🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوهفتم
فخرالسادات : عاشق دخترش بود .
این قدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده ،
چه آرزوها داشت برای دخترش !
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد
و گفت : شبیه مادرشه ،
مهدی همه ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه !
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند ،
قرار بود رها پیش آیه بماند
. رها برای بدرقه شان رفت و وقتی برگشت ،
نفس نفس میزد .
آیه : چی شده چرا دویدی ؟
رها : باورت نمیشه چی شنیدم !
آیه : مگه چی شنیدی ؟
رها : داشتم می رفتم که دیدم حاج خانم
، آقا ارميا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت .
نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی !
ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید !
آیه : گوش وایستادی ؟
رها : نه ... داشتم از کنارشون رد میشدم !
اونا هم بلند حرف می زدن همه ی حرفاشونو که نشنیدم !
آیه : حالا کی مرخص میشم ؟
رها : حالا استراحت کن ،
تا فردا !
************
یک هفته از آن روز گذشته بود
. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند .
سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود .
سایه را چندباری دیده بود
و دلش از دستش شر خورده بود !
آیه را واسطه کرد ،
وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد .
مهیای خواستگاری شده بودند ،
شاید برکتي قدمهای کوچک زینب بود
که خانه رنگ زندگی گرفت .
حاج علی هم شاد بود .
بعد از مرگ همسرش ، این دلخوشي کوچک برایش خیلی بزرگ بود ؛
انگار این دختر جان دوباره به تمام خانواده اش داده است
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود
که زنگ خانه به صدا درآمد .
حاج على در را گشود و از ارميا استقبال کرد
خوش اومدی پسرم !
ارميا : مزاحم شدم حاج آقا ، شرمنده !
صدای فخر السادات بلند شد
: بالاخره تصمیم گرفتی بیای ؟
ارميا : امروز رفتم قم ، سر خاک سید مهدی ،
من جرات چنین جسارتی رو نداشتم !
حاج علی به داخل تعارفش کرد .
صدرا و رها هم بودند .
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتهشتادوهفتم فخرالسادات :
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادوهشتم
. همه که نشستند ،
فخر السادات گفت
:یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم !
حاج علی : مبارکه ان شاء الله ،
امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری ؟
فخرالسادات : نه ؛
قراره برای ارمیا برم خواستگاری
حاج علی : به سلامتی ..
. خیلی هم عالی !
دیگه دیر شده بود ، حالا کی هست ؟
آیه از اتاق بیرون آمد
بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست .
فخرالسادات : یه روزی اومدم خونه تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم .
يه بار با حرفام دل دخترمو شکستم ..
. حالا اومدم برای ارمیا ،
که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم ؟
آیه از جا برخاست : مادر !
این چه حرفیه ؟
هنوز سال مهدی هم نشده ،
سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمی کنم !
حاج علی : آیه جان بابا ...
بشین
آیه سر به زیر انداخت و نشست
. فخرالسادات : چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم !
دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت :
" بیا مادر ، اینم پسرت !
خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد .
بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید ،
امانتم تو غربت داره دق می کنه !
" دخترم ، تنهایی از آن خداست
، خودتو حروم نکن
آیه : پس چرا شما تنها زندگی می کنید ؟
فخرالسادات : از من سنی گذشته بود
. به من نگاه کن ..
. تنها ، بی همزبون ؟
این ده سال که همسرم فوت کرده
، به عشق پسرام و بچه هاشون زندگی کردم
، اما الان می بینم کسی دور و برم نیست !
تنها موندم گوشه ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه ،
یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش
و تو تنها میمونی
، تو حامی می خوای
، پشت و پناه می خوای
آیه : بعد از مهدی نمیتونم
حاج علی : اول با ارميا صحبت کن ،
بعد تصمیم بگیر ،
عجله نکن !
آیه : اما ... بابا !
حاج علی : اما نداره دختر !
این خواسته ی شوهرت بوده ،
پس مطمئن باش بهش بی احترامی نمیشه !
آیه : بهم فرصت بدید ،
هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته !
ارميا : تا هر زمان که بخواید فرصت دارید ،
حتی شده سالها !
اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سورية و معلوم نیست کی برگردم ،
فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم !
حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادونهم
حاج خانم گفتن ،
رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم !
الانم رفع زحمت می کنم ،
هر وقت اراده کنید من در خدمتم
. جسارتم رو ببخشید
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد
. آیه ماند و حرف های ارمیا ..
. آیه ماند و حرف های فخرالسادات ..
. آیه ماند حرف های آخر مردش ..
. آیه ماند و بی تابی های زینبش بعد از آن شب ،
تک تک مهمان ها رفتند .
زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود
. آیه بود و دخترکش ...
آیه بود و قاب عکس مردش !
نام ارميا در خاطرش آن قدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد .
از مردی که چشم به راهش مانده بود
. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود !
همان عکس با لباس نظامی را در زمینه ی حرم حضرت زینب گذاشته بودند .
مردش چه با غرور ایستاده بود .
سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود .
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد ...
تصویر رهبری .
.. همان لحظه صدای آقا آمد
. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت
، آقا بود !
خود آقا بود !
روی زانو جلوی تلویزیون نشست
. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود
. زنی سخن می گفت و آقا به حرف هایش گوش می داد
. آیه هم سخن گفت
آقا !
اومدی ؟
خیلی وقته منتظرم بیای !
خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا !
دخترکم بی پدر شد ...
الان فقط خدا رو داریم هیچ کسو ندارم !
آقا !
شما یتیم نوازی می کنی ؟
برای دخترکم پدری می کنی ؟
آقا دلت آروم باشه ها ..
. ارتش پشتته !
ارتش گوش به فرمانته !
دیدی تا اذن دادی با سر رفت ؟
دیدی ارتش سوال نمی کنه ؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان به آقا !
دلت قرص باشه
آیه سخن می گفت ...
از دل پر دردش !
از کودک یتیمش !
از یتیم داری اش !
از نفس هایی که سخت شده بود این روزها !
رها که به خانه اش رفته بود برای آوردن لباس های مهدی ، وارد خانه شد
و آیه را که در آن حال دید ،
با گوشی اش فیلم گرفت و
همراه او اشک ریخت
. آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت
، دوربین را قطع کرد
و آیه را در آغوش گرفت ..
. خواهرانه آرامش کرد
**************
پنج شنبه که رسید ، آیه بار سفر بست!
زمان کافی بود که مردش را ندیده بود
باید دخترش را به دیدار پدر می برد
. با اصرارهای فراوان رها ، همراه صدرا و مهدی ، با آیه همسفر شدند.
مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود
. بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشت
و با دیدن او پشیمان شد
و پیش نیامد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودم
. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت
: سلام بابا مهدی!
سلام آقای پدر
پدر شدنت مبارک!
اینم دختر شما!
اینم زینب بابا!
ببین چه نازه!
وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود!
از داغی که روی دلم گذاشتی
این بچه هم سهم داشت!
خیلی آسیب دید و رشد کم بود
، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیر ببین دخترکت می اید
نازك بدنت آمده اينجا بابا
دستی به سرم بكش تو اي نور نگاه
اين عقده به دل مانده به جا اي بابا
هر روز نگاهم به اين در این خانه است
برگرد به اين خانه ي احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
این تکلیف این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم هست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت ،
دست دور شانه ی رهایش انداخت
و او را به خود تکیه داد
. اشک چشمان خودش هم در حال حزن بود.
ارمیا هم چشمانش از اشک بود
"خدایا ...
صبر بده به این زن داغ دیده
" شانه.های ارمیا خاموش شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود.
فکرش را نمی کرد امروز آیه را ببیند
. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود.
دل دل می کرد
. با این حرفهایی که آیه زده بود ،
نمی خواهد وقتی پیش می رود یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش مردانه ای را در مقابل دید.
مرد نشست و دست روی قبر گذاشت .
.. فاتحه خواند.
بعد زینب را در آغوش گرفت
و با پشت دست صورت را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید
. هنوز زینب را نوازش می کرد
که گفت
سالها پیش ،
خیلی جوون بودم
، تازه وارد دانگاه افسردگی شده بودم
. دل به یه دختر بستم ...
دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودم . از دور به نظاره نش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودویکم
. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش!
اون روز رو
، هیچ وقت یادم نمیره .
.. اونا مثل حاج علی نبودن ،
اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن ؛
منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمی شناسم و
پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرون کردن ،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اون شب با خودم عهد کردم هیچ وقت عاشق نشم
و ازدواج نکنم.
زندگیم شد کارم ...
با کسی هم دمخور نمی شود ،
دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر راه زندگی سید مهدی قرار گرفت
. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود
و من هنوز شروع به کار نکردم!
من خودم در حد شما نمی تونم بدونم
شما کجا و من جامونده کجا؟
خواستن شما لقمه ی بزرگ تر از دهن برداشت ،
حق دارد حتی اگر درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم ،
عاشقتون رو دیدم ،
علاقه و صبرتون رو دیدم ،
آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که این جوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که کسی از گذشته گذشته و
رفته برای اعتقاداتش کشته شده!
عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته!
عجیب بود با این همه عشقی که داری ، این قدر صبوری کن!
شما همه ی آرزوهای منو داشتید.
شما همه ی خواسته ی من بودید ...
شما دنیای جدیدی برام ساختید.
شما و سید ، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال راه سیدا خودش کمک کرد .
.. راه رو نشونم داد .
.. راه رو برام باز کرد ...
روزی که این کوچولو به دنیا اومد
، من اونجا بودم!
همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم!
آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکم!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودودوم
حس خوبیه که به موجود کوچولو مال تو باشه ..
. که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم ،
حالا که حسش کردم چیزی که من خیال کردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم!
تا ابد حسرت پدر شدن با منه ..
. حسرت پدری برای این دختر با من می مونه .
.. من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز چهره شما رو دقیق ندیدم!
شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید.
اولا که اجازه ندادید کسی نگاهش بهتون بیفته ،
الان خودم نمی تونم بخوام
و به خودم اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون
، اعتقاداتتون ،
به خاطر نجابتتون
روزی که این کوچولو به دنیا اومد ،
مادرشوهرتون اومد سراغم.
اگه ایشون نمی اومدن
من هرگز جرات این کار رو نکرده بودم
... شما کجا و من کجا!
من لايق پدر اين دختر شدن نيستم ،
لايق همسر شدن نيستم ،
خودم اينو ميدونم!
اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد.
قبول کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون!
اگه قبول نکنید،
بازم منتظر میمونم.
هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه!
هربار که برگردم ، میام به امید شنیدن جواب مثبت شماست.
ارمیا دوباره زینب را بوسید
و به سمت آیه گرفت
آیه گفت: زینب ، زینب سادات
، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد ، سر تکان داد و رفت .
.. آیه ندید ؛
نه آن لبخند را ،
نه سر تکان دادن را ..
. تمام مدت نگاه به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود ..
. رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارميا رفت.
مهدی در آغوش پدر خواب بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوسوم
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه ،
چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر می کنی؟
آیه: شاید یه روزی ؛
ممکن است ....
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
ارمیا ...
ارمیا
صبرکن
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم ،
واقعاً ما رو ندیدی؟
ارميا: نه ..
. واقعاً نديدم
تور چطوري؟
خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟
چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست ،
دلتو صاف کن و یاعلی بگو
و برو دنبال دلت ؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم
، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری ،
برو دنبال سید مهدی ..
. اون خوب بلده
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارميا: ازش بخواه
، تو بخواه اون مياد!
ارمیا که رفت
، صدرا به راهی که رفته بود خیر ماند.
"از سید بخواهم؟
چگونه؟
*********************** زینب از روی تاب به زمین افتاد ...
گریه اش گرفت .
.. از تاب دور شد و زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمی خواهد!
دلش تاب می خواست و
پسرکی که جایش را گرفته بود
و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود ...
گریه اش شدیدتر شد!
او هم از این پدرها می خواهد که حامی داشته باشد.
تابش بده و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد.
دست پیش برد
و اشکهایش را پاک کرد.
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوسوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوچهارم
چی شده عزیزم ؟
زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست !
من کوچولوئم ، بابا ندارم !
زینب سادات هق هق می کرد
و حرف هایش بریده بریده بود .
دلش شکسته بود .
دخترک پدر می خواست ...
تاب می خواست !
شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد ..
. که کسی او را از تاب به زمین نیندازد !
ارمیا دلش لرزید ..
. دخترک را در آغوش کشید و بوسید .
زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا
رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت :
چرا از روی تاب انداختیش ؟
پسرک : بلد نبود بازی کنه ،
الکی نشسته بود !
زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد !
پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟
ما همسایه شون هستیم ،
شما رو تا حالا ندیدم !
صدای آیه آمد : زینب
ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام !
یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه
آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟
ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی !
زینب سادات چقدر بزرگ شده !
سه سالش شده ؟
آیه : فردا تولدشه !
سه ساله میشه !
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد .
