حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودوسوم رها: چرا بهش یه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوچهارم
چی شده عزیزم ؟
زینب سادات : اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست !
من کوچولوئم ، بابا ندارم !
زینب سادات هق هق می کرد
و حرف هایش بریده بریده بود .
دلش شکسته بود .
دخترک پدر می خواست ...
تاب می خواست !
شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد ..
. که کسی او را از تاب به زمین نیندازد !
ارمیا دلش لرزید ..
. دخترک را در آغوش کشید و بوسید .
زینب گریه اش بند آمد تاب بازی ؟ ا
رمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت :
چرا از روی تاب انداختیش ؟
پسرک : بلد نبود بازی کنه ،
الکی نشسته بود !
زينب : مامان رفت بستنی ، مامان تاب تاب می داد !
پدرپسر : شما با این بچه چه نسبتی دارید ؟
ما همسایه شون هستیم ،
شما رو تا حالا ندیدم !
صدای آیه آمد : زینب
ارمیا به سمت آیه برگشت : سلام !
یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه
آیه : سلام ! شما ؟ اینجا ؟
ارميا : اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی !
زینب سادات چقدر بزرگ شده !
سه سالش شده ؟
آیه : فردا تولدشه !
سه ساله میشه !
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد .
زینب که بستنی را گرفت
، دست ارمیا را تکان داد .
نگاه ارمیا را که دید گفت : بغل !
لبخند زد به دختر شیرین آرزوهایش :
بیا بغلم عزیزم !
آیه مداخله کرد : لباستون رو کثیف می کنه !
ارميا : پس به یکی از آرزوهام میرسم !
اجازه میدید یه کم با زينب ساداتبازی کنم ؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت .
آیه اجازه داد ...
ساعتی به بازی گذشت ،
نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا ..
. زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت !
خودش را جور دیگری الوس می کرد ،
ناز و ادایش با همیشه فرق داشت ،
بازی شان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود
. وقت رفتن ارمیا پرسید
: این دفعه جوابم چیه ؟
هنوز صبر کنم ؟
آیه سر به زیر انداخت و همان طور که زینب را در آغوش می گرفت گفت
: فردا براش تولد می گیریم ،
خودمونیه ؛
اگه خواستید شما هم تشریف بیارید
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد !
در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت :
امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد ؟
زینب : عمو نبود که بابا مهدی بود !
زينبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوپنجم
روز تولد بود و
فخرالسادات هم آمده بود .
صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان
، سیدمحمد و سایه ی این روزهایش
. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود
. آن هم با اصرارهای آیه و رها !
محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده !
زینب شادی از روی مبل ها می پرید .
مهدی هم به دنبالش بدون می کرد صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و
از مبل بالا جیغ و داد رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد .
از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت .
آیه : کی بود در رو باز کردی ؟
زینب : بابا اومده !
اشاره اش به عکس روی دیوار بود .
سید مهدی را نشان می داد
از اونجا اومده !
سکوت برقرار شد .
همه با تعجب به آیه نگاه می کردند .
آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوششم
صدای ارمیا پیچید: سلام خانم کوچولو ، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه می خواهی جان مادر؟ چرا این گونه بی تاب پدر داشته ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت شود!" همه از ارمیا استقبال کردند ، فقط آیه بود که بعد از تعرفه ، سریع از دید خارج شد. "فرار می کنی بانو؟ از فرار می کنی یا از خودت؟ بمان بانوا بمان که سالهاست که مرا از خودم فراری کرده اید؟" سوال بزرگتر هنوز در شر همه شما بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا می دانم از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنید. آخر جشن بود که آیه شما که کسی نشنود از ارمیا پرسید: شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: من هنوز جواب مثبت نگرفتم ، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمی کنم. قرار نیست بعد از این همه سال که صبر کردم ، با بازی با احساس این بچه شما را تحت فشار قرار می دهید ، چطور مگه؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی می کرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را می خواست و زینب به او بدهی نبود. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش ارمیا را به سمت خود کشید: بابا ... مهدی اذیت میکنه! نمی خوام اسباب بازی مو بهش بدم! چیزی در دل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد ... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعویش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ای ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود ، زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود ، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍بح بح #عروسی تو حرم امام رضا (علیه سلام)
در روز میلاد امام زمان این دوپزشک عزیز که عقد کردند .مهریه ی این عزیزان ۳۱۳عمل جراحی رایگانه.بزن دست قشنگه رو🤩🤩👌👌
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀♥️🌿🔗˼.. ..
♥️] #شهدا
🌿] #پروفایل
ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ 🌿♥️..
پندارماایناستڪہماماندهایموشھدا
رفتہاند،امادرحقیقتآناستڪہ
زمانماراباخودبردهاست
وشھداماندهاند🥀-''
ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ ـ ـ ــ ـ ـ ـــــــــــ
#شھیدآوینے📕📌
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh