حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#دعا
#تلنگر🌿
یه سوال🤔
شما قرص تسکین دهنده میخورید
سریع اثر میکنه یا یکی دوساعتی طول می کشه؟
قرآن خوندن و نماز خوندن و ذکر خدارو گفتن هم گاهی سریع اثر نمی کنه و باید صبوری کنی، بعدش چنان آرامشی روحت رو می گیره
که هیچ وقت ازبین نمیره.
٫خداحواسش به تویه مؤمن🌸
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°~✨🍃 #سـخـڼـږاڼـے🌸⃟🍃 دࢪڪاربشࢪصدگرهافتادخدایا . . دستےڪہگشایدگࢪهازڪاࢪنیامد💔! #اللهمعجللولیک
فریـاد و فغـان
از غـم تنـها بـودن
مـن مهدےِ
صاحـب الزمـان
میـخواهـم
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🔔 ⚠️ #تـــݪنگــرامـروز به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو میخــورم اما #تاثــــــیر نداره! گفت: سـر وقـ
~🕊
بھافرادیکھنمازهایشان
قضامیشد ...
میفرمودندکھسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید ؛
تاقلبتانازظلماتوتاریکےبھنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود🌿!
#آیتاللھحقشناس🌱
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🧡🧡🌼✨))))
⸀🧡🍂||•
🧡| #امام_زمان
🍂| #دلتنگی
•
ازنفسافتادم..!
آنقدرکِہجُستمُنیافتمنرگسۍکـہ
بوۍتورادهد...🍂🌥••''
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#دعا
#تَـــــلَنـگــــــر
🔔
🦋 نوشتهبود:
یهوقتایی،جوریبقیهروببخشید🌱
کهباخودشونبگناگهاینبندهیخداست؛
پسخودِخداچهجوریه..؟( :
#خدا
#بخشش
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#حرفاے_خودمـونے 🍃
هیچڪس نزدِ خدا محبوب تر از جوانِ توبه ڪار نیست!✨
اے جوان! به سنگ مزارها دقت ڪرده اے؟!💯
اڪثرشان جوان هایـے بوده اند ڪه مےگفتندحالا زود است برای توبه....🥀💔
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #شصت_دو روز ها می گذش
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #شصت_وسه
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری