حس ميکنم در مرقدت عطر دعا را
عطر توسل هاي در باران رها را
غرق اجابت مي شود دست نيازش
هر کس که مي خواند در اين مرقد خدا را
اي مظهر رأفت براي تو چه سخت است
خالي ببيني دست محتاج و گدا را
آهم کبوتر ميشود تا گنبد تو
ميآورد فريادهاي يا رضا را
آئينه هاي لطف تو تکثير کردند
در چشمة دل اشک هاي بي صدا را
آقا کنار پنجره فولادت آخر
ميگيرم از دستت برات کربلا را
اي زائران اينجا دخيل غم ببنديد
بر آستانش ندبهی «آقا بيا» را
پائين پاي تو غباري مي سرايد
شعر کرامات نگاه کيميا را
🕊🌸🕊🌸💓🌸🕊🌸🕊
@Shamim_best_gift
⬅️استفتائات مقام معظم رهبری
✅سوال 364: جنسی که بصورت قسطی فروخته می شود و روی هر قسط آن سود کشیده می شود چه حکمی دارد؟ آیا این سود باید به مقدار مشخص باشد؟
↩️جواب: اگر به هنگام فروش جنس، قیمت آن را به طور نسیه و یا قسطی تعیین کنند، معامله صحیح است، هر چند قیمت قسطی بیشتر از قیمت نقدی باشد. ولی اگر معامله بر قیمت نقد انجام گیرد و در تقسیط پرداخت ثمن چیزی بر آن بیفزاید، چنین قراردادی حرام و باطل است.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
✅سوال 365: در زمان خرید لوازم عقد با اصرار خانواده همسرم و با اکراه اجازه خرید انگشتر طلای سفید را دادم و فقط برای چند لحظه در شب عقد و عروسی آنرا بدست کردم. حال با توجه به مردانه بودن آن آیا میتوانم آنرا بفروشم و از پول آن استفاده نمایم؟ در صورت منفی بودن پاسخ آیا مأذون هستم که آن را با طلای زنانه معاوضه نمایم؟ در صورت مثبت بودن، پرداخت یا دریافت وجه برای تعویض چه حکمی دارد؟
↩️جواب: با توجه به این که استفاده ی معمول و رایج انگشتر مردانه، به دست کردن است که آن هم حرام می باشد، خرید و فروش آن جایز نیست مگر این که به قصد استفاده از ماده آن و تبدیل به انگشتر زنانه و امثال آن بفروشد.
🌴✨🌴✨🌻✨🌴✨🌴
@Shamim_best_gift
🌷امام على عليه السلام:
«المُواصِلُ لِلدُّنيا مَقطوعٌ»
🌷آن كه به خاطر دنيا پيوند برقرار كند، پيوندش گسستنى است.
📚غرر الحكم حدیث 628
@Shamim_best_gift
🌻 نکات مفید در مورد استفاده از عطر
• همیشه بطریهای عطر خود را دور از گرمای مستقیم و نور خورشید نگه دارید.
• شما می توانید یک قطره از عطرتان را روی مشعل نفتی بریزید تا اتاقتان بوی عطر بگیرد.
• به خاطر داشته باشید دوام یک عطر به غلظت آن و میزان الکل آن بستگی دارد.
• برای بهترین نتیجه قبل از زدن عطر از ژل دوش، لوسیون بدن، پودر بدن استفاده کنید تا تمام بدن خوشبو شود و دوام عطرتان بیشتر شود.
• هرگز مچ دست تان را به هم مالش ندهید، این کار اثر عطر را کم خواهد کرد.
• اسپری کردن یک عطر روی مو به علت داشتن الکل می تواند به موها آسیب بزند.
• همیشه عطر را روی پوست تان تست کنید.
• خرید عطر را در صبح ها انجام دهید.
• همیشه مطمئن شوید که در عطر را محکم بسته اید، زیرا عطر سریع تبخیر می شود.
• عطر را در یک اتاق با هوای تمیز و خنک تست کنید.
• بیشتر از 4 بو را در یک آن تست نکنید.
• همیشه عطر را در نقاط نبض دار بدنتان بزنید.
• مقداری از عطر را روی رختخواب تان اسپری کنید.
• در سراسر روز اودو تویلت خود را تجدید کنید زیرا بوی آن بعد از 4 ساعت از بین خواهد رفت.
• یک عطر خوب می تواند در کل روز با شما بماند.
• یک راه خوب برای تضمین بیشتر دوام عطر، پودر بدن است.
• به خاطر داشته باشید یک عطر می تواند روی افراد متفاوت بویی متفاوت داشته باشد.
• بعضی از عطرها روی لباس ممکن است اثر لکه چربی باقی بگذارند.
• ممکن است به بعضی از عطرها حساسیت پوستی نشان بدهید.
• اگر شما بوی جزئی و ملایم مد نظرتان است به جای استفاده از عطر از ژل دوش یا لوسیون بدن استفاده کنید
🏝⛱🏝⛱🌸⛱🏝⛱🏝
@Shamim_best_gift
🌸رسول اكرم (ص)
🎀إِنَّ خيارَ عِبادِ اللّه الموفونَ المُطَيِّبونَ
🌸بهترين بندگان خدا كسانى هستند كه به وعده وفا كنند و بوى خوش بكار برند.
نهج الفصاحه، ح850
📲09151202181
📲09156501160
@Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت
💐قسمت نود و هفتم
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟» نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟» نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...»
از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیهالسلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بیآنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟» و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانهام اعتراف کردم: «خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (علیهالسلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر (علیهالسلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیهالسلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!»
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونههایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکستهام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزهام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!» که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریههایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
نویسنده فاطمه ولی نژاد
🌸✨🌸✨💓✨🌸✨🌸
@Shamim_best_gift
✅رمان جان شیعه جان اهل سنت
💐قسمت نود و هشتم
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هالهای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟» و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالیام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند.
صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانی صدایش کرد: «پسرم! بیا بشین! جا زیاده!» در برابر لحن مادرانهاش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگیاش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آیندهای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: «مجید! دارن چه دعایی میخونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: «دارن جوشن کبیر میخونن الهه جان!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: «این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم آرامش میبخشید.
با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب استغفار میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزهای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان خیس و دستهای خالیام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان مینگریستم و در میان ستارههای پر نورش، با کسی دردِ دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
💐✨💐✨🕊✨💐✨💐
@Shamim_best_gift