زینب که بستنی را گرفت
، دست ارمیا را تکان داد .
نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل !
لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش :
بیا بغلم عزیزم !
آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه !
ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم !
اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت .
آیه اجازه داد ...
ساعتی به بازی گذشت ،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا ..
. زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت !
خودش را جور دیگری الوس می کرد ،
ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ،
بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود
. وقت رفتن ارمیا پرسید
: این دفعه جوابم چیه ؟
هنوز صبر کنم ؟
آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت
: فردا براش تولد می گیریم ،
خودمونیه ؛
اگه خواستید شما هم تشریف بیارید
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد !
در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت :
امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟
زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود !
زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوپنجم
روز تولد بود و
فخرالسادات هم آمده بود .
صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان
، سیدمحمد و سایه ی این روزهایش
. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود
. آن هم با اصرارهای آیه و رها !
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده !
زینب شادی از روی مبل ها می پرید .
مهدی هم به دنبالش بدون می کرد صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و
از مبل بالا جیغ و داد رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد .
از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت .
آیه : کی بود در رو باز کردی ؟
زینب : بابا اومده !
اشاره اش به عکس روی دیوار بود .
سید مهدی را نشان می داد
از اونجا اومده !
سکوت برقرار شد .
همه با تعجب به آیه نگاه می کردند .
آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوششم
صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوششم صدای ارمیا پیچید
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودهفتم
عزم رفتن کردن سخت بود .
ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود .
بلند شد و خداحافظی کرد .
دم رفتن به آیه گفت :
من هنوز منتظرم
امیدوارم دفعه ی بعد ...
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت .
ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد
. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده !
یکی برای من بود ،
یکی مادرش ،
یکی دخترش
وقتی سوال پرسید از پدرش ،،، و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه
آیه نگفت برای مردی که همسرش می شود
، گفت پدر دخترش !
حجب و حيا به این میگویند دیگر
صدای دست زدن بلند شد ..
. ارمیا خندید و خدا را شکر گفت
پاکت نامه را باز کرد :
سلام امروز تو توانستی دل آیه ای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو می کردم .
تمام هستی ام را ...
جانم را ،
روحم را ،
دنیایم را به دستت امانت میدهم !
امانت دار باش !
همسر باش !
پدر باش !
جای خالی ام را پر کن !
آيه ام شکننده است !
مواظب دلش باش !
دخترکم پناه می خواهد ، پناهش باش !
دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم ...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت
و پاکت را در جیبش
. لبخند جزءی صورتش شده بود .
انگار زینب پدردار شده بود !
********
صدرا : گفته باشما !
ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببريا ،
تو باید بیای همینجا ؟
ارميا : خط و نشون نکش !
من تا خانومم نخواد کاری نمی کنم ،
شاید جای بزرگتری بخواد !
آیه گونه هایش رنگ گرفت ،
رها : یاد بگیر صدرا ، ببین چقدر زن ذليله !
ارميا : دست شما درد نکنه !
آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید ؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت !
زهرا خانم :
دخترمو اذیت نکن پسرم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوهشتم
فخرالسادات: پسرم گناه داره ،
دخترت خیلی منتظرش گذاشت!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت
، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود
. محمد: داداشم داره داماد میشه!
کل کشید و صدرا ادامه داد
: پیر پسر داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
حاجی ، دخترتون قبول کردن!
شما چی؟
قبول می کنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبول کردم
، من چی بگم؟
دخترم حرف دل باباشو میدونه ،
خوشبخت بشید
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش
"حاج علی پدرش ما هم بودجه کرده ایم."
****
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود.
محمد و صدرا سر به سر ارميا مي گذارند
و گاهي آيه را هم سرخ و سفيد مي كنند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج على بلند شد و تلفن خانه را جواب داد
دقایقی بعد تلفن را قطع کرد
و رو به آیه کرد
: آیه بابا به آرزوت رسیدی!
آقا داره میاد دیدن تو و دخترت!
پاشو ..
تا یک ساعت دیگه میان
ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود؟
آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشان داد.
هق هق هایش را شنیده بود.
آرزوهایش را!
ارمیا همه را می دانست جز
چرا
چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شده بانویش نمی داند!
نمی دانم که غم ها پیرش کرده اند
که اگر می دانم سه سال صبر نمی توان!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند
جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسید بانو؟
مبارک است ...
صدای زنگ که آمد ،
آیه جان گرفت ...
پایان