eitaa logo
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
885 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
120 فایل
❁﷽❁ گفته بودم به کسی، عشـق نخواهـم ورزید! روضه خوان گفتـ #حسیـن توبهـ من ریخت بِهـم...🍃 #عشق‌فقط‌حُسین‌ابن‌علیست✨❤️ ⠀ོ ⠀⠀ོ ⠀ོ ⠀⠀ོ⠀ تقدیم به #حضرت‌مادر«س» ..⁦🕊️⁩ 🌸|اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج|🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
❤شهید گمنام❤ قسمت اول🌹 🌸اخرین بند پوتینش را هم میبندد،از روی پله ها بلند میشود و کوله اش را بر دوشش
❤شهید گمنام❤ *قسمت دوم* ...🌺بعد ساعت ها به جبهه میرسند،شلوغیِ بچه ها مهدی را خوشحال می کند،از کنار هر کسی ک میگذرد سلام میکند،چه بزرگ و چه کوچک.رزمنده ها هم خیلی دوستش دارند،انگار نه انگار ک فرمانده است.گویی یکی از همان رزمنده ها است،همه عاشق همین اخلاقش هستند،ک غرور هیچگاه در زندگی اش جایی نداشته و ندارد. میرود در یکی از چادرها،وسایلش را میگذارد و برای نماز مغرب خودش را آماده میکند. کم کم چادری ک به عنوان نماز خانه بود پر میشود،همه آمده اند،بچه ها با چه اخلاصی در برار پروردگاد جهان می ایستند.واقعا شور و حال بچه ها در شب های عملیات دیدنی است. نوجوانی ۱۵ ساله در گوشه ای مشغول نماز است،مهدی نگاهی به او می اندازد،در دلش تحسین میکند آن نوجوان شجاع را.شانه های رزمنده ی کوچک کمی میلرزد،گویی به اشک هایش مجال ریختن داده است.آری او دارد گریه میکند،نه از روی ترس،و نه حتی از روی دلتنگی،بلکه با چشمانی خیس از خدا اذن شهادت میخواهد،این را میشود از عمق چشمانش خواند.حتی میشود خواند ک شهادتی زهرا گونه میخواهد. مهدی اما غرق سکوت است،نه گریه میکند و نه دعا.فقط به اطراف مینگرد،از دیدن بچه ها ک هر کدام در حال و هوای خودش هست سره شوق می آید.روحیه ای میگیرد عجییب.اصلا...اصلا مگر این نوجوان ها همان علی اکبر های حسین نیستند؟پس قطعا شجاعت آنها نمیگذارد آبی در دل فرمانده تکان بخورد. کم کم شب از نیمه میگذرد،هر کسی کاغذ و قلمی به دست در گوشه ای از چادر نشسته است و مینویسد،یکی برای مادره پیرش،یکی دیگر برای همسرش و...... مهدی هم قلمی بر میدارد،دفترچه ی کوچکش را از جیبی ک بر روی قلبش حا خوش کرده است بیرون می آورد. شروع میکند: بسم دب شهدا و صدیقین مادره عزیزم،بی بی جان.وقتی خبره شهادتم را شنیدی گریه نکن،بر سره مزارم ک آمدی مشکی نپوش،مادرم همه ی این رزمنده ها مهدیِ تو هستن.حتی شاید خیلی بهتر از من.مادر جان نشود بعد از من احساس تنهایی کنی!من همیشه همراه تو بوده ام و هستم،امام هست مادر،فقط به این فکر کن ک پسرت اون دنیا شرمنده اربابش حسین و سقای کربلا نمیشود و در آخر مادرم به همه خواهرای دینی بگو فقط و فقط حجاب.والسلام... ادامه دارد... 🚫کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 @hemat3131🕊
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
❤️شهید گمنام❤️ [قسمت‌سوم] ...🌹زیرش را امضا میکند و دفترچه را درون جیبش جای میدهد. حالا دیگر به اذان
❤️شهید گمنام❤️ [قسمت آخر] 🌺.........آر پی جی زن آرام جلو میرود،کمی دیگر هم میرود تا بتواند دقیق تانک دشمن را با آر پی جی منهدم کند،اما...پایش در جایی فرو میرود،گل و لای ک نیست،پس این چیست دیگر!!! خم ک میشود با نگاه اول مهدی را میبیند،با چشمانی گرد شده میگوید مهدی تویی؟ برادر پاشو پاشو بریم عقب...جوابی نمیشنود،به پایش ک نگاه میکند میبیند پایش بر روی پهلوی شکسته ی مهدی هست،اشکاهیش روان میشود،تصمیم میگیرد به کسی چیزی نگوید تا روحیه شان حفظ شود،دست مهدی را از روی سینه اش بر میدارد تا اورا کول کند و به عقب ببرد،دفترچه ی مهدی بر روی سینه اش با خونی ک بر روی صفحاتش ریخته است،خودنمایی میکند. آر پی جی زن آنرا بر میدارد،صفحه ی اول را ک باز میکند نوشته است شهید گمنام.صفحات بعد نشان میدهد ک گویا مهدی گمنامی آرزویش است. با چشمانی خیس دفترچه را در حیبش میگذارد،بر ک میگردد میبیند بچه ها گویی یک چیزی را گم کرده اند.آری مهدی نبود.در چشمان همه غمی خانه کرده است،هر کس به اطراف میرود تا ردی از او بیاید،اما پیدایش نمیکندد،دیگر جنگ را فراموش کرده اند،وقتی به خود می آیند ک دیگر نصف بچه ها شهید شده اند،آن آر پی جی زن ک حالا کمی بر خودش مسلط تر است،بچه ها را کمی آرایش میدهد و در همان لحظه از بیسیم فرمان عقب نشینیِ گردان را از فرمانده ی لشکر میشنوند و بدون مهدی به سمت سنگر های خودی می آیند،همه در لاک خود فرو رفته اند،گویی پدرشان را از دست داده اند،و میدانید ک غم از دست دادن پدر،درد کمی نیست.هر کدام میرود در گوشه ای و تا میتواندگریه میکند،آن آر پی جی زن هم دفترچه ی مهدی را به فرمانده ی لشکر میدهد.... ۴۰ سال بعد.....مادره مهدی در تمام این سالها دلش فقط به عکسهای پسرش خوش بود،میدانست پسرش گمنامی را دوست داشت و به همین دلیل هیچگاه از او نخواست ک برگردد،اما چروک های صورت پیرزن ک هر روز بر تعدادشان افزوده میشد هر کدام گوینده ی این است ک چه دردی را بعد از مهدی کشیده است. هر پنجشنبه ک به گلزار شهدای شهرشان میرود،بر روی قبر هر پنج شهید گمنام مینشیند و آیه هایی ک از حفظ هست را میخواند،گاهی ساعت ها حرف میزند،میگوید شاید یکی از اینها مهدی من باشد. هر گاه می آید اول بر سره قبره جوانی ک بر روس قبرش نوشته اند بیست و چهارساله میرود،و دوباره هم موقع رفتن کمی بر روی همان قبره شهید مینشیند و درد و دل میکند.اینبارهم مث همیشه نشسته است،حرف میزند و اشک میریزد. کمی ک دلش آرام میگیرد یا علی میگوید و بر میخیزد،نگاهی به سنگ قبره شکسته میکند و میگوید پسرم تو هم مثل مهدی خودمی،نگران نباش میگویم تا چند روز دیگر سنگ نو برایت درست کنند. مادر آرام آرام با حالتی خمیده از گلزارشهدا دور و دور تر میشود،آرامش خاصی میگیرد وقتی بر روی آن قبر درد و دل میکند،مادر اما نمیداند ک این همان مهدیِ خودش هست.😢😢 پایان ⛔️کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️ @hemat3131🕊
شُهدا‌ زنده‌ اند !🇵🇸
#داستان‌کوتاه #یه_داستان_زیبا_و_خوندنی از دستش ندین😉👇👇👇👇
🌹# سین هشتم امسا🌹 [قسمت اول] کم کم بهار🌱🌹داشت از راه میرسید.اما زمستان❄❄گویی خیال رفتن در سر نداشت.چن شبی بود ک آسمان هی میبارید و میبارید⛅☁💧...صدای شر شر باران های💧💧 آن شب هیچ گاه از گوشم👂بیرون نخواهد رفت.چرا ک من مثل هر سال میخواستم از امدن بهار🌹🌱و سالی جدید خوشحالی و شادی کنم😀و با نشان دادن لباس های عیدم به هر آشنایی لحظه شماری کنم ⌚ک کی سال تحویل شود....اما ان شب ها صدای باران💧 نوید از سالی دگرگون داشت..سالی ک دیگر به فکر نو شدن نبودم.ان صداها نوید روزهای سختی😔 را میداد ک بزرگترها زود فهمیدند اما من باز هم مشغول شادی و شعف های خودم بودم تا اینکه....تا اینکه یک روز مانده به سال نو ینی سال هزار و سیصد و نود و هشت همه چیز تغییر کرد...نمیدانم خواب بودم یا بیدار😵... فقط یادم هست مادرم محکم بغلم کرد و تا بالای پشت بام‌ دوید...کمی گنگ بودم😩...صدای جیغ😲 بچه ها گوشم‌را میخراشید👂...بیشترین کلمه‌ای ک به گوشم میخورد# سیل#🌊 بود...سیل؟! اینرا چند باری از اخبار شنیده بودم👂...اها حالا میفهمیدم....#🌊 امده بود.اب در شهر جمع شده بود و راه خروجی نداشت...راکد بود...از بالای پشت بام ک تماشا میکردم👀 همه ی وسایل های بازی ام در اب شتاور شده بودند.توپ قرمز پلاستیکی.ماشین اسباب بازی🚗 همه و همه روی اب بازی میکردند و انجا بود ک منم گریه کردم 😭و سر و صدا راه انداختم😲...مادرم نگاهی بغض الود به من انداخت و اشک در چشمانش جمع شد😢...مرا بغل زد و ارام اشک ریخت😔😭....اوهم حتما بع خاطر وسایلش گریه میکرد...و یا شاید از اینکه‌پدرم 👪معلوم نبود ک کجاس...با دیدن اشکهایش دیگر حال خودم یادم رفت...ارام اشک هارا از گونه هایش برداشتم گفتم مامان گریه نکن خودم همه چی برات میخرم....الانم میرم بابارو پیدا میکنم...اما...اما اب دوبرابر قد من بود اخر چگونه؟ حرفم را پس گرفتم و گفتم بابا حتما می آید نگران نباش.... ادامه دارد... ✍ 🚫کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 @hemat3131🕊
🌹 # سین هشتم امسال🌹 [قسمت دوم] کم کم به غروب نزدیک میشدیم🌅....باران همچنان میبارید💧💧...و ما بع خاطر اب زیادی ک وارد حیاط و خانع شدع بود💧🏠 نتواتستیم تکان بخوریم.هوا رو به تاریکی میرفت🌑‌ وکم‌کم از دور صدای قایق های موتوزی🚢 بع گوش میرسید...یکی از انها هی نزدیک و نزدیک تر شد...وای خدا بابایی اومد😍...مادر با صدای من نگاهی به پایین انداخت👀...موتور قایل خاموش شد.پدرم به اب زد و با نردبانی# ک همراه خود اورده بودند به پشت بام امد.مرا بغل کردو بع داخل قایق برد...و بعد هم به مادرم کمک کرد و سوار شدند.حرکت کردیم👪.مادرم همچنان اشک میریخت😢.بین راه یه مادر و فرزند دیگری هم سوار شدند.ما را بردند به یه محوطه ای دور از شهر.کلا شهر زیر اب بود...نمیشد جایی متوقف شویم.در نهایت به خارج از شهر رفتیم.انجا بچه های امداد داشتند چادر هایی را بر پا میکردند...بعد گذشت نیم ساعت چادری راکع متعلق به مادر ها و بچه های کوچکشان بود اماده کردند.همگی به داخل چادر رفتیم.غذایی برای هوردن نبود.بهانه میگرفتم و هی گریع میکردم.بچه های دیگر هم همینطور....تا اینکه از شهر عای اطراف برایمان غذا فرستادند.یکی خوردیم و بعد همگی سر حایمان دراز کشیزی🌊م.بچه ها همه خوابیدیم😥 اما بزرگترها خواب بع چشمشان نمی امد.خلاصه چن شب و روزی به همین منوال گذشت....باز مادر بی تاب پدر شده بود😳...من هم دلتنگش شده بودم...تا اینکه....خبر رسید چند نفر از برادران در حال کمک به سیل زدگان قایقشان🚢 واژگون میشود 🌊و.... پدرم غرق شد تا چند روزی هم خبری از جنازه اش نشد....برایم غیر قابل باور بود ک یک سیل🌊 همه چیزم را ازم گرفته بود...پدرم.تکیه گاهم....همه را...😔 ادامه دارد... ✍ 🚫کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 @hemat3131🕊
🌹 # سین هشتم امسال🌹 [قسمت پایانی] مادر بیش از پیش پیش گریه میکرد‌😭اوهم تمام زندگش اش از دست رفته بود.....پدرم شهید شد 🌷برای نجات جان مردم...خوشحالم😊ک به مقام رفیع شهادت دست یافت.چرا ک مادرم بارها از شهدا گفته و از کارهایشان از خوبی هایشان.پس پدره من هم قطعا ادم خوبی بوده ک شهید شده.دلم💔 خیلی دلتنگش میشود اما به اینچیزها ک فک میکنم دلم ارام‌میگیرد❤. خلاصه شب ها 🌑و روز ها 🌅میگذشت همچنان تمام مردم شهر اواره بودند و خانه و کاشانه🏠 خود را از دست داده بودند.ما همگی مدیون‌کمک‌های مردمی بودیم...اگر انها‌نبودند دیگر نه امیدی برای زندگی داشتیم و نه میتوانستیم ک ‌زنده بمانیم.....حالا چند روزی است ک اب شهر تخلیه شده...به خانه🏠 هایمان برگشتیم.اما‌گویی اصلا این‌آن‌نیست...دیگر خبری از وسایل های خانه‌نیست....مادرم ک فقط گریه میکند 😭هم از دوری پدر و هم‌از تنها بودنمان...و باز هم مثل همیشه مردم تنهایمان نگذاشتند😄.دوست دارم بروم و دست تک‌تک شان را ببوسم💋.غذاهایی🍲🍛🍜 هم ک هر وعده برادران امداد گر🚑 و سپاه می اورند همه‌از کمک‌های مردم شهر های مختلف است.واقعا دستشان درد نکند❤🌷....اما مسئولین بدانند ک در هشت سال جنگ تحمیلی مردم, ایران را زنده نگه داشتند و حالا هم‌مردم,آق قلا را زندع نگه میدارند✌....سال نود و هشت هم با تمام سختی های آغازینش تمام میشود😊...اما دیگر هیچ سالی برایم نو نخواهد شد چرا ک‌ هر سال عید نوید روزهای سختی را میدهد ک بدون بابایم سپری شد😔😔!! 🚫کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 @hemat3131🕊