eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
756 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
(💕👑) 💎 ‍ خستہ و عصبے از راه رسید چادرش را پرتــ کرد روی تختــ کلافہ اش کرده بود.. تیکہ هاے دوستانش بیشتر...😔 نشستــ روی صندلے روبروے تختــ زل زد بہ چادرش چادرے کہ با عشق سر میکرد پس چہ شد امروز اینچنین کرد! صداے تمسخر و نیشخندهایشان هنوز در گوشش بود: - اُمل...عقبــ افتاده...کلاغ سیاه... آبپز نشدے توے این هوا! حیف این مانتوے زیبا کہ زیر چادر استــ کمے بروز باش لطفا! مهمانے و سینما و پارکــ با چادر😒 کوه و دریا و جنگل با چادر عروسے و عزا با چادر بگذار کنار افکار پوچ مسخره اتــ را!😏 افکار پوچ! افکار پوچ! افکار پوچ! افکار من پوچ نبود😓 چطور اجازه داده بودم توهین کنند! داشتــ دیووانہ میشد از سکوتے کہ تایید حرفاے آنان بود... دوباره نگاهش کرد زل زد بہ چادرش...🖤 رفتــ جلوتر بوے خاکــ مے آمد بوے کسے کہ سالها قبل این چادر را سر کرده...😭 چشمانش کبود شده... دیدگانش تار میدیده... لبانش به رنگــ سرخ ولے بنام آغشتہ شده... گونہ هایش از ضربــ سیلے سرخ اما... اما از سرش نیفتاده بود... آخ پهلویش... پهلویش شکستہ بود...😭 حالا مبادا من نیز دلش را بشکنم؟!💔 اشکهایش جارے شد چادرش را بغل کرد و بوسید!💓 دیگر حرفاے پوچ دیگران برایش مهم نبود... 💔 ‌‌‌‌‌‌ ○○🌸💞○○ @herimashgh ○○🌸💞○○
🕭 📒🖊نمےدانم اینجا چه اتفاقے افتاده... میدان مین بوده؟ یانبرد تن با تانک؟ نمےدانم........... همینقدر مےدانم😔 که اگریک نفرشان روز قیامت بپرسد من چه شد؟ توان جواب داریم.....؟ ══━━━✥◈✥━━━══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🥀🦋 🔴🎥نماهنگی خیلی زیبا ازروزهای آتش و ... 🔹دارم میکنم گوش کن.... 💯 •●❥❥ ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و یکم ✨ -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.
رضوان: 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و دوم ✨ _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 😥 _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..😔بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.😢اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره.😞👣نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.😣😞واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.😓 -شما دنبال شهادت نیستید؟😥 -نه..من دنبال هستم.گرچه دوست دارم شهادت باشه ولی هر وقت که .الان من مفید تره تا من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟🙁 _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.👌 -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه شروع شد ولی بعد که بیشتر شد،هم جنبه ی هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟😟 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر هایی که خدا بهم داده و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی ...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه، 😊مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.😥من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😧☝️ با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖🙏 رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈 عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.😊🤗 فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت: _امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.😊🤗 روز بعدش گل نرگس خریدم.🌼رفتم پیش امین.🌷🇮🇷اول مزارشو با گلاب🌸 شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.😒همیشه عاشقانه دوست داشتم.😊💝هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی...