eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
770 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ۲ 😳 ❇️برای تسلیت گفتن 🖤به یکی از خانواده هایی که فرزند خود را از دست داده بودند رفتم. میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و را در دست خودش گرفت🤝 و گفت: ای فلانی..این ظلم و است که سی سال قبل مرتکب شده بودم: 😞 و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و را می چشم: سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو: 💪 🚘ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم: ♨️یکی از روزها 🐕سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود.. 🗯باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله مادرش را ببینم: ❌ و همین کار را کردم.. ✔️ سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..😰 🔹و مادر بخت برگشته داشت پاس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...😏🤪 ⬅️از آن روز همه در تعقیب من بود بدون توقف.... هر روز یک بر من نازل میشد.. ⏪و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم.. در جلو چشمانم پرپر شد😭😭 🚘ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون.. پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم..💯 و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو.. ناگهان ماشینی🚍 که مثل رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد..💉 👀و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم.. اونجا بود که به خدا قسم همان سگ🐕 جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد.. قصه ای سرشار از عبرت.. که خدا از انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد.. دیر یازود:💯 ═══‌‌‌‌༻‌💗༺═══ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 اول ✨ -سلام مامان خوب و مهربونم😍✋ -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️ -چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕 -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅 مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی.😁 -مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈 -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐 -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈 -بهونه نیار.😁 -حالا کی هست؟🙈 -پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊 -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊 مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟😟 بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁 -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕 مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊 بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄 مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅 مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟😟 -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁 -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈 مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉 جا خوردم....😬🙈 یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟😁 گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه.😌 -چرا؟😐 بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄 سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆 وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁 درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم.😕 تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕 مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید.☺️ -سلام دخترم.ممنون.😊 مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟😊 سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... #۱
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
•|♥️🌙|• #سلام_امام_زمانم✋🌸 روزت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم روزی که یاد تو
📌 دیگر توبه نکن! 🌸 من چشم به در دارم آنگه که تو باز آیی/ ای مهر جهان‌افروز ای صبح تماشایی ❇️ ظهور به‌صورت رخ می‌دهد. 💥پس از آن حضرت به داخل شده در حالی‌که رسول خدا بر او و زرد بر سرش و دو بافته شده در پاهایش است، کسی او را ❌و به‌صورت فردی ظهور می‌کند.💫 1⃣ زمانی که از طلوع می‌کند، 🌤دابّه (الارض) سر خود را می‌کند و♨️ همۀ میان شرق و غرب با اذن خدای حکیم او را می‌بینند و در این هنگام دیگر 😣از کسی قبول نمی‌شود.💯 2⃣ در ظهور دیگر خبری از و توبه نیست ⭕️ و می‌توان گفت آن روز برای که پشیمانند، روز است. 🤲 اَللّهُمَّ اَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ بار خدایا! آن چهرۀ درخشنده، کامل و پسندیدۀ را به من بنما! 📚 ۱.روایتی از امام صادق در کتاب سیمای جهان در عصر امام زمان، ج ۱، ص۴۳۶. ۲. بحارالانوار، ج ۵۲، ص۱۹۴. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