eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
750 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
•••|💚⭐ . #السلام_ایها_غریب #سلام_امام_زمانم♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات
سلام امام مهـربان زمانـم♥ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز آب و جارو ميكنيم ... وقتی که بیایید به انتظار هایی که کشیده ایم افتخار خواهیم کرد 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
سلام امام مهـربان زمانـم♥ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز
💚 بہ هر طرف نظر ڪنم اثر ز روے ماه توست گر این جهان بپا شده بہ خاطر صفاے توست... ببین ڪہ پر شده جهان ز ظلم و جور اے عزیز بگو ڪدام لحظہ ها ظهور روے ماه توست ✋سلام محبوب قلبم💚 ☀️صبحت بخیر آقاے دو عالم❤️
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
حسین‌جان ؛ خراب‌بادھ‌ےعشق تُ آبادےنمےخواهد . .♥️!' تُ اقامی‌... دنیامی...(: #السلام‌علیک‌یااباعبد
•🌤• 🦋دلخوشم با تو اگر از دور... صحبت می کنم... 🦋با سلامی هر کجا باشم زیارتــــ می کنم✋🏻 صبحم به نام تو?☝️🏻 از دور سلام?🌿🌸 🌿 صبحتون ڪربلایی عزیزان دل🌱😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد پناهیان:ما مردگانیم!))) ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم … ظهور تو زیباتر از ظهور همه‌ی زیبایی‌هاست؛ چشم به راه زیباترین بهاریم خدایا انتظار چقدر دیر می‌گذرد با صد نگاه خسته، صدا می‌زنیم تو را بیایید همه منتظر آمدنش شویم ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم … ظهور تو زیباتر از ظهور همه‌ی زیبایی‌هاست؛ چشم به راه زیباترین بهاریم خد
فࢪقے ندآࢪد ..💫 ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊 مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤 قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇 هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍 از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😍
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
💙🦋💙🕊""!!))
💛| •دلم‌براۍآن‌خیابان‌بهشتۍ‌ڪه‌تنها‌از طریق‌خیال‌در‌آن‌سفرڪردم‌تنگ‌شده•🌿🌤•` •❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️5صلوات❄️برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸🌿
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_شش کمیل در را باز
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت. ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخص برای من تویی سمانه فقط تو از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد: ــ تو درمونی ،درد نشو سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند. به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد: ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم. قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد. ــ گریه نکن خانومی ــ کمیل قول بده تنهام نزاری کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد: ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه،مطمئن باش سمانه سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد. به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری