eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣ "تو هیچی نیستی" چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». "شهید مهدی زین‌الدین" کتــاب 14 سردار، ص30-29 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 امــام صـادق (علـــيه الســلام) در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده‌اند. پس هر كس براى خدا تواضع كند، او را بالا برند و هر كس تكبر ورزد او را پَست گردانند. الکـــــــــــــــــــــــــافی، ج2، ص122 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏3⃣5⃣ 😎مثل دزد‼️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ 💥شیطان، دزد است، دزد، خانۀ خالی را نمی زند؛ اگر دور و ب
🙏 های خدایی🙏4⃣5⃣ 💦مثل قطره ها‼️ 🔹وقتی قطره ها بر آب می چکند ببین! هر کدام کار خود را می کنند... 💠کاش آدمی راه قطره را می گرفت، و هر کجا بود کار خود را می کرد و چشم به چشم دیگران نداشت. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏4⃣5⃣ 💦مثل قطره ها‼️ 🔹وقتی قطره ها بر آب می چکند ببین! هر کدام کار خود را می کنند.
🙏 های خدایی🙏5⃣5⃣ 🔸مثل شیشه عطر‼️ ➖➖➖➖➖➖➖ 🔶شیشه عطر سر بسته است و بموقع باز می شود... 💠کسی هم اگر عطر و بوی خدا را با خود داشته باشد بموقع چشم و زبان خود را می گشاید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_شانزدهم نفرچهاردهم #حاج‌همت دفترچه🗒 کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود🍃. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود💔. یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم👀، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره💯 کشیده شده بود. پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»🙂 فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد😞. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.🕊 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فرار_از_گناه_به_سبک_شهدا 1⃣ "تو هیچی نیستی" چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دو
2⃣ "دفترچه سفید" دفترچه‌ی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقت‌ها با عجله از جیبش در می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت می‌زنم». برایم عجیب بود که محمد‌رضا – اسوه‌ی تقوا و اخلاق بچه‌ها– آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد. چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچه‌اش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر، مثل قلبِ محمدرضا سفیدِ سفید است. "شهید محمدرضا ایستان" مجموعه رسم خوبان، کتــاب مبارزه با نفس، ص 36 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از خود حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند واعمال خود را وزن كنيد پيش از آنكه آن‌ها را بسنجند و براى روز قيامت خويشتن را آماده سازيد. وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج16، ص 99 🌐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷" شهدا "🌷 اعتبار این مرز و بومند ، اعتبارمان را از پلاک‌ها پاک نکنیم😭 #کوچه_شهید #شهید_حذف_شدنی_نیست👍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏5⃣5⃣ 🔸مثل شیشه عطر‼️ ➖➖➖➖➖➖➖ 🔶شیشه عطر سر بسته است و بموقع باز می شود... 💠کسی ه
🙏 های خدایی🙏6⃣5⃣ ☺️مثل مداد رنگی‼️ ➖➖✏️➖➖ 🔹اگر مداد رنگی ها دائم رنگ عوض می کردند هیچ نقاشی، نقاش نمی شد؛ و هیچ نقشی صورت نمی بست... 💠یکرنگ باشیم، مثل مداد تا نقش ها بیافرینیم مثل مداد. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏6⃣5⃣ ☺️مثل مداد رنگی‼️ ➖➖✏️➖➖ 🔹اگر مداد رنگی ها دائم رنگ عوض می کردند هیچ نقاشی،
🙏 های خدایی 🙏7⃣5⃣ 🔻زخم زبان : - دست را که در آب بگذاری موج ایجاد می شود ! بعضی آدمها موج برمی دارند ؛ اخلاقشان عوض می شود . 👈با این تیپ آدم ها جز صمت (سکوت ) هیچ رفتاری نباید کرد ! یعنی اگر شما در آن لحظه دخالت کنی و ورود نمائی بدتر می شود که بهتر نمی شود ! این نسخه ای ست که امام رضا علیه السلام پیچیده ست ؛ 🔹امام رضاعلیه السلام فرمودند : اگر شما در یک چنین موقعیتی سکوت کنی و دخالت نکنی نه تنها او خوب می شود بلکه این نوسانی که پیدا کرده رفع می شود ؛ آن صفائی را که از دست داده برمی گردد ؛ بلکه حتی زمینه ی عشق و محبت او نسبت به شما هم خواهد شد ! 🔸امام رضا علیه السلام فرمودند : سکوت ، محبت را به دست می آورد ؛ بنابراین راهش آنگونه ای که از روایات و آیات می گیریم این است که این طور موقع ها آدمها باید صبر و تحمل کنند ! خود این سکوت شما ، سرعت گیر ست ! 🔹شما وقتی برخورد می کنی و جواب می دهی او تیزتر می شود و بیشتر ادامه می دهد ! مثل یک کارد؛ که شما وقتی به آن سوهان می زنی چون سوهان خشن ست سبب برنده تر شدن کارد می شود ! 🔸ولی وقتی نه ، شما با این کارد به نرمی برخورد کنی مثلا پنبه ای یا پشمی به این کارد بکشی کندتر می شود . اصلا این سکوت او را کند می کند ؛ برخلاف تصور بعضی ها که می گویند اگر جوابش را ندهیم پر رو تر می شود ؛ اینطور نیست ❗️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏7⃣5⃣ 🔻زخم زبان : - دست را که در آب بگذاری موج ایجاد می شود ! بعضی آدمها موج
🙏 های خدایی 🙏8⃣5⃣ 🎶‍ مثل نسیم 🎶 💠غنچه ها گل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند اما با کمک نسیم . و نسیم اگر چه بی مزد و بی منت گره از کار فروبسته غنچه ها می گشاید اما خود بی نصیب نمانده و خود نیز عطرآگین می شود . ♦️خوشا به احوال آن مردمی که مثل نسیم ، مثل باد بهار گره از کار خلق خدا می گشایند .. چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان تو همچو باد بهاری گرهگشا می باش 🔷 البته خود نیز بی بهره نمی مانند. بهره ی آنها همین بس که یا در کارشان گره نمی افتد، یا به چشم برهم زدنی گشوده خواهد شد . 🌺 نخواهی که باشی پراکنده دل پراکندگان را ز خاطر مهل🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏8⃣5⃣ 🎶‍ مثل نسیم 🎶 💠غنچه ها گل می شوند، یعنی باز و شکفته می شوند اما با کمک نسی
🙏 های خدایی 🙏9⃣5⃣ 🌹مثل بوی گُل‼️ ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👋دستم بوي گل مي داد، مرا به جرم چيدن گل ملامت كردند!! 💠كسي اما فکر نکرد شايد گلي كاشته باشم. : در مورد افراد زود قضاوت نکنیم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ➡️✅مطلب را انتشار دهید...
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_هفدهم فــراق از این ‌که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر می‌شد😒. می‌گفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمی‌فهمند. خداوند بنده‌اش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار می‌دهد و امتحان در راحتی و راحت‌طلبی نیست، بلکه در سختی است.»☝️ با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود.🙂 چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در این‌طرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آن‌طرف مرزها کشیده می‌شود.»اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود🕊.برای او دو چیز مهم بود: «امام( رحمت الله علیه ) » و «شهادت.»💔یک ‌بار می‌گفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، این‌که لحظه‌ای بعد از امام نفس نکشم😞. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کرده‌ام برای لحظه‌ای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»🕊🕊 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🔆دنیا مانند گردویی است بی مغز! 🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، ◀️گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند... ✅ ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. 🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... 🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🦋 ❤️ 🍃🍁 💙🍃🦋
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 هدیه امام حسین(ع)به خانواده همت.... 💐مے‌خواستم برم زيارت (ع) . 🌿همسرم سه ماهه حاملـہ بود. التماس و كه منوهم ببر، مشكلـے پيش نمی آيد.هر جوری بود كرد. با خودم بردمش. 💐اما سختـے سفر به شـدّت مريضش ڪرد. وقتی رسيديم ، اول بردمش .    🌿دكتر گفت: احتمالا جنين . اگر هم هنوز باشه، اميدی نيست. چون علايم نداره. 😔   💐وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمي‌خورم! بريم .😍 🌿هرجوري كه ميتوانی منو برسون به .💔 💐زير بلغ‌هاش رو گرفتم و بردمش كنار .تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌ای واسه .    🌿با حال شروع كرد به . بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در .💞 💐صبح كه براي بيدارش كردم. با خوشحالے بلند شُـد و گفـٺ: چه شيرينی بود. الان ديگہ مريضی ندارم. 🌿بعد هم گفت: توی خواب (حضرت زهرا"س") رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه زيبا رو گـذاشت توی .😍   💐بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقه‌ای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه بود. ولی امروز كاملا و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو كرده؟ باور كردنے نيست، امكان نداره!؟ 😳   🌿خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، شد و رفت توے فڪـر.    💐وقتے به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم.محمد ابراهيم. « » 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به روایت همسرش ‌1 رزق آخرت وقتی پیکر مطهر را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند💔. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم🍃. پرسیدم: «شما وقت شهادت ، با ایشان بودید؟» گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»😔 گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟» گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما. می‌خواست به بچه‌ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هم نخوابیده است.😞 چهره‌اش این مسأله را نشان می‌داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده‌ام چند روزی است غذایی نخورده‌ای. گفت: نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.😔 این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می‌داد😭. تمام رفتار، کردار و سخنان در آن لحظات، خبر از حادثه قریب‌الوقوعی می‌داد که دلمان را به لرزه درمی‌آورد.🍁 زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این ‌که آن حرف را زد، رفت.»😔😢 راوی:همسرشهید . ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
لبخندهای صمیمی و🌸 رفاقت‌های خالصانه‌تان👌 آرزویی شـدہ اسـت برای ما قحطی زدگان معرفت...🌱 #رفاقت_تا_شهادت🕊 #دفاع_مقدس #شهیدمحمدابراهیم‌همّت #روزتون‌‌_متبرک‌_به‌_نگاه‌شهدا🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_نوزدهم خواهران را مقدم می داشت✨ وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان🏢 خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی #حاج‌همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند🙂، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.😌🌹 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باکاروان عشق: تا کجا باید جنگید؟ 💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌹 شهید #محمد_ابراهیم_همت ، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به خوبی تشریح می‌کند که ما به عنوان مردم یک جامعه اسلامی باید تا کجا بجنگیم؟ خیلے قشنگہ👌👌👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش1 #قسمت_بیستم همیشه نان و پنیر می خوردیم! وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود🙁. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی🏢 رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند😥. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و #حاج‌همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»😂😐 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 33 ✨با غرولند #شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهرها
34 🌸یکی از چیزهایی که خیلی بدش می آمد کردن بود، روی چشم و هم چشمی و حساس بود، اگر مهمانی می رفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت می شد و می گفتند: با غذا هم سیر می شدیم. 🌸وقتی چیزی می خرید توجه می کرد که فروشنده فرد مومن و باشد، از فروشنده خرید نمی کرد، هر چند ارزان تر هم می فروخت... 🌸در مورد خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمی گرفت را به آن حساب واریز می کرد، در تاریخ خمسی به انبار می رفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی میداد سعی می کرد کسی متوجه نشود، حتی من. 🌸حاصل ازدواجمان دو پسر بود که در تاریخ 14 / 4 / 91 مصادف با نیمه شعبان بدنیا آمد و محمد جواد در تاریخ 7 / 3 / 95 در حالی که شش ماه از شهادت بابا می گذشت، به دنیا آمد، در حالی که بابا در تاریخ 16 / 9 / 94 آسمانی شد و با ذکر دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها تا ابد جاودانه کرد . http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 34 🌸یکی از چیزهایی که خیلی بدش می آمد #غیبت کردن بود، روی چشم
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 35 🔰شهید سید "محمدرضا دستواره "وقتی برادر کوچکش، سید حسین به #شهادت رسید، او مدام از او صحبت می کرد🗣 و می گفت: 😊سن حسین کمتر از من بود کمتر از من هم در جبهه بود، ولی چون خالص بود💯 خدا او را طلبید. واقعاً می‌سوخت و من تا آن زمان او را آنطور ندیده بودم.😔 وقتی از مراسم برادرش برگشتیم اندیمشک، رفت منطقه. شب دوشنبه بود که تماس گرفت☎️ و گفت: شب دعای توسل بگیرید. 🔰گفتم: مگر خبری هست؟😳 که ایشان تاکید کرد: شما سعی کنید دعای توسل بگیرید و مرا نیز #حلال کنید.😢 من باور نکردم و طبق عادت خود ایشان به شوخی گفتم: می‌خواهید احساسات مرا تحریک کنید؟😉 🔰گفت: نه خانوم،❣ این دفعه با دفعه‌های دیگر #فرق می‌کند. شما مرا حلال کنید.😇 گفتم: من که از شما بدی ندیدم شما باید مرا حلال کنید.😊 🔰گفت: من از شما جز خوبی❤️ چیز دیگری ندیدم، شما همیشه به خاطر من آواره بودید.تا آن موقع هیچ وقت این طوری #خداحافظی نکرده بودیم.😭 قائم مقام فرماندهی لشکر27 محمدرسول الله(ص) #شهید_سید_محمدرضا_دستواره #راوی_همسر_شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_بیست‌ویکم اولین ناراحتی زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید☹️. منطقه هم نمی کشید.می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار😞.مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش! گرفتم. #ابراهیم ناراحت شد😒. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!☝️ گفتم چرا؟ گفت بگذار زمین! نپرس چرا!😒 مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند. #ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.🙂گفتم پس چرا خودت می زنی؟همین طور نگاهم کرد😒. فقط نگاهم کرد.تقید به مستحبات ومکروحات #ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم🔺. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد🙂. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم😞. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟☺️🙂 راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسر شهید1 #قسمت_بیست‌ودوم محبت تکیه کلامش بود که چه خبر؟👌 از پشت تلفن📞 هم می گفت اهلاً و سهلاً.😌✋ تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز. پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا😃. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد😌 گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟ گفتم: نه. گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.☺️ آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید. می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان. می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.😌❤️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه_دارد .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهید همت به روایت همسرش - 2 #قسمت_بیست‌وسوم ازش بدم آمد!! صدای #ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد☹️. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری🍃. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا😒، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.»😐 یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را💔. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟😔 خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهید همت به روایت همسرش - 2 #قسمت_بیست‌وچهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.🍃 تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.»😞 می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، #ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟💔 #ابراهیم مرا؟ #ابراهیم مهدی را؟ #ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…»😢 نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.» منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. #ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده😣. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.» گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…» نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد🙂، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن.☺️😄 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 35 🔰شهید سید "محمدرضا دستواره "وقتی برادر کوچکش، سید حسین به #
6⃣3⃣ افتخاری ، زیبـا و بـه یـاد ماندنـی شـد. یکـی از بچه هـا وقتــی نگاهــش به مهدی افتــاد، بیدرنــگ ازش پرســید : مگــر شــما خادم نیسـتید؟ پاسـخ داد: مـن حـرم هسـتم و در ایـن اردو خـادم افتخـاری شـمایم . اردو حـال و هـوای خوبـي داشـت و مهدی خادمـان حـرم بـود و پذیرایـی میكـرد، تـا آنجـا كـه بـهش گفتنـد: شـما دیگـه خیلـی افتخـاری نسـبت بـه خادمـان حـرم بـا و بی آلایـش بـود . بـه خادمانـی كـه ازشــهرهای میآمدنــد، محبــت دوچندانــي داشــت، میگفــت: شــما كــه از شـهر دیگـری میآییـد و مسـافتی را طـی میكنیـد، توفیـق بیشـتری داریـد و نظـر خاصـی بـه شـما دارد. حـالا كـه شـما نظـر كـرده حضـرت هسـتید، كنیـد که مـن شـوم . http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣3⃣ #اردوی #خادمین افتخاری #حرم، زیبـا و بـه یـاد ماندنـی شـد
7⃣3⃣ 🕊| وقتی که شهید شد، قمقمه اش پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می انداخت😢 او لب به آب نزده بود تا بعد از شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد😔 با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم، اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده ، وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم ، جواب دادند: ده دقیقه الی یک ربع قبل از اذان ظهر روز تاسوعا،📆 یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه ای که 24 سال پیش او را نذر عمویم عباس (علیه السلام) کرده بودم😞 من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم، نمی گویم خوشحالم، می گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نذر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید😭 هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم من فرزندم را فدای اهل بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید. |🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
😅 😂 ✅ 💌 « ده نفر بودیم. ، ، اسماعیل قهرمانی، نصرت الله قریب، بنده و... سوار یک تویوتا بودیم. مسیر ما به طرف شمال کانال پرورش ماهی در بود. کمی که پیش رفتیم، دیدم که لولۀ توپ ها رو به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت خودی شلیک می کنند. تعجب کردم. از پرسیدم: اینا کین؟ گفت: «باید بچه های زرهی امام حسین (ع) باشند.» گفتم: دلیلی نداره که اینا این طرفی پدافند کنند؛ باید جلوتر پدافند کنند. چشممان که به انبوه تانک و ادوات افتاد، به راننده گفت: «نگه دار!» پیاده شدیم. به طرف خاکریز رفتیم تا سر از وضعیت منطقه دربیاوریم. در همان لحظه، یک استیشن تویوتا لندکروزر را دیدیم که به سرعت، به سمت ما می آید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست، جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان این خودرو جویا شویم. ماشین ایستاد. سه نفر بودند. جلوتر که رفتیم، دیدیم هر سه اند و افسر درجه دار!😮 هر دو طرف، از دیدن یکدیگر حسابی متعجب بودند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین ما فقط بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم، راننده گازش را گرفت و به سرعت برق در رفت!😨 با سروصدای ما و ماشین فراری، هایی که آن طرف خاکریز بودند، از سنگرهایشان بیرون آمدند. تازه فهمیدیم آنها آنجا را بازپس گرفته اند و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی درنگ به سمت تویوتا رفتیم. در این گیر و دار، ها به طرف نفربرهایشان می رفتند تا پیش از خارج شدن ما از منطقه، راه را بر ماشین ما ببندند و دستگیرمان کنند.😕 صیّاد استارت زد و وانت روشن شد. بچه ها در حال سوارشدن بودند که ماشین به سرعت حرکت كرد، این در حالی بود که سربازان مسلح دوان دوان به سمت ما می آمدند و دستپاچه فریاد می زدند: قِف! قِف! ( ایست، ایست! )🚫 مصیبت وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمی تواند از روی خاکریز عبور کند.سریع پریدیم پایین و همه دستپاچه و پُرزور، هل دادیم و...در یک چشم به هم زدن، آنجا را ترک کردیم. چندصدمتر که دورتر شدیم، ها شروع به تیراندازی کردند. هیجان زده به آنها نگاه می کرد و از ته دل می خندید.😂 📔 با اختصار از کتاب به روایت سردار جعفر جهروتی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⚘ #دفاع_مقدس 🚩 سردار #شهید_حاج_ابراهیم_همت ۱۴ آبان ۱۳۶۲ عملیات #والفجر_چهار جبهه غرب، پنجوین، دشت شیلر در حال سخنرانی برای نیرو ها 📷 عکاس: اباصلت بیات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f