eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
775 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌نود‌و‌سوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 چی شده عزیزم ؟ زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست ! من کوچولوئم ، بابا ندارم ! زینب سادات هق هق می کرد و حرف هایش بریده بریده بود . دلش شکسته بود . دخترک پدر می خواست ... تاب می خواست ! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد .. . که کسی او را از تاب به زمین نیندازد ! ارمیا دلش لرزید .. . دخترک را در آغوش کشید و بوسید . زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت : چرا از روی تاب انداختیش ؟ پسرک : بلد نبود بازی کنه ، الکی نشسته بود ! زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد ! پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟ ما همسایه شون هستیم ، شما رو تا حالا ندیدم ! صدای آیه آمد : زینب ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام ! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟ ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی ! زینب سادات چقدر بزرگ شده ! سه سالش شده ؟ آیه : فردا تولدشه ! سه ساله میشه ! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد . زینب که بستنی را گرفت ، دست ارمیا را تکان داد . نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل ! لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش : بیا بغلم عزیزم ! آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه ! ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم ! اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت . آیه اجازه داد ... ساعتی به بازی گذشت ، نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا .. . زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت ! خودش را جور دیگری الوس می کرد ، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ، بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود . وقت رفتن ارمیا پرسید : این دفعه جوابم چیه ؟ هنوز صبر کنم ؟ آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت : فردا براش تولد می گیریم ، خودمونیه ؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید ارمیا به پهنای صورت لبخند زد ! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت : امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟ زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود ! زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .