💔 #صبر_که_تمام_بشود ...
💟↫این روزها زیاد یاد آن #مادری میافتم که رفت پیش #امام_صادق (علیه السلام) گفت: پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته، خیلی نگرانم
حضرت فرمود :صبر کن پسرت برمیگردد
رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت....
حضرت فرمود: مگر نگفتم صبر کن؟خب پسرت برمیگردد دیگر رفت اما از پسرش خبری نشد برگشت
💟↫آقا فرمود: مگر نگفتم صبر کن؟دیگر طاقت نیاورد گفت: آقا خب چه قدر صبر کنم؟نمیتوانم صبر کنم به خدا طاقتم تمام شده حضرت فرمود :برو خانه پسرت برگشته رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته
💟↫آمد پیش امام صادق گفت: آقا جریان چیست؟ نکند مثل #رسول_خدا به شما هم وحی نازل میشود؟
آقا فرمود: به من وحی نازل نشده اما
"عند فناءالصبر یأتی الفرج......"
#صبر_که_تمام_بشود_فرج_میآید....."
💟↫این روزها ی هفته که می آید ویک به یک میرود یک بار هم به #خودت بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو...
و دعا کن برای دل آن مادری که هنوز پسرش برنگشته...
💔 #شرمنده_ایم_حضرت_مـــادر
🌷 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹وارد #سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
🔸دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم #سریعتر غذا بگیرم.شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای #مذهبی.
🔹نزدیک شدم و #ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و #یک_ظرف غذا گرفت.
🔸برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به #انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای #خودت غذا نگرفتی⁉️
🔹گفت: من #یک_حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
🔸این #لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
🌹 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا 🌷
💠✨دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
💠▫️بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
💠✨پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
💠▫️بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
💠✨جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونیدیا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
💠▫️دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
💠✨نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
💠▫️انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
🔗از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
💠✨سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
📚برشی از کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
❤️ @hemmat_hadi
#اخلاق_شهدایی 🌷
💟✨اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با #فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست
💟✨نماز جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت چون وقت تنگ بود؛ سریع #خودش به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی.
💟✨رسید به #حاج_حسین_خرازی؛ چون فرمانده بود کمرش را #بیشتر خم کرد و جعبه را پایین آورد. رنگ حاجی عوض شد با اخم زد زیر جعبه و گفت: #خودت مثل بقیه یکی بده
بہ نقل از: آقای مرتضوی
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
💟 @hemmat_hadi
🌾 #محسن به راحتی من و پسرش را رها کرد، زیرا خدا عشق اصلی او بود. همه از آن میزان عشقی که ما و محسن را بهم وصل می کرد خبر داشتند، همه از این #عشق ما به هم حسادت می کردند ...
🌱اما او همیشه به من می گفت: "زهرا، شما در عشق من به #خودت و پسرمان (علی) شکی ندارید اما وقتی موضوع به #بانو_زینب (سلام الله علیها) مربوط شود، من شما، زهرا عزیزم را ترک می کنم و می روم. "
#همسرشهید
#شهید_محسن_حججی
کانال_ سلام بر ابراهیم
❤️👉 @hemmat_hadi