Be Range Aseman _Norouz 402(1).mp3
13.28M
#الهےعیدواقعےبشہ
💠 نوآهنگ| بهار دلها
عوض کن تو امسال احوال مارو
ببر و ظلمت و کینه و نفرتها رو
#عید_نوروز
#نوروز
✍کانال #حس_زیبای_زندگی
♥️⃤
@hese_zibaye_zendegi
🌷به آخرین ساعات سال1401رسیدیم!
خداوندا...
تو ميدانے ڪه من دلواپس
فرداے خود هستم، مبادا
گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهايت
مرا تنها تو نگذاری که من تنهاترين تنهایم...
🌷خدایا سال سختے رو گذرونیم، توی سال جدید بیشتر هوامونو داشته باش، ومراقب عزیزانمون باش
یارب عیـد است، عطابر همہ دِه
بر ماتـم و اندوه همہ خاتمہ ده
پایـان غم همہ ظهور مهدیست
تعجیل فرج بہ مهدےِ فاطمہ ده
🌸اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸
🎊پیشاپیش نوروز مبارڪ🎊
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
این در همیشه روی سائل باز باز است
آقای این خانه عجب مهمان نواز است!
این گنبد و گلدستهها اعجاز دارند
اینجا سرافکنده همیشه سرفراز است
اینجاست اقیانوسِ آرامی که گفتند
اینجا بیاید هر کسی غرق نیاز است
وقتی کلید کعبه را شیطان گرفته
حج خراسان بهتر از حج حجاز است
از لحظهٔ میلاد تا وقتی بمیریم
این در همیشه روی سائل باز باز است
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
هر هفته با شهید نیری به زیارت مزار شهدا میرفتیم، یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم، همانجا نشستیم فاتحهای خواندیم، اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود، در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را میشناختی؟
» پاسخ داد: «نه» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد، فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد، اصرار کردم، وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را میداد، مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند» البته میگفت: «اگه این حرفها را میزنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!»
🌷شهید احمدعلی نیری🌷
📚 کتاب "عارفانه"
📝 کانال#حس_زیبای_زندگی
@hese_zibaye_zendegi
✅ یکی از همرزمان شهید تعریف می کند وقتی به ایلام منتقل شدم فهمیدم در نزدیکی پایگاه شهید محمد مهدی حمیدی مستقر شده ایم. به همین دلیل روزی برای دیدن ایشان به پایگاهشان رفتم.
✅ وقتی در مورد محمدمهدی پرس و جو کردم گفتند:" به کله قندی رفته است." به بچه هایی که آنجا می رفتند سفارش می کردم که به ایشان بگویند پدرت برای دیدنت آمده است. آنجا ماندم تا بلکه خبری از ایشان بیاید.
✅ پدر شهید میفرمایند شب بعد در حالیکه در مسجد نماز می خواندم. بعد از اتمام نماز محمدمهدی نزد من آمد و دستم را بوسید پس از احوالپرسی گرمی که باهم کردیم بلند شدیم و به جایگاهی که برای من در نظر گرفته بودند رفتیم.
✅ یکی، دو ساعتی باهم صحبت کردیم. به او گفتم: بابا چی خبر؟چرا نامه نمی نویسی" گفت: پدر جان خیلی سرم شلوغ است. و نمی خواستیم کسی بفهمد ما کجا و در حال چه کاری هستیم. کاری که می کنیم نباید فاش شود. بعد آدرسش را به من داد و گفت:" من دیگه می روم." گفتم:" خوب، شب اینجا بمان" گفت:" باید بروم به شهر یکسری لوازم مایحتاج را تهیه کنم و با خود ببرم." گفتم:یعنی ما یکشب هم نمی توانیم تو را ببینیم. گفت: مگر الان چه کار می کنیم فعلاً همین قدر بس است شما خاطرتان جمع باشد و نگران من نباشید. بعد از این که خداحافظی کرد و رفت یکی از بچه های آنجا که ما را می شناخت آمد و گفت:
✅ حاج آقا، این دیگه چه جور آدمی است بعد از سه ماه که پدرش را ندیده، به همین راحتی خداحافظی کرد و رفت. گفتم: خوب محمدمهدی دیگه مال ما نیست او راه خودش را انتخاب کرده است.
🌸راوی مرحوم حاج شیخ میرزا حسن حمیدی (پدر محترم سردار شهید محمد مهدی حمیدی)