eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
761 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
_خیییلی گلی داداشی!!!😳 _خواهر دوست داشتنی خودمی!!!😏 _خواهری ...🙎 _داداشی ...🙎‍♂ 👈🏻این کلمات دارن‌😏👉🏻 میگن جایی که تو باشی با ،نفر سوم است ...!😈 بعضی از ما بچه مذهبی ها،خودمان را زده ایم به آن راه که ما مطهریم از گناه😳 و ما یاور امام زمانیم و ...🤐 ما شهید آینده ایم و ...😥 اینکه ما انگار فراموشمان میشود بانوی همیشه خوب آن کوچه را...😔 "چرا دقت نمیکنیم که به صرف گفتن کلمه " برادر "یا" خواهر "کسی برادر یا خواهر دیگری نشده...🤔 و حق شدن را ندارد😒، چه زن چه مرد صمیمیت نمی آورد📛 چه خوب امام (ره) روشن کردند برایمان محضر خدا را جامعه مجازی مهدوی اینست⁉️ مواظب رد و بدل کردن بین و خطاب زدنها و خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم!‼️⛔️ 🔸این روایت را بخاطر داشته باشیم که:❣ " و قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت"🌹 مراقب دینمان و دین کسانی که دوستشان داریم باشیم!🌺 🔹یک تذکر ساده:⚠️ باشد که حتی شده برای ثانیه ای در امر تعجیل فرج موثر باشیم‌!😊 خدایا اگه ستار العیوب نبودی چی کار میکردیم❓ ♥️| @herimashgh
🌱 بزرگترین آزمون زمانی است کھ چیزی را میخواهید و بھ دست نمی‌آورید! با این حال قادر باشید کھ بگویید : | خدایاشکرت! :) | ❄️ 🌺❤️@herimashgh❤️🌺
‍ 😔💚 🔶 معرفت حضرت ام البنین به امام زمانش 🔶 💠نکته بسیار مهمی که در زندگی حضرت ام البنین درخشان شده وایشان رابه مراتب بلندی از کمالات رسانده است وشناخت ایشان نسبت به زمانش می‌باشد چه در دوران زندگانی با و چه در دوران و علیهم السلام. 🌀از جمله شواهدی که بر این نکته بسیار مهم دلالت می‌کند این است که ایشان هر فرزند برومندش را به برای فدا شدن در راه حضرت فرستاد؛ باتوجه به اینکه او یک است و عواطف مادری اجازه نمی‌دهد که فرزندانش او را تنها گذارند ؛ و از سوی دیگر اینکه بجز این چهار فرزند، کس دیگری را در زندگیش در این نداشت اما با همه این مسائل به تمام عالم نشان داد که او یک امام کامل است و درس را خوب در مولایش امیرالمومنین یاد گرفته است و آنچه برای او مهم است امام زمانش می‌باشد. ❇️نام مبارك آن حضرت ، و كنيه شريفش است ، و آن حضرت به همین كنيه معروفند. پدر آن حضرت ، و مادرشان دختر شهيد_بن_ابى_عامر است . ♨️ آن حضرت را به برگزيد و خداوند چهار پسر به آن حضرت عنايت فرمود: بنى هاشم حضرت_عباس عليه السلام ، ، و (عليهم السلام)، كه هر چهار پسر در شهيد شدند. ✳️بانوانى كه از كربلا به مدينه مراجعت كردند، در خانه ام البنين عليها السلام مى‌كردند. آن حضرت اگر چه در نبود ولى از و قرار نداشت و همه روزه به مى رفت سرایی میکرد. 🔶ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺯن ها ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻡّ ﺍﻟﺒﻨﻴﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻣﻰ ﻓﺮﻣﻮﺩ : « ...». ❇️امام_باقر علیه السلام می فرماید : «آن به بقیع می رفت ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﻣﺮﺛﻴﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﻭﺍﻥ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ». 🔹ﺍﻳﻦ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺣﻴﺎﺕ ﮔﻔﺖ. 🔴علامه_مامقانی می نویسد : از علوّ مقام امّ البنین علیها السلام همین بس که وقتی بشیر_بن_جذلم خبر شهادت فرزندانش را به او داد، فرمود : « های قلبم را بریدی ! فرزندانم و هر آنچه در زیر است به فدای ابا عبدالله الحسین علیه السلام باد». تاشنیدکه حضرت اباعبدالله رابین دونهر آب سراز بدنش جداکردند،،،باصورت به زمین افتاد 🔹به راستی چه مقامی بالاتر از اینکه انسان در عزای حضرت این گونه باشد و چه خوب حضرت ام البنین این حدیث شریف را معنا کردند که در روایتی می‌فرماید:✨ 🔹 ایمان نمی‌آورد تا اینکه من را از خودش بیشتر داشته باشد و من در نزد او عزیزتر و دوست داشتنی‌تر از اهل خودش باشد. 🔸در واقع این روایت شریف دلالت می‌کند که نشانه عبارتست از اینکه: انسان باید و اهل بیت او را از خودش و اهل و عیالش بیشتر دوست داشته باشد و در غیر این صورت انسان مؤمن نمی‌باشد. و بی شک جناب ام البنین علیها سلام مصداقی بارز برای این حدیث شریف بود. ══━━━✥◈✥━━━══
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با صد لعـن و صد سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود...
⚠️ این روزها توی این همه دغدغه شون این شده که بیشتری بگیرن😏 و های بیشتری داشته باشن😳 و کسی شون نکنه❌ ❔ی سوال برام پیش اومده? توی دنیای واقعی مون آیا تا حالا خدا برامون اولویت داشته❓❕🤔 تاحالا از ترس اینکه خدا مون کنه،از دست کشیدیم⁉️😞 تاحالا هامون رو از فیلتر رد کردیم🤔❓ 💔خدایی،خدامون خیلی 😔 📛دوره زمونه ی ما دوره ای شده ک آدم ها توی خیالات و پُست های خودشون و دارند👌🏻 ولی در عمل ,,,,,متاسفانه نه😔 📛وقتش نیست پامونو از این فضای غیرحقیقی بیرون بکشیم و ب دنیای واقعی برگردیم 📛شاید ته زندگی مون یکی مون کرده باشه یکی مثل ...😭 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و سوم ✨ داشتم به وحید نگاه میکردم... دلم خیلی براش ت
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و چهارم ✨ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁 آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست.☺️ وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊 گفتم: _چشم.😊 آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊 وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه.😇 بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁 آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊 موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم.🤗🤗 وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟😕 -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊 -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇 وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.😊👌 تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😳😟 ادامه دارد... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و ششم ✨ قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.☺️همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا بود... بعضی از درستی کار همسرشون به نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،☝️منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌 ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار و شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕متوجه شدم اون خانوم اصلا همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥 یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم.😊 فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😟😅 وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊 وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔 -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.☝️ -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧 -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و میشن ولی بعضی ها در اثر فشار .همسرشما تو فشار زندگی با شما داره رو از دست میده.خدا به هرکسی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔 -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥 -نه،وقتی تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔 -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود...😣😔 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
#سلام_امام_زمانم💚 #مهدےجان✨ چه روزی شود روزی که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم #مولای_من 💜 هرگا
شیطان یک دزد است؛ و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمی‌کند! اگر شیطان زیاد مزاحمتان می‌شود. بدانید در قلبتان گنجینه‌ای است که ارزش دزدی را دارد... پس از آن درست نگهداری کنید. و آن گنجینه است🦋! ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh