✨🌹✨🌸🌹✨🌸🌹✨🌸
#طرزرفتارشهیدهمت
#قسمت_اول
بیرون راندن ارتش متجاوز عراق از خاک ایران عزیز و رفع اشغال
سرزمین های میهن اسلامی در دوران جنگ تحمیلی پیروزی بزرگی بود
که مرهون مقاومت و ایستادگی های مردان و زنان بزرگی در تاریخ حماسه آفرینی های مردم ایران است.
مقاومت ها و رشادت های دوران سخت دفاع مقدس بر دوش رزمندگان و
فرماندهان شجاعی استوار بود که بیش از هر چیزی برای نصرت دین خدا از خانه و کاشانه خود جدا شده و
به میدان جهاد آمده بودند
تا سر دشمن بعثی را به سنگ بکوبند و او را از رسیدن به اهداف شومش باز دارند.
#ادامه_دارد
@hemmat_channel
🍃🌸🍃🌺🍃🌺
🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🍃🌺
🍃🌸🍃
🍃🌸
🍃
سبک زندگی شهید همت از زبان همسرش:
#قسمت_اول
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت
اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که
خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش
و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_اول
زرنگی
می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و #ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی🌾 گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند🍅. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت🚶 یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من😐. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم😏. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.😌
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود😕☝️، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ🌳. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی🍐 و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو😐. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب🙊😂. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی.😕 من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت😌 و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟😉✌️
راوی:همسرشهید
#محمد_ابراهیم_همت
#ادامه_دارد 🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #از_تولد_تا_شهادت !
💢۱۷ اسفند سالروز شهادت سردار شهیدحاج محمد ابراهیم همت.
#قسمت_اول
#سلامتی_امام_زمان_عج_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_اول
#تولد_شهید
🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده ای مذهبی و در خانه ای کوچک، فرزندی به دنیا آمد که #محمدابراهیم نام گرفت و در همان شهر بزرگ شد و تربیت یافت😊. او پسری بود که پدر و مادرش به واسطه رخدادی شگفت، تولد او را مرهون کرامتی بزرگ از امام حسین علیه السلام می دانستند🌱. #محمدابراهیم، سومین فرزند خانواده و همان #شهیدهمّت، فرمانده لشکر 27 محمدرسول اللّه صلی الله علیه و آله بود.😌✌️
#قسمت_دوم
#دورانکودکی_شهید
روحیه کمک به دیگران و هم چنین رعایت حقوق مردم،از همان دوران کودکی در وجود #شهیدهمّت موج می زد.وقتی به همراه برادرش برای کار به مزرعه شان🌾 می رفتند،اگر کسی پا روی محصولات مزرعه های همسایه می گذاشت،او بسیار ناراحت می شد🙁،یا این که،در پایان هر سال تحصیلی، کتاب هایش را جلد و مرتب می کرد و آن ها را به دانش آموزان بی بضاعت هدیه می داد👌. #محمدابراهیم، این ویژگی را از پدری زحمتکش و پرکار آموخته بود که با وجود فقر و تنگ دستی،در مقابل سختی ها،ایستادگی می کرد تا بچه هایش رنجِ طاقت فرسای فقر را در زندگی احساس نکنند🙂.مادر شهیدهمّت نیز زن بسیار مؤمنی بود و می کوشید بچه ها را ازهمان اوایل کودکی،با نماز و مسایل دیگر مذهبی آشنا سازد. #محمدابراهیم در پرتو تربیت چنین پدر و مادر دل سوزی،از همان پنج،شش سالگی،نمازهایش را مرتب می خواند و بسیاری از سوره های کوچک قرآن را حفظ کرده بود.❤️
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_اول :
1- (#دوران_کودکي ):
حاج محمد ابراهيم همت در روز 12 فروردين سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش کربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد. محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با کار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهي مي کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صميميتي که داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد....
.
#ادامه_دارد .....
.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#همت #ابراهیم_همت
#محمدابراهیم_همت
#شهید #شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_گمنام
#شهیدبهشتی
#شهادت
#انقلاب_اسلامی
#جمهوری_اسلامی
#رفیق_شهیدم
#رفیق_شهید
#شهدا
#شهدا_شرمنده_ایم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت😘
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_اول
👇👇👇
ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلو سالن غذاخوری صف کشیدهاند😢
رادیو، دعای روز #اول_ماه_رمضان را میخواند📻
گروهبان، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند⌚️
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد🎺
همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند😐
ماشین سرلشکر ناجی جلو ساختمان غذاخوری میایستد🚙
گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند😒
سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین میپرد و دم تکان میدهد🐶
لحظه ای بعد، سرلشکر میآید😎
همه به احترام او پا میکوبند😞
از رادیو #دعا پخش میشود🎼سرلشکر، سیگارش را روشن میکند🚬 و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند😟
گروهبان دوان دوان میرود🏃 سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش به طرف #آشپزخانه راه میافتد😳
#ادامه_دارد....
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#ملاقات_با_امام_زمان_عج
( #قسمت_اول)
💥در چند کتاب ملاقاتی ازبانویی محترمه نقل کرده اند که درمسجد مقدس جمکران خدمت حضرت ولی عصرعلیه السلام رسیده است ٬
💫💫💫
ایشان می گوید: شب جمعه ای که به مسجد مقدس جمکران آمده بودم با دیدن جمعیت بسیار زیاد زائرانی که به مسجد مشرف شده بودند بسیار خوشحال شده و خدا را شکر می نمودم و با خودم می گفتم خدا را شکر٬ الحمدالله مردم اطراف مولایم حضرت حجة بن الحسن علیه السلام جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می کنند٬
💫💫💫
با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و زیارت آل یاسین راخواندم و مقداری با امام زمان علیه السلام درد دل کردم و به آن حضرت عرض کردم : آقا خیلی خوشحالم که مردم زیاد به شما علاقه پیدا کرده اند و شبها جمعیت زیادی دور مسجد جمع می شوند و به شما اظهار علاقه می کنند.
💫💫💫
✨از مسجد بیرون آمدم و غذای مختصری از همان غذای مسجد خوردم وبرای استراحت به یکی ازحجره های مسجد رفتم.
درآن حال امام زمان ارواحنافداه را ملاقات نمودم که به مسجدمقدس جمکران تشریف آوردند و درمیان مردم راه می رفتند ولی کسی به حضرت توجهی نمی کرد.
💫💫💫
من از اطاق بیرون دویدم و سلام کردم ٬ آقا با کمال ملاطفت جواب فرمودند.
به حضرت عرض کردم : آقاجان قربان خاک پای شما گردم٬ من خیلی خوشحالم که به لطف خدا مردم به شما علاقه و محبت زیادی پیداکرده اند و این همه جمعیت برای شما به اینجا آمده اند.
💫💫💫
آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند: همه اینها برای من به اینجا نیامده اند بیا با هم برویم و از آنها سوال کنیم برای چه به اینجا آمده اند؟!
ادامه دارد...
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍: زندگینامه شهید حاج #محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_اول :
1- (#دوران_کودکي ):
حاج محمد ابراهيم همت در روز 12 فروردين سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدين بدنيا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلاي معلي و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش کربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد. محمد ابراهيم در سايه محبت هاي پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکي را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصيلش از هوش استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تعطيلات تابستاني با کار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل بدست مي آورد و از اين راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهي مي کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صميميتي که داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد....
.
#ادامه_دارد .....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_اول
باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کمی باور نکردنی هست😳.پیشنهاد میکنم تا آخر داستان بخونید🙏🍂
الان ۱۷ سال سن دارم داستان برای سن ۱۵ سالگیم هست☺️
خیلی مغرور و یه دنده بودم😡
آرایشای خیلی غلیظ میکردم💄💅،همه دوستام اون موقع با جنس مخالف دوست بودند 😱دور و برم پر از آدمای هوسباز و خلافکار بود👿👿 منم اصن توجهی نداشتم من همیشه باید ارایش میکردم🙁 اصن وقتی ارایش نداشتم انگار چیزی کم داشتم😫.ما بااقوام پدریم کلا تو یه خیابون هستیم😎 وقتی مادرم میگفت مثلا برو از زن عموت فلان چیزو بگیر من برای ۵دقیقه راه یک ساعت ارایش میکردم😳😳 البته نه بخاطره اینکه چهره بدی داشته باشم😏 اتفاقن دوستام میگن چهره خوبی دارم🙈🙈 ولی خب من دیگه عادت کرده بودم به ارایش😕😕
با دوستام ارایش💄💅 میکردیم لباسای تنگ و بدن نما👖👗👢 میپوشیدیم راه می افتادیم تو خیابونا🛣 دور دور کردن🚶♀🚶♀ تو مسیر خیلی نگامون میکردند👀👀 کلی متلک بارمون میکردند🗣🗣 من کلا از اولشم از این پسرا خوشم
نمی یومد😂🙈 برا همین اصن نگاشون نمیکردم چه برسه به حرف زدن😏😤 اما دوستام...😱😱😱😱
همیشه یه آینه تو کیفم داشتم که هر ۱۰ دقیقه رژ لبمو 💄💋چک میکردم که مبادا کم رنگ شده باشه😥😥
خلاصه تو اوج بد بودن بودم😖😣 اصن خوشم میومد یکی نگام میکرد و من محلش نمیدادم احساس غرور و بزرگی میکردم 😎😎😎
تو خانوادمون همه تو فاز آرایش بودن جز مادرم که برخلاف همه تو بسیج📿 شورای مخابرات بود و خیلی تو پایگاه و اینجور جاها رفتو آمد داشت😍
پدرمم مذهبی نبود😕
من اون موقع انقدر جذاب بودم با ارایش و لباسای تنگ که حتی یک فرد به بنده پیشنهاد مبتذل داد 😱😱که من....⁉️
(ادامه داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصے شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_اول 1⃣
دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی
نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست.
حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ."
نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم .
در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است .
وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید .
لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود .
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f