eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
752 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حاج على : فدک حق بود که ضایع شد . فدک حق امامت بود و خلافت ، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود ، از هم جدا کردنش ؛ حق رو از حق دارش گرفتن ، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین ، حکومت امام حسین ( ع ) ارميا : این که شد موروثی و شاهنشاهی مردم باید انتخاب کنن ! حاج علی : اونا آفریده شدن برای هدایت بشر اونا بالاترین علم رو برای هدایت بشر دارن ، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش می کنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو میبینی ؟ اونا مشرف به تمام دنیا هستن ، مشرف به همه ی حق و باطل ها ؛ به همه ی هستها و نیستها ، به همه دروغ ها و راستیها ؛ شاید سوریه آزاد نشه ، اما مهم تلاش ما برای کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای حفظ حریم ولايته ، امام حسین ( ع ) میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زنها اسیر میشن . رفت تا به هدف بزرگترش برسه ؛ از عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره ، اصلا بحث تکلیف و وظیفه ست ؛ نتيجهش به ما ربطی نداره البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه ، ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه ارميا : من گم شدم توی این دنیا حاجی ، هیچ کسی به دادم نمیرسه ! حاج علی : نگاه کن ! چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن ، تمام غرق شده های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی برو برگرد قبولشون میکنن و نجانشون میدن ! خدا توبه کارا رو دوست داره . آیه در سکوت نگاهشان می کرد . " چه می کنی سیدمهدی ؟ یارکشی میکنی ؟ مگر یاد کودکیهایت کرده ای که یار جمع میکنی برای بازی ای که برایمان ساخته ای ؟ " **** * سال نو که آمد ، احساسات جدید در قلب ها روییده بود . صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش . محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خنده هایش شده بود ؛ انگار سینا بار دیگر به خانه اش آمده بود . .. شب کنار هم جمع شده و تلویزیون می دیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید دونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از اینه
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هفتاد‌و‌پنجم حاج على : فدک
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم . هنوز هم ما عزاداریم و هم شما ، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه ، رها جان مادر ، پسرم دوستت داره ؛ قبولش می کنی ؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم . حق توئه که زندگی تو انتخاب کنی ، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون می گیریم و زندگیتون رو شروع می کنید ؛ اگه نه که بازم خونه ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید . معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه ، فکراتو بکن ، عروسم میشی ؟ چراغ خونه ی پسرم میشی ؟ صدرا خیلی دوستت داره ! اول فکر کردم به خاطر بچه ست ، اما دیدم نه .. . صدرا با دیدن تو لبخند میزنه ، برای دیدن تو زود میاد خونه ؛ پسرم بهت دل بسته ، امیدوارم نشکنها رها سرش را پایین انداخت . قند در دل صدرا آب می کردند ! " چه خوب راز دلم را دانستی مادرا نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود ؟ " رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت ، زهرا خانم وسط راه گفت : بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن ! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج محبوبه خانم : عجله ای نیست . تا هر وقت لازم می دونه فکر کنه ، اونقدر خانم و نجيب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم ! " فکر دل مرا نکردی مادر ؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر ؟ " صدرا نفس کم آورده بود ، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش این گونه نبود ! " چه کرده ای با این دلم خاتون ؟ چه کرده ای که خود رهایی و من دربند توا " رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش می کرد . به هر اتفاقی در زندگی اش فکر می کرد جز همسر شدن برای صدرا ! عروس خانواده ی صدر شدن ! مهدی را مقابلش قرار داد . " بزرگ شوی چه می شود طفلك من ؟ چه می شود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است ؟ چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست ؟ من تو را میخواهم ! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید ؟ دلنگرانی هایم را میخواهم
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 من عاشقانه هایم را خرجت میکنم ! تو فرزند می شوی برایم ؟ گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم ! گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است . نه چون من که میترسم از فرداهایم ! دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را می بینی ؟ بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم ؟ به این پدرت چه بگویم ؟ به این پدر که گاهی پشت می شد و پناه ، که توجه کردن را بلد است ، که محبتهایش زیر پوستی ست ! چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود ، پدر شود ؟ دست کوچک پسرش را بوسه می زد که در باز شد ، رها از گوشه ی چشم قامت مرد خانه را دید . برای چه آمده ای مرد ؟ به دنبال چه آمده ای ؟ طلب چه داری از من که دنبالم می آیی ؟ صدرا ؛ خوابید ؟ رها : آره ، خیلی ناز می خوابه ، نگاه کردن بهش سیر نمیشم ! صدرا : شبیه پدرشه ! رها : نه ! شبیه تو نیست ! صدرا لبخندی زد . " پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون ؟ همسر بودنم را چه ؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری ؟ " صدرا : منظورم سینا بود . رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت : شما ازدواج کنید آیه باید بره ؟! به بودن من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل ؟ می توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق ؟ می توانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی ؟ " صدرا : نه ؛ میمونن ! خونه ی معصومه که خالی بشه ، تمیزش می کنم و جوری که دوست داری آماده ش می کنیم ! آیه خانم هم میشه همسایهی دیوار به دیوارت ، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه ! رها : با خون بس بودن من چی کار می کنید ؟ جواب فامیلتون رو چی میدی ؟ برای صدرا : فعلا فقط به جواب تو فکر می کنم ! جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست ؟ رها : رویا چی ؟! صدرا : رویا تموم شده رها ، باور کن ! از وقتی اومدی به این خونه ، همه رو کمرنگ کردی ، تو رنگ زندگی من شدی ، تو با اون قلب مهربونت ! رها منو ببخش و قبولم کن ، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی افتاد ، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم ؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده ! رها : شما ، چطور بگم ... نماز ، روزه ، محرم ، نامحرم !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدرا : یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمی کنم اما دروغ گفتم ، همون موقع هم می خواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم . رها : فرصت بدید باورتون کنم ! صدرا : تو فرصت نمی خوای ، آیه میخو ! تا آیه خانم بهت نگه ، تو راضی نمیشی ؟ " چقدر خوب ناگفته های قلبم را می دانی مردا " صدرا تلفنش را به سمت رها گرفتن بهش زنگ بزن ! الان دل میزنی برای بودنش رها تلفن را گرفت و شماره گرفت . صدرا از اتاق بیرون رفت رها خواهرانه های آیه اش را می خواست رها : آیه ! سلام آیه : سلام ! چی شده تو هی یاد من میکنی ؟ رها : کی میای ؟ آیه : چی شده که اینجوری بی تاب شدی ؟ به خاطر آقا صدراست ؟ رها : تو از کجا میدونی؟ آیه : فهمیدنش سخت نیست از نگاهش ، رفتارش ، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک ډله شده ، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری ؟ رها : من نمی شناسمش ! آیه : بشناسش ، اما بدون اون شوهرته ؛ تو قلب مهربونی داری ، شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته ، ببخش تا زندگی کنی ؟ اون مرد خوبیه . .. به تو نیاز دارد تا بهترین آدم دنیا بشه ! کمکش کن رها ! رها : کاش بودی آیه ! آیه : هستم ... تا تو بخوای باشم ، هستم ؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم رها : نه ؛ معصومه داره جهازشو می بره ! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا ! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی آیه : پس تمومه دیگه ، تصمیماتون رو گرفتین ؟ رها : نه آیه ، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم آیه : رهافکر طلاق رو نکن ، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست ؟ رها : ما خیلی با هم فرق داریم ! آیه : فرق داشتن بد نیست ، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن ، باید مکمل هم باشن رها : اعتقاداتمون چی ؟ آیه : اون داره شبیه تو میشه ، چندباری اومد بالا با بابام حرف زده که داره تغییر عقیده میده ! پسر مردم از دست رفت ... هر دو خندیدند
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هفتاد‌و‌هشتم صدرا : یه روز
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 . رها دلش آرام شده بود ... خوب است که آیه را دارد آخر هفته بود که آیه بازگشت ، سنگین شده بود . لاغرتر از وقتی که رفت شده بود .. . رها دل می سوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش ! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش ! آیه : امشب چی میخوای بپوشی ؟ رها : من نمی خوام برم ، برای چی برم جشن نامزدی معصومه ؟ آیه : تو باید بری ! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی ، امشب برای اون مادرش سختتره ؟ رها : نمی فهمم چرا داره میره ! آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود ، دیگه فقط دختر عموشها با هیچ پسوند اضافه ای ! حالا بگو میخوای چی بپوشی ؟ رها : لباس ندارم آیه ! آیه : به صدرا گفتی ؟ رها : نه خب روم نشد بگم ! آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد . کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت : چطوره ؟ رها : قشنگه آیه : بپوشش آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد . آیه روسری مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت .. . بیا اینم برات ببندم ! رها که آماده شد ، از پله ها پایین رفت ، صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند . مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها ! نگاه صدرا که به رهایش افتاد ، ضربان قلبش بالا رفت ! " چه کرده ای خاتون ! آن سيه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون ات را در نقره اي این قاب به رخ می کشی ؟ آہ خاتون ... کاش می دانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته ! من چشمانم از نمازهای صبحات پر است . .. از قنوتت پر است ! من دل در گرو مهرت دارم ! من را به صلیب میکشی خاتون ؟ تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی ؟ آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا ؟ " مهدی که در آغوشش دست و پا زد ، نگاه از رهایش گرفت . محبوبه خانم لبخند معناداری زد . رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت . محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود ، جلو کنار صدرا نشست رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرد و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد . آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد . چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود ! چقدر گفته بود رها زن باش . .. تکیه گاه باش ! مردت شب سختی پیش رو دارد ! گفته بود : رها ! تو امشب تکیه گاه باش ! ........ وارد مهمانی که شدند ، صدرا به سمت عمويش رفت و او را صدا زد : عموجان
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد : شما اینجا چی کار می کنید ؟ محبوبه خانم : شما دعوت کردید ، نباید می اومدیم ؟ آقای زند : نه ... این چه حرفیه ! اصلا فکرشم نمی کردیم بیاید ، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید ؟ چقدر این مرد اضطراب داشت ! رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت : محبوبه خانم ... محبوبه خانم ! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد چی شده رها ؟! صدرا صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت : - چی شدی تو ؟ حالت خوبه ؟ رها : بریم ... بریم خونه صدرا ؛ چطور می شود وقتی این گونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان می رانی دست رد به سینه ات بزنم ؟ " رها چنگ به بازوی صدرا انداخت ، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت : بريم ! " این گونه نکن بانو ... تو امر کن ! چرا این گونه بی پناه می نمایی ؟ " صدرا : باشه بریم . همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد . " خدایا چه کند ؟ مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست ! مرد بود و غرورش ... خدایا ... این کل کشیدن ها را خوب می شناخت ! عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند ، نگاهش را به صدرا دوخت ، آمد به سرش از آنچه می ترسیدش ! " رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد . صدایش زد صدرا صدرا ! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید . دست محبوبه خانم روی قلبش بود : صدرا ... مادرت صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت . مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمان ها دوید **** جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت : خودم اون برادر نامردت رو میکشم ! رها دلش شکست ! رامین چه ربطی به او داشت : - آروم باش ! صدرا : آروم باشم که برن به ریش من بخندن ؟ خون بس گرفتن که داماد آینده شون زنده بمونه ؟ پدر با تو ، دختر با اون ازدواج کنه ؟ زیادیش میشدا رها : اون انتخاب خودشو کرده ، درست و غلطش پای خودشه ! یه روزی باید جواب پسرشو بده ! صدرا صدایش بلند شد کی باید جواب منو بده ؟ کی باید جواب مادرم رو بده ؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده ؟
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 رها : آروم باش صدرا ! الان وقت مناسبی نیست ؟ صدرا : قلبم داره میترکه رها ! نمیدونی چقدر درد دارم ! محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمی دادند . به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند . صدرا به اتاقش رفت و در را بست . رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد .. . چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش ! آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر می کرد . اصلا رامین به چه چیزی فکر می کرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود ؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش می گفت ، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید ! می گفت رامین چشمانش پاک نیست ، چطور همکارش نمیداند ! امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود ! صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود . حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی ، سینا مرده بود ، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود ! " آیه آه کشید .. . خوب بود که صدرا ، رها را داشت ، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود ، همه چیز خوب بود جز حال خودش ! یاد روزهای خودش افتاد : یادت هست که وقتی دلشکسته بودی ، وقتی ناراحت و عصبانی بودی ، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر می کند ! یادت هست که تمام سختی ها را پشت سر می گذاشتیم و دست هم را می گرفتیم و فراموش می کردیم دنیا چقدر سخت می گیرد ؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد ! " به عکس روبه رویش خیره شد " نمی دانی چقدر جایت خالیست مرد .... خدایا ، چقدر زود پر کشیدی . .. مرد من جایت کنارم خالی ست ! به دخترکت سخت میگذرد ! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم ؟ چه کنم که صفر می ایستم ؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست ؟ روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست ... راستی موهایم را دیده ای که یک شبه سپید شده اند ؟ دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکستریاش کرده و رفته ای ؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است ؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می پوشانی ؟ اصلا دیدهای سپیدی و عسلي چشمانم با هم درآمیخته اند ؟ دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته ؟ دیده ای ناتوان گشته ام ؟ دیده ای شانه های خم شده ام را ؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای ؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت ! روزمرگی می کنم دنیا را تا به تو برسم .. . دنیایم تو بودی ! دنیایم را گرفتی و بردی چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم ! چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی ؟ اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی ؟ دلت آمد ؟ از نامردی دنیا نمی ترسیدی ؟ "
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هشتاد‌و‌یکم رها : آروم باش
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دلش اندکی خواب و بی خبری می خواست . دلش مردش را می خواست و آیه این روزها زیادی زیاده خواه شده بود . دلش لبخند از ته دل رها را می خواست ، نگاه مشتاق صدرا به رها را می خواست ، دلش کمی عقل برای رامین می خواست ، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را می خواست اینها آرزوهای بزرگ آیه بود ... که این روزها زیادی زیاده خواه شده بود . نفس گرفت " چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت ! چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است ؟ چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی کردن را ؟ مگر می شود تو بروی و من زندگی کنم ؟ تو نبض این شهر بودی ؟ حالا که رفتی ، این شهر ، شهر مردگان است ؟ * *** سه ماه گذشته بود . سه ماه از حرف های ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود .. . سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود .. . سه ماه بود که کمتر در خانه دیده شده بود .. . سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود ! کلاه کاسکتش را از سرش برداشت . نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت . چیزی در دلش لرزید . لرزه ای شبیه زلزله ! " چرا رفتی سید ؟ چرا رفتی که من به خود بیایم ؟ چرا داغت از دلم بیرون نمی رود ؟ تو که برای من غریبهای بیش نبودی ! چرا تمام زندگی ام شده ای ؟ من تمام داشته های امروزم را از تو دارم . " در افکار خود غرق بود که صدای صدرا ... ارميا ... تویی ؟! کجا بودی این مدت ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت : همین حوالی بودم ، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت ! ارمیا نگفت گوشه ای از دلش نگران زن تنها شدمی سید مهدی نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است ، نگفت آمده دلش را آرام کند . وارد خانه شدند ، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است ؟ صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست : کجا بودی این مدت ؟ خیلی بهت زنگ زدم ؛ هم به تو ، هم به مسیح و يوسف ؛ اما گوشیاتون خاموش بود ! ارميا : قصه ی من طولانیه ، تو بگو چیکارا کردی ؟ از جنس رها خانم شدی ؟ یا اونو جنس خودت کردی ؟ صدرا : اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه ؟ ارميا : خب چیکار کردی ؟
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدرا : قبول کرد دیگه ، اما حسابی تلافی کردها ! ارميا : با مادرت زندگی می کنید ؟ صدرا : همسایه ی آیه خانم شدیم ، یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم ! ارميا : خوبه ، زرنگی ؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی ، حالا خانومت کجاست ؟ صدرا : احتمالا پیش آیه خانومه ، دیگه نزدیک وضع حملشه ، یا رها پیششه با مادرم یا مادر رها ! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان ارميا : چه خوب ، دلم برای حاج علی تنگ شده بود . صدای رها آمد : صدرا ، صدرا صدرا صدایش را بلند کرد من اینجائم رها جان ، چی شده ؟ مهمون داریما ! يا الله ... در داشت باز می شد که بسته شد و صدای رها آمد : آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان ، دردش شروع شده ! صدرا بلند شد : آماده شید من ماشین رو روشن می کنم . ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود . " وای سید مهدی ... کجایی ؟! جای خالی تو را چه کسی پر می کند ؟ شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند ؟ صدرا کلید خودرواش را برداشت ، محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند . رها مادرانه خرج می کرد برای آیه اش ! آیه فریادهایش را به زور کنترل می کرد و این دل رها را بیشتر می آزرد ... عزیز دلش ، دلش هوای مردش را کرده بود ، هوای سید مهدی اش را کرده بود ! زیر لب مهدی اش را صدا میکرد ... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه ... کجایی مرد ؟ کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است . ارميا دلش فریاد می خواست
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 سید مهدی امشب چگونه بر آیه ات می گذرد ؟ کجایی سید ؟ به داد همسرت برس ** " آیه را که بردند ، ارميا بود و صدرا . انتظار سختی بود . چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی ... که زندگی اش را در طوفانهای سخت ، رها کرد تا تو آرام باشی ! " چه کسی جز تو می تواند پدری کند دلبندت ؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد ؟ شب هایی که تب می کند دلش را به چه کسی خوش کند ؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد ؟ سید مهدی چه کسی برای آیه و دخترکت ، تو میشود ؟ " صدرا میان افکارش وارد شد : به حاج علی زنگ زدم ، گفت الان راه می افتن . ارميا : خوبه ! غریبی براشون اوضاع رو سخت تر می کنه صدرا : من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام ! ارميا : منم همین طور ، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه ! صدرا : خدا خودش رحم کنه ؛ از خودت بگو ، کجا بودی ؟ ارميا : برای ماموریت رفته بودیم سوریه ! صدرا : سوریه ؟! برای چی ؟ ارميا : همه برای چی میرن ؟ صدرا : باورم نمیشه ! ارمیا : راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن ! صدرا : اونجا چه خبر بود ؟ ارميا : می خوای چه خبری باشه ؟ جنگ و مرگ و خاک و خون ! راستی ... آیه خانم کسی رو ندارن ؟ هیچ وقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم ! صدرا : منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سید محمد ندیدم ، یه روز از رها پرسیدم ! این دختر عجيب تنهاست ارميا ؟ رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد ، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب می میره ! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت ، آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش می زنه ، همون لحظه حاج علی می خواسته ماشین رو جابه جا کنه . ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش ، حاج علی که داشته دنده عقب می رفته ، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره ! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن !
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هشتاد‌و‌چهارم سید مهدی امش
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه وچیکتر گرفته و باقی پولشو داد کرایه کنه ارميا : روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه اشتباه فکر کردم ! صدرا : همه اشتباه می کنن . ارميا : تو که زندگی نامه ی خانواده ش رو درآوردی ، نفهمیدی عمویی ، عمه ای ، خاله ای ، دایی ای چیزی نداره ؟ صدرا ابرو بالا انداخت : نکنه قصد ازدواج داری ؟ الحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود . آرمیا هم ادامه داد : قصد ازدواج دارم ، مورد خوبی داری ؟ صدرا : متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار نیست ! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن ، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن ! ارميا : رو فامیلای تو چی ؟ صدرا آه کشید . هنوز زخمی که معصومه زد ، درد داشت : فامیل من لياقت نداره ! ارمیا : چرا پکر شدی ؟ صدرا : زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد ؟ ارميا ابرو در هم کشید . مقداری حساب کتاب کرد و گفت : متاسفم صدرا : هزار بار بهش گفتم برادر من ، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن ! رفت و آمد حدی داره ، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا ! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه ، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه ، رامین بویی از آدمیت نبرده ! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن ! ارميا : شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت . صدرا : آره ! دوست میتونه زندگی ها رو زیر و رو کنه ! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود چقدر دوست خوبی بود سید مهدی ! چیزی مثل آیه و رها ! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه به سختی چشم باز کرد . به سختی لب زد :مهدی... صدای رها را شنید : آیه ... آیه جان ! خوبی عزیزم ؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود : بچه ؟ لبخند رها زیبا بود : یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری یه کم از پسر من یاد نگرفت که .. . پسر دارم آروم ، متین دختر تو جغجغه ست ؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش ! آیه : کی میارنش ؟ رها : منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن ، دخترت رو مخ همه رفته ! صدای در آمد . حاج على و فخرالسادات ، محمد ، صدرا ، ارمیا وارد شدند دسته گل و شیرینی ! سخت جای تو خالیست مرد ... چرا نیستی ! آیه که تازه به سختی نشسته بود رها چادر گلدارش را روی سرش حالی جواب تبریک ها را می داد . مادر شوهرش گریه می کرد ، جایت خالیست مرد . .. خیلی خالیست . صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد . رها : دیدید گفتم جغجغه ست ؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک ! همه سعی داشتند جو را عوض کنند ؟ صدرا : رها جان قول پسر ما رو ندیا ! بچه بيچارهم دو روزه کر می شه ! حاج علی : حالا کی به تو دختر میده ؟ همین دختر بیچاره حیف شد ، بسه صدرا : داشتیم حاجی ؟ حاج على : فعلا که داریم ؟ سیدمحمد : ای قربون دهنت حاجی ! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه ، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش ! پسرای تنبل همه ش یا خوابه يا خمار خوابه .. . از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه .. . انگار معتاده ! صدای خنده در اتاق پیچید . طولی نکشید که خنده ها جمع شد آیه لب زد .... بابا ... حاج على : جان بابا ؟ آیه بغض کرد : - زیر گوش دخترکم اذان میگی ؟ دخترکم بابا نداره ! فخرالسادات هق هقش بلند شد . رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبيند . چیزی میان گلوی ارميا بالا و پایین میشد . حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت " چقدر شیرینی دختر سید مهدی نتوانست تحمل کند ، بغض گلویش را گرفته بود . از اتاق آرام و بی صدا خارج شد . وقتی اذان را گفت ، صدرا سعی کرد جو را عوض کند : حالا اسم این جغجغه خانم چی هست ؟ آیه : به دخترم نگید جغجغه ، گناه داره ! اسمش زينبه ؛