eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۲ 🌷🌷🌷 چرا ب
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۳ 🌷🌷🌷 خلاصه نگو پدر بنده هم دلش کمی سر به سر گذشتن می خواسته و الان موقعیت جور شده .. خندم گرفته بود ابروی برای بابا بالا انداختم و دستامو به نشانه تسلیم برای مامان بالا بردم و گفتم : مامان جان می خوای الان زنگ بزنم به مهران خودت ازش بپرسی ؟! اره زنگ بزنم ؟! اگه راست میگی زنگ بزن ببینم !! با این که میدونستم الان موقعیتش نیست وبرای مهران سخته که شوخی کنه بخواد دستم بندازه بهم بخنده گوشی از تو جیبم در اوردم باهاش تماس گرفتم .. بعدم گذاشتم رو اسپیکر که مامان هم بفهمه صداشو .. بعد از چند تا بوق صدای جدی مهران داخل گوشی پیچید .. بله بفرمایید .. ؟! اولش جا خوردم ... مهران و این همه جدیت .. ولی بعد با توجه به شرایطی که داشت و موقعیت الانش نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده .. حتی مامان و بابا هم از لحن جدی مهران تعجب کرده بودن و با بهت به گوشی نگاه می کردن .. مهران هم که صدای خنده منو شنیده بود و از صداش میشد فهمید که چقدر داره خودشو کنترل میکنه تا چیزی به من نگه ... بله امیر اقا حق باشماست .. امری بود ؟! در حالی که سعی داشتم خندمو بخورم گفتم : مهران خدا کنه شهید بشی .. که جدی بودنم بهت نمیاد اخه برادر من ... بله درسته برادر حق با شماست ..‌بله ، بله ؟ کار ضروری پیش اومده ؟ مهران شرمنده بد موقع مزاحمت شدماا .. ولی تقصیر خاله است .. ظهر با مامان حرف زده امشب می خوای بری خواستگاری .. حالا مامانم گیر داده به من .. منم گفتم به ضرب شکنجه راضی شدی بری قبول نمی کنن که .. !! حالا مامان سهیلا از خودت بشنوه ؟؟ بله بنده در خدمتم فرمایید چه کاری از دستم ساخته است ؟؟ وای مهران من نمیتونم باهات صحبت بیا خودت با مامان صحبت کن ... خودمو رفتم روی مبل کناری نشستم و دستمم نگه داشتم جلوی دهنم که صدای خنده ام بلند نشه یه موقع .. مامان : سلام مهران جان خوبی پسرم .. سلام جناب وزیر حالتون خوبه شما شرمندتون نتونستم زودتر خبر بگیرم ازتون ؟؟ مهران مامان سهیلا هر موقع می خواست سربه سرش بزاره با باهاش شوخی کنه و میترسید میگفت وزیر جنگ .. از دست تو پسر شیطون .. ببینم این بچه من راست میگه به ضرب شکنجه با دمپایی رفتی خواستگاری ؟؟ ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۳ 🌷🌷🌷 خلاص
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... پارت ۱۳۴ 🌷🌷🌷 والا چی بگم اخه .. بله حقیقت داره .. !! وا مهران یعنی چی اخه .. ؟؟ جناب وزیر من الان در موقعیتی نیستم که بتونم با جزئیات براتون مسئله رو شرح بدم .. نه ممنون پسرم جزئیات نمی خوام همون کلیات قضیه رو بگو .. خب در مجموع که بله خیلی شکنجه سخت و دشواری بود مخصوصا که در هر صورت به مراسم خواستگاری هم ختم میشد .. گفتم پس مشکلی نیست و شکنجه ها رو تحمل کردم .. ولی شما که میدونین این شکنجه ها دیگه روی من اثر ندارن تقریبا برای من عادت شده و مثل نوازش میمونه برای من .. پس جناب وزیر چیز مهمی نبود ..ولی خب عواقب خودشو داره دیگه .. چون اینطور ک الان از شواهد امر پیداست به زودی باز این اتفاق برای من تکرار خواهد شد .. و الانم پیام تهدید رو دریافت کردم .. !! امان از دست شما دو تا پسر اخرش ما رو دق میدین .. نه جناب وزیر این چه حرفیه شما تاج سر مایین .. در اسرع وقت برای بازگو کردن جزئیات خدمت میرسم .‌ ..‌ امان از دست تو .. امیدوارم خوشبخت بشی پسرم پس من برم بیا با امیر صحبت کن .. بله ممنون حتما ایشون که خیلی ارادت داریم خدمتشون البته به پای شما که نمیرسن .. بلند شدم گوشی از روی اسپیکر خارج کردم .. و گفتم .. تو که راست میگی خود شیرین .. در هر صورت ارادتمندم جناب امیر ... اگر عرضی با بنده نیست مرخص بشم خودتون که شرایط اکنون بنده رو میدونید ؟؟ بله خیلی خوبم میدونم .. پس فعلا یا علی ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
خاطره ای از سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹💐🌷🌹💐🌹🌷💐🌹🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✏️ #یک_نکته یه عده از رفقا، رفقای بگو بخندند فقط؛ دیگه سودی غیر این برا آدم ندارند. اما یه دسته رفیق هم راه اند، که دغدغه شون هست که #رشد کنی و  آدم بهتری بشی رفیـــق مثل حاج همت 😍😍❤️ قهـــــرمان مـــــن❤️ 🕊 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
🌹بسم ‌رب الشهدا و الصدیقین🌹 💠ستاد یادواره شهیده های عفاف و حجاب ‌و شهدای امر به معروف تقدیم میکند.. یادواره شهدای امر به معروف و نهی از منکر با حضور خانواده شهید علی خلیلی و شهیده زینب کمایی 🎤سخنران : حضرت حجت الاسلام و المسلمین میرزا محمدی 🗓زمان : چهارشنبه 13 شهریور ساعت 13 الی 16 مکان : مصلی قدس شهر مقدس قم ضمناً ناهار مهمان سفره اهل بیت علیهم السلام خواهید بود
1_97803480.mp3
3.57M
🔳 باز سر کوچه زدن علم روضه🏴😭😭 با کتیبه ی محتشم روضه🏴😭😭 این شبا خیلی حقیر رو دعاکنید😭😭 🎤 خیلی قشنگه😭 💔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
😭💔😔 حاج ابراهيم ... دلم کمی سادگی میخواهد از_جنس_دل_تو...♥️ در فراق تو شهرمان دیگرجایی برای تنفس ندارد!😞😔 میشود بگویی اگر کسی دلش کمی هوایت را کرد و به سرش هوای شهادت زد چه باید بکند؟ حاج همت برامون دعا کن😔💔 رفیقم❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
درشفاعت شهدا دستِ‌درازی دارند👌 عکسشان را بنگر چــهره نازی دارند😍 مابه یادآوری خاطره ها محتاجیـم😭 ورنه آنان‌به من‌وتو چه نیازی‌دارند👌 بیاد امام و شهدا صلوات #صبحتون_شهدایی🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#پروفایل_شهیدهمت😍 🏴ویژه مُحــرم🏴 ما ڪہ دیگہ اثر نداره دعامون😭 همنشین حسین دعا ڪن برامون😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۴ 🌷🌷🌷 والا
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... پارت ۱۳۵ 🌷🌷🌷 بعد از قطع تلفن برگشتم داخل و گفتم خب مشاهده کردید ک چی شده و شنیده ها رو هم شنیدین .. پس دیگه کاری با بنده نیست .. چون خیلی کار دارم و باید چند روز دیگه برم سفر باید پرونده ها رو بررسی کنم .. ؟! و از اونجایی که می ترسیدم باز این بحث ادامه پیدا کنه سریع به طرف اتاقم پا تند کردم و خودمو با پرونده ها مشغول کردم ... صبح . پرونده ها رو بر داشتم و رفتم شرکت و در کمال تعجب ماشین مهران رو دیدم .. مهران و این وقت صبح شرکت دور از انتظار بود .. شونه ای بلا انداختم و بعد از برداشتن پرونده ها رفتم بالا ..‌ خانم محمدی مشغول کارهاشون بودن بعد از سلام و احوال پرسی پرونده های اماده رو تحویل دادم و گفتم .. خانم محمدی کار این پرونده ها تمومه فقط یکی مونده که زیاد کار نداره تا یک ساعت دیگه اماده میشه و پرونده های مهران که خودش باید انجام بده ولی بررسی کردم زیاد کار ندارن و زود تموم میشن .. پس در نبود ما مشکلی پیش نمیاد .. بله چشم اقای مهندس خسته هم نباشید .. ممنون از زحمات شما به احتمال زیاد ما فردا یا پس فردا راهی هستیم دیگه بقیه زحمت های شرکت روی دوش شماست واقعا شرمندتونم .. نه اقای مهندس من به شما مدیونم با تمام علاقه ام این کارها رو انجام میدم پس خجالت زده ام نکنید .. لطف دارین شما .. پس فعلا .. تا خواستم وارد اتاقم بشم برگشتم سمت خانم محمدی و گفتم .. راستی ماشین مهران داخل پارکینگ بود .. مگه مهران اومده .. بله اقای مهران چند دقیقه قبل از شما اومده داخل اتاقشون هستن .. باشه ممنون پس بگین بیان پرونده هاشون تحویل بگیرن.. چشم بهشون می گم .. ممنون رفتم داخل اتاق کتمو در اوردم و اویزون کردم شروع کردم روی پرونده کار کردن که صدای در بلند شد و مهران وارد اتاق شد .. تو باز در نزدی که .. بیخیال برادر اخه منو چه به در زدن .. همینو بگو .. اها راستی بیا این پروندهات امروز تکمیل کن تحویل خانم محمدی بده که فردا نمیرسیم پس فردا هم باید با سید و بچه ها بریم ... اهان راست میگی ها فراموش کرده بودم کلا ..‌ از بس باهوشی اخه امیر خوب راه افتادی هااا هر چی می گم یه جواب داری .. به قول مامان سهیلا کمال همنشین .. بعد با دستم خودشو نشون دادم و خندیدم .‌ بله بله روی حرف جناب وزیر کسی جرات حرف زدن نداره .. اون که بلههه راستی قضیه خواستگاری چی شد ..؟! داماد شدی رفت دیگه !! نه بابا کدوم داماد !! خودت که میدونی من به زور مامان رفتم نمی خواستم که اصلا خودم هنوز بچه ام.. اما دستت طلا خوب موقعی تماس گرفتی .. چرا چطور ؟! هیچی دیگه همه چی بر وفق مراد همه بود و داشت خوب پیش میرفت .. داشتیم میرفتیم با هم صحبت کنیم که تماس گرفتی .. بعد از زدن اون حرفها و قطع گوشی .. برگشتم و معذرت خواهی کردم گفتم تلفن ضروری بود باید جواب میدادم .. امیر نمیدونی که .. همه با تعجب داشتن بهم نگاه می کردم خودمم کلافه شده بودم از نگاهشون .. که اقای کریمی گفتن بهتره بیشتر فکر کنیم و اینا .. یه جوری جواب منفی رسوندن حالا چی شد نمیدونم .. اما نگم از خونه اومدن که باز مامان پذیرایی درست حسابی از من کرد و صبحم زود بیدارم کرد و گفت بلند شو برو سر کارت تا پارچ اب نیومدم بالا سرت منم از ترس مامان خانوم امروز کله سحر اومدم شرکت . همچین میگی کله سحر که انگار از ساعت ۵ صبح اینجایی نه اقا جان ساعت ببینی معلوم میشه هم اکنون ساعت ۱۰:۲۷ الان شد ۲۸ .. کجا کله سحره اخه برای من که میدونی این موقع کله سحره !! بله البته .. پس خدا به خانواده کریمی رحم کرد از دستت نجات پیدا کردن .. هی اره دیگه .. خیلی خب پرونده ها رو درست کن که بعد از ظهر برای هماهنگی ها باید بریم حسینیه پیش سید .. باشه پس من رفتم ‌. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
🍃🌸🍃🌺🍃🌺 🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌸🍃🌺 🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش: اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.» می‌گفت: «‌اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!» می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!» گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_اول زرنگی می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌 بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد. بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️ راوی:همسرشهید #محمد_ابراهیم_همت #ادامه_دارد 🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f