من بی دل آمدم که تو دلدار من شوی
غم دیده آمدم که تو غم خوار من شوی
شادم که در حریم تو افتاده بار من
آیا شود ز لطف خریدار من شوی
خود را ز راه دور کشاندم به کوی تو
دل خسته آمدم که مددکار من شوی
هر طور راحتی، بزن، اما نمی روم
این بار آمدم که فقط یار من شوی
من ورشکستهٔ گنهم، می شود شبی
یوسف شوی و گرمی بازار من شوی
عمرم به باد رفته به داد دلم برس
من آمدم که مونس من یار من شوی
آقاییم همیشه ز سلطانی شماست
یک عمر نوکرم که تو سالار من شوی
خوانم میان صحن تو تا روضه ی حسین
گویا که از وفا تو گرفتار من شوی
پیچیده باز در حرمِ تو صدای من
دست شماست روزیِ کرب و بلای من
💓🕊💓🕊🌸🕊💓🕊💓
@Shamim_best_gift
هدایت شده از حَسْبِيَ اللَّهُ
632415_690_1395-3-13-14-18.mp3
1.48M
🌸ربّنا با صدای زیبا وملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...
@Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️
✅پارت شصت و هشت
🌻پلاڪ پنهاݩ
فاطمه امیری
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد :
ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت.
مطمئن بود دورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند.
☘🕊☘🕊🌸🕊☘🕊☘
@Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️
✅پارت شصت و نه
🌻پلاڪ پنهاݩ
فاطمه امیری
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ،
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه،
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
🍁✨🍁✨🌸✨🍁✨🍁
@Shamim_best_gift