eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
50.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @HamidiAbbas110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👊همواره نبرد حقّ و باطل برپاست 👊هر روز برای مسلمین عاشوراست 👊مِصداق صحیح لَعَنَ اللهُ یزید 👊امروز شعار مرگ بر آمریکا ست @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊۱۳ آبان سالروز تحقیر تاریخی دولت آمریکاست. ✊مرگ بر آمریکا ✊چون دستش آلوده به خون های هزاران ایرانی ست ... @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅رمان مخاطب خاص مغرور 🌼قسمت بیست و هفتم آهسته گفتم:چی شده میترا؟ میترا:مامانم چنده روزه گیر داده با پسر کنترل کیفی (فلان کارخونه)ازدواج کن که اعتبار بابات بره بالا فاطی:خوشگله زینب :پول داره مانی:گلیم خودشو میتونه از آب بکشه بالا؟ (بیا...حالا گیر دادن به این بدبخت) میترا:ای بابا...مگه 20سوالیه ؟؟؟و بعد رو به من گفت: کیانا خانووووووم؟تو بیا به جا من بله رو بگو -عهه...چرا من...من هنوز جوونم آرزو دارم اونروز هم تموم شد و من برخلاف درخواست مانی که میگفت تا یه مسیری رو میرسونمتون با مترو رفتم ولی خودمونیماااا...این مانی هم چقدر تغییر کرده...منکه فکر میکنم یه نقشه ایی تو سرشه -سلام عشقم(به داداشم،فرید زنگ زدم) فرید با جدیت جواب داد:سلام.امرتون؟ صدامو نازک تر کردمو گفتم:افتخار دوستی میدین...؟ -خیر -اما...اما من خیلی دوستت دارم فرید:شما...منو دیدین؟ -بعله،شما همون خواننده ی معروف کشور هستین فرید:من شما رو دیدم؟ با اعتراض گفتم:آقا 20سوالی نیس که حتما سوال بعدیتون اینه:تو جیب جا میشه؟ زد زیر خنده...بعد از مدتی جواب داد:ولی آخه هر چی فکر میکنم یادم نمیاد با بغض گفتم:فرید....خانوم خونتو نمیشناسی؟ بهت زده جواب داد:خانومم؟ و بعد با عصبانیت گفت:خانوم لطفا قطع کنید کار دارم...من بازیچه دست شما نیستم که(قربون غیرت داداشم) -صبر کن،من کیانام...میخواستم حالتو بپرسم ولی...ولی حالا که..فرید واقعا که قطع کردم و زدم زیر خنده(عادی نیس به خدا) بیچاره بعدش هرچی زنگ زد جوابشو ندادم بالاخره بعد از پیامکش دوباره خودم بهش زنگ زدم فرید؟ -بله؟ -کریسمس 10 روز دیگس؟ -آره...چطور؟ -میخوام بیام ایتالیا...برام دعوت نامه بفرست فرید:بگو به جون شیطون(کلا خانوادگی هر وقت میخواستیم جون یکیو قسم بخوریم جون شیطونو قسم میخوردیم که گناهم نکرده باشیم) با مامان بابا؟ با شیطنت گفتم:خودم و خودت -فرید:فشارم افتاد،پس منتظرتم باشه عزیزم... فرید:سلام به مامن بابا برسون حتما.خدافظ فرید:خدافظ بابا که اومد خونه،مثل یه پرنسس براش چایی ریختم،احوالشو پرسیدم و موضوع رو بهشون اطلاع دادم اولش قبول نمیکردن اما رگ خواب بابا دست من بود.... دوشنبه شب کیانا؟ جانم بابا؟ -بیا پایین -چشم بابا اومدم نشستم رو صندلی روبروی بابا و گفتم:در خدمتم جناب سرهنگ بابا:راستش...میخواستم یه درخواستی ازت داشته باشم فوری گفتم:ندونسته قبول مامان با اعتراض گفت:کیانااااااااااااااا بابا:راستش...ما میخوایم اعضای باند شاهین رو دستگیر کنیم...تمام اقدامات انجام شده و همه چیز آمادست.. فقط..به یه زن و شوهر نیاز داریم (چشام گرد شد)،که آشکارا برن تو زمیر زمین و.... -میتونی دخترم؟ با هیجان گفتم:وای بابایی...8ساله کار هیجان انگیزی انجام ندادم،من حاضرم -مامان:حسین نبری بچمو ناپدید کنیا.... -با آرامش گفتم:مامانم چیزی که نیست...مثل هشت سال پیش -مامان:میدونم،ولی میترسم،خیر سرم مامانتما خندیدم رو به بابا گفتم:میشه بگین وظایف من چیه...؟ فردا صبح دانشگاهمم تعطیل بود،اول صبح رفتم اداره ی پلیسی که بابا بود همینکه در زدم شنیدم یکی تو اتاق گفت:ستوان دلیری... دوباره در زدم...همینکه اجازه صادر شد سریع درو باز کردم...خدای من...مانی دلیری پلیس بود...؟ 🍁✨🍁✨🍀✨🍁✨🍁 @Shamim_best_gift
✅رمان مخاطب خاص مغرور 🌼ادامه قسمت بیست و هفتم بهت زده گفتم:پدر.... بابا با صلابت خاصش گفت:درسته کیانا...ایشون ستوان مانی دلیری هستن(مانی با شنیدن این جمله احترام نظامی کرد) پدر یه بار دیگه همه چیز رو برامون توضیح داد و در آخر گفت:کیانا،مشکلی نداری یه صیغه برات بخونم که راحت باشی؟ و من مثل مسخ شده ها گفتم:نه سه روز بعد روز عملیات بود...حالا که بهم محرم شده بودیم،داشتیم وابسته تر میشیدیم...مخصوصا من...مگه میشد رفتار جوانمردانشو دید و مجذوبش نشد...؟ روز عملیات: مانی:-کیانا،من و تو زن و شوهریم..یادت نره ها با خونسردی گفتم:من آمادم،بریم وقتی گریممون کردن خودمم خودمو نشناختم،مانی که با گیجی پرسید:ببخشین شما خانوم منو ندیدین؟ رفتیم تو خونه..ظاهرا پارتی داشتن...قلبمم از همیشه تند تر میزد مانی همکاراشونو دید طبق نقشه اشکارا رفتیم تو زیر زمین(جایی که مواد جاسازی شده بود) وقتی به محل مورد نظر رسیدیم اگه مانی جلو دهنمو نگرفته بود جیغ میزدم:-هیس،کیانا آرووم...فکر کن اینا عروسک هستن آهسته گفتم:اینا....جسدن...چه..طوری دلشون میاد یه ویروسو...رو..انسانها آزمایش..کنن؟ بالاخره قسمت هیجان انگیز ماجرا رسید -به به...میبینم که مهمون داریم یه مرد با چاقو به طرفم اومد و اول از همه من و پخش دیوار کرد(به طرف دیوار هلم داد) ردیابمو روشن کردم مردی که بی شباهت به شرک نبود ادامه داد:چیه....؟میخواستید ما نفهمیم...؟اشتباه فکر کردین... حالا هیچ کدومتون از این در سالم بیرون نمیره(و با صدای ترسناکی گفت:مثل این جسدا) نمیدونم ترس بود یا هیجان که باعث میشد مرتب جیغ بکشم و به مانی نگاه کنم دو نفر اومدن و دست و دهنمو بستن و رفتن بیرون یه دفعه یه خانومی اومد تو زیر زمین مانی بهت زده گفت:تو....تو که قهقه هایی زد و گفت:جزء شما بودم...نه؟رفت نزدیک صورت مانی:کسی به نام پریناز حامدی میشناسی...نه؟هه...همون که عشق اولت بود...همون که همه ی احساساتتو جریحه دار کرد... آره..من خودمم...منم مثل تو تغییر چهره دادم اما تو هر کاری بکنی هنوز همون مانی هستی نگاه ترسناکی به من کرد وادامه داد:من از اول ماموریت داشتم تو رو بکشم،برای همین سعی کردم عاشقم بشی ..بعد بهم دستور دادن برو پلیس شو،به هر زحمتی بود پلیس شدم و هدف بعدی این بود که با شما همکاری کنم...رئیست بهم شک داشت اما من اونقدر زرنگ بودم که آتو ندم دستش به من نزدیک شد و گفت:این همسرته؟اما حیف که امروز میمیره..وصیتی نداری خانوم کوچولو با داد گفتم:برو گمشو......تو هیچ غلطی نمیتونی انجام بدی با مشت و لگد افتاد به جونم...نامرد هر چی عقده از مانی داشت سر من بدبخت خالی میکرد مانی در یک چشم به هم زدن اومد زدش به زمین و گفت:...........با خانوم من چیکار داری؟ و همین باعث شد که اون خانوم بتونه ماده ی بیهوش کننده رو به بازوی مانی بزنه مانی...بیا...بیا فرار کنیم -کجا ...؟تازه میخواستیم ازتون پذیرایی کنیم و بعد با بشکنی که زد همه ی همکارای مانی رو آوردن... به یه مردا اشاره کرد.. مانی رو کاملا مهارش کردن...میخواستن ویروس بهش بزنن..اشکام سرازیر شده بود چند بار زنگ خطر رو فشار دادم..پس کجان این لعنتیا مانی داشت بیحال میشد مرده قهقهه کنان گفت:تا دو ساعت دیگه کارش تمومه... و اما تو خانوم کوچولو دوباره همون زن ....(همون پریناز حامدی)اومد جلو و گفت:خودم میزنم -بیا هر چی تقلا کردم نشد...یا امیرالمومنین....قول میدم دختر خوبی بشم...کمکم کن..خداااااااااااااااا مانی حسابی رنگش پریده بود...بیشتر نگران اون بودم تا خودم... یه دفعه صدا تیر اومد بعدشم... ان مع العسر یسرا 🕊✨🕊✨🌷✨🕊✨🕊 @Shamim_best_gift
✅رمان مخاطب خاص مغرور 🌼قسمت بیست و هشتم سه روز بعد رفتیم عیادت مانی البته دیگه به هم محرم نبودیم،پس به طور رسمی حرف میزدیم فلاش بک به روز عملیات تا بابا و گروهشون اومدن مانی داشت چشماش بسته میشد زیر لب زمزمه کردم:مانی... و قلبم شکست مانی با صدای ضعیفی جواب داد:نگاش کن...انگار من مردم و بعد با شوخ طبعی گفت:خانوم اون حلوا رو بده من نوش جان کنم -حالت ...خوبه؟ با آرامش گفت:خوبم... با یاد آوری این خاطرات لبخندی روی لبام میشینه زنگ میزنم به مانی -سلام،بفرمایید؟ سلام آقای دلیری -شما...؟ -من....؟من کیانام دیگه -کیانا...؟نمیشناسمتون چشمام پر از اشک شد،با بغض گفