🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودم . از دور به نظاره نش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودویکم
. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش!
اون روز رو
، هیچ وقت یادم نمیره .
.. اونا مثل حاج علی نبودن ،
اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن ؛
منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمی شناسم و
پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرون کردن ،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اون شب با خودم عهد کردم هیچ وقت عاشق نشم
و ازدواج نکنم.
زندگیم شد کارم ...
با کسی هم دمخور نمی شود ،
دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر راه زندگی سید مهدی قرار گرفت
. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود
و من هنوز شروع به کار نکردم!
من خودم در حد شما نمی تونم بدونم
شما کجا و من جامونده کجا؟
خواستن شما لقمه ی بزرگ تر از دهن برداشت ،
حق دارد حتی اگر درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم ،
عاشقتون رو دیدم ،
علاقه و صبرتون رو دیدم ،
آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که این جوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که کسی از گذشته گذشته و
رفته برای اعتقاداتش کشته شده!
عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته!
عجیب بود با این همه عشقی که داری ، این قدر صبوری کن!
شما همه ی آرزوهای منو داشتید.
شما همه ی خواسته ی من بودید ...
شما دنیای جدیدی برام ساختید.
شما و سید ، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال راه سیدا خودش کمک کرد .
.. راه رو نشونم داد .
.. راه رو برام باز کرد ...
روزی که این کوچولو به دنیا اومد
، من اونجا بودم!
همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم!
آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکم!