eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
753 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
●💜♥️• ♥️| 💜| ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ براێ کارهایێ درستێ که روحټ و خوشحاڵ میکنݩ وقټ بذاڕ🌸..:) ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ 🍓 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هشتاد‌و‌هفتم فخرالسادات :
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 . همه که نشستند ، فخر السادات گفت :یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم ! حاج علی : مبارکه ان شاء الله ، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری ؟ فخرالسادات : نه ؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری حاج علی : به سلامتی .. . خیلی هم عالی ! دیگه دیر شده بود ، حالا کی هست ؟ آیه از اتاق بیرون آمد بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست . فخرالسادات : یه روزی اومدم خونه تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم . يه بار با حرفام دل دخترمو شکستم .. . حالا اومدم برای ارمیا ، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم ؟ آیه از جا برخاست : مادر ! این چه حرفیه ؟ هنوز سال مهدی هم نشده ، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمی کنم ! حاج علی : آیه جان بابا ... بشین آیه سر به زیر انداخت و نشست . فخرالسادات : چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم ! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت : " بیا مادر ، اینم پسرت ! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد . بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید ، امانتم تو غربت داره دق می کنه ! " دخترم ، تنهایی از آن خداست ، خودتو حروم نکن آیه : پس چرا شما تنها زندگی می کنید ؟ فخرالسادات : از من سنی گذشته بود . به من نگاه کن .. . تنها ، بی همزبون ؟ این ده سال که همسرم فوت کرده ، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم ، اما الان می بینم کسی دور و برم نیست ! تنها موندم گوشه ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه ، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی ، تو حامی می خوای ، پشت و پناه می خوای آیه : بعد از مهدی نمیتونم حاج علی : اول با ارميا صحبت کن ، بعد تصمیم بگیر ، عجله نکن ! آیه : اما ... بابا ! حاج علی : اما نداره دختر ! این خواسته ی شوهرت بوده ، پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه ! آیه : بهم فرصت بدید ، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته ! ارميا : تا هر زمان که بخواید فرصت دارید ، حتی شده سالها ! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سورية و معلوم نیست کی برگردم ، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم ! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حاج خانم گفتن ، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم ! الانم رفع زحمت می کنم ، هر وقت اراده کنید من در خدمتم . جسارتم رو ببخشید فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد . آیه ماند و حرف های ارمیا .. . آیه ماند و حرف های فخرالسادات .. . آیه ماند حرف های آخر مردش .. . آیه ماند و بی تابی های زینبش بعد از آن شب ، تک تک مهمان ها رفتند . زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود . آیه بود و دخترکش ... آیه بود و قاب عکس مردش ! نام ارميا در خاطرش آن قدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد . از مردی که چشم به راهش مانده بود . آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود ! همان عکس با لباس نظامی را در زمینه ی حرم حضرت زینب گذاشته بودند . مردش چه با غرور ایستاده بود . سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود . نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد ... تصویر رهبری . .. همان لحظه صدای آقا آمد . نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت ، آقا بود ! خود آقا بود ! روی زانو جلوی تلویزیون نشست . دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود . زنی سخن می گفت و آقا به حرف هایش گوش می داد . آیه هم سخن گفت آقا ! اومدی ؟ خیلی وقته منتظرم بیای ! خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا ! دخترکم بی پدر شد ... الان فقط خدا رو داریم هیچ کسو ندارم ! آقا ! شما یتیم نوازی می کنی ؟ برای دخترکم پدری می کنی ؟ آقا دلت آروم باشه ها .. . ارتش پشتته ! ارتش گوش به فرمانته ! دیدی تا اذن دادی با سر رفت ؟ دیدی ارتش سوال نمی کنه ؟ دیدی چه عاشقانه تحت فرمان به آقا ! دلت قرص باشه آیه سخن می گفت ... از دل پر دردش ! از کودک یتیمش ! از یتیم داری اش ! از نفس هایی که سخت شده بود این روزها ! رها که به خانه اش رفته بود برای آوردن لباس های مهدی ، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید ، با گوشی اش فیلم گرفت و همراه او اشک ریخت . آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت ، دوربین را قطع کرد و آیه را در آغوش گرفت .. . خواهرانه آرامش کرد ************** پنج شنبه که رسید ، آیه بار سفر بست! زمان کافی بود که مردش را ندیده بود باید دخترش را به دیدار پدر می برد . با اصرارهای فراوان رها ، همراه صدرا و مهدی ، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود . بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشت و با دیدن او پشیمان شد و پیش نیامد
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 . از دور به نظاره نشست. آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت : سلام بابا مهدی! سلام آقای پدر پدر شدنت مبارک! اینم دختر شما! اینم زینب بابا! ببین چه نازه! وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود! از داغی که روی دلم گذاشتی این بچه هم سهم داشت! خیلی آسیب دید و رشد کم بود ، اما خدا رو شکر سالمه! دستی روی صورت دخترکش کشید: امشب تو کجایی که ندارم بابا من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟ برخیر ببین دخترکت می اید نازك بدنت آمده اينجا بابا دستی به سرم بكش تو اي نور نگاه اين عقده به دل مانده به جا اي بابا هر روز نگاهم به اين در این خانه است برگرد به اين خانه ي احزان شده ات ای بابا در خاطر تو هست که من من مشق الفبا کردم؟ اولین نام تو را مشق نوشتم بابا دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟ لب هات بسی خشک شده ای بابا من هیچ ندانم که یتیمی سخت است این تکلیف این به شبم ای بابا این خانه ی تو کوچک و کم هست چرا؟ من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟ من از این بازی دنیا نگرانم اما رسم بازی من و توست بیایی بابا رها هق هقش بلند شد. صدرا که مهدی را در آغوش داشت ، دست دور شانه ی رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد . اشک چشمان خودش هم در حال حزن بود. ارمیا هم چشمانش از اشک بود "خدایا ... صبر بده به این زن داغ دیده " شانه.های ارمیا خاموش شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را نمی کرد امروز آیه را ببیند . از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود. دل دل می کرد . با این حرفهایی که آیه زده بود ، نمی خواهد وقتی پیش می رود یا نه؟ دل به دریا زد و جلو رفت! آیه کفش مردانه ای را در مقابل دید. مرد نشست و دست روی قبر گذاشت . .. فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست صورت را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید . هنوز زینب را نوازش می کرد که گفت سالها پیش ، خیلی جوون بودم ، تازه وارد دانگاه افسردگی شده بودم . دل به یه دختر بستم ... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⸀♥️🌿˼.. .. 🌿] ♥️] ــــــــــــــــــــــــــــ🌿•› امروز‌تولدفرشتہ‌اۍآسمانیست.. فرشتہ‌اۍ‌خاڪۍازجنس‌آسمان وبادلۍ‌دریایۍ..🌊'' ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️.• ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
😂 اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️ يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝 رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌿 خیلی ها از توقف گاندو ناراحت شدن ...🚶‍♂🕳 ایا ؟؟!! ....👀 از نبود امام زمانت وقتی که رفت و هنوز نیومده اینقدر ناراحت شدی ؟؟ ...💔🥀 نه اصلا دقت کرد؁ ...!!؟🤨 شد یک دفعه یه شبه صد تا کانال رو بترکونی واسه اینکه توییت یا بره تو داغ های ایتا .... رفته ها اما کمه باید زیادتر از اینا بشه چون انتظار ما زیاد تر از این حرف ها است رفــــیق... ـ ـ بترکون..!!! ...✌️🏻 .🥀 ...💔 .... ... ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh