✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ رمان از سوریه تا منا
💠 قسمت سی و چهارم
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم.
نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت.
بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه
ــ جانم...
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت.
با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. "خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن.
این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم.
من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین دست خودمم حسابی تیربارون شده بود.
جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. فقط یه کوچه...
گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.
ــ مهدیه...!
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ فقط من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری.
نویسنده: طاهــره_ترابـی
🌴✨🌴✨🌺✨🌴✨🌴
@shamim_best_gift
اﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ،
ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ،
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ
ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪرخشید
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ نمی خورد
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ قدﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍست
امیدوارم بهترین ها رو پیش رو داشته باشید...
🌻✨🌻✨🕊✨🌻✨🌻
@Shamim_best_gift
در این روز آخر شعبان بیائیم از خدا بخواهیم که گناهان مارا ببخشد.
خدایا! بیامرز براى من آن گناهانى را که پرده حرمتم میدرد،
خدایا! بیامرز براى من آن گناهانى را که کیفرها را فرو میبارند.
خدایا! بیامرز برایم گناهانى را که نعمتها را دگرگون میسازند.
خدایا! بیامرز برایم آن گناهانى را که دعا را باز میدارند.
خدایا! بیامرز برایم گناهانى که بلا را نازل میکند.
خدایا! بیامرز برایم همه گناهانى را که مرتکب شدم و تمام خطاهایى که به آنها آلوده گشتم.
♻️🔅♻️🔅💠🔅♻️🔅♻️
@Shamim_best_gift
فقط چند ساعت دیگه وقت مونده تا بتونیم بگیم
اللهم إن لم تکن غفرت لنا في ما مضی من شعبان، فاغفر لنا في ما بقي منه
خدایا شتر دیدی ندیدی
از ما بگذر
در این ساعات پایانی ماه شعبان
التماس دعای فراوان از شما....
#کانال_شمیم_رضوان
@Shamim_best_gift
🌸خــــواص آیـه الکـــرسی
1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯
هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود
2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯
قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد
3⃣👈بعد از وضو ↯
هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد
4⃣👈قبل از خواب ↯
فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند
5⃣👈بعد از نماز واجب
فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود
✨ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال
@Shamim_best_gift
نشستم تو تاکسی گفتم مستقیم؟
گفت چقدر جلوتر میری؟
گفتم ۵۰۰ متر
گفت پونصد متر که نمیشه؛ حداقل ۱۰۰۰ مترِ ،باید بتونیم بحث سیاسی کنیم؛ حداقل تکلیف برجام رو مشخص کنیم!!!😁✋
@Shamim_best_gift
☺️😊☺️😊😊☺️😊☺️
روی هرچی به غیر از عشق,
می بندی نگاهت رو
کسی جز آینه, کامل
ندیده روی ماهت رو
تو با آرامشت, امروز
یه دنیا رو تکون میدی
توی هر فتح,با چادر
حضورت رو نشون میدی
خدا میخواس توی دنیا
تو کاملتر بشی…آره!
حجابت آبرو داده
به هرکی که دوسِت داره
خیابونای رنگی باز
پر از حسِّ دل آشوبه
تو این آشفتگی، واسم
بهشت چادرت خوبه
مث گلهای مصنوعی
دروغه خیلی از عشقا…
تو اما یاس سجاده!
پر از عطری…پر از زهرا
🌸🕊🌸🕊🌻🕊🌸🕊🌸
@Shamim_best_gift
✅چگونه « نه » بگوییم
مهارت « نه » گفتن یکی از مهارت های جرأت ورزی است.
اگر نگران هستید که چگونه نه بگویید، برای شروع بهتر است جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1- میشه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم ...
🌸🕊🌸🕊🌾🕊🌸🕊🌸
@Shamim_best_gift