم وسیله ارتباطی ان چنانی که نبود. ، نامه بود که چند وقت بعدش به دستمون میرسید .. چهار ماه بیخبر بودیم از محمد که .. چند نفر از بچه های بسیحی و دوستان محمد اومدن در خونه و خبر اوردن محمد شهید شده . دنیا روی سرم خراب شد خیلی برام سخت بود اون دوران .. تا این که تو به دنیا اومدی و به عشق محمد اسم تو رو هم گذاشتم محمد .. عشق گم شدمو درون تو پیدا کردم .. هر روز که بزرگتر میشدی بیشتر تجلی محمد رو درون تو میدیم اخلاقت رفتارت روز به روز بیشتر پی میبردم که تو محمد دومی برای من ... اما امروز با این حرفت واقعا فهمیدم تو خود محمدی .. و ادامه دهنده راهش ...!! باشه پسرم خدا به همراهت با خیال راحت برو .. از خدا میخوام به من صبر بده و پیش خانم زینب (س) رو سفید بشم ..... دارد ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏44 😊✍مثل خورشید❗️ 🚶انسان اگر از جانش، از مالش و از آبرو و اعتبار و دانشش برای دی
🙏 های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در حقیقت طومار خیرات و برکات را بسته و در هم می پیچند. ☁️🌥ابرها را ندیده ای؟ وقتی که از هم جدا می شوند، آیا می توانند ببارند؟ ▪️تکه های زغال را ندیده ای که وقتی از یکدیگر جدا و دور می شوند حرارت و گرمای خود را از دست می دهند. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏45 😊✍مثل ابرها❗️ ☁️🌥🕋 🏃🚶وقتی انسان ها از یکدیگر دور می شوند و فاصله می گیرند در ح
🙏 های خدایی🙏46 😍✍مثل چلچراغ❗️ 💡💡🕋 💡یک چراغ چقدر نور دارد؟ چلچراغ چقدر؟ 👦هر آدمی مثل چراغ می ماند و طبیعتاً اگر از عقل دیگران استفاده کند و بهره ببرد چلچراغ می شود. و نور و تابش بیشتری خواهد داشت و پیرامون خود را بیشتر و بهتر می بیند. ✅به همین خاطر وجود نازنین پیامبر(ص) همواره مشورت می کرد. «کانَ کثیرَ المُشاوَرةَِ» 💠پیامبر(ص) فراوان مشورت می کرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f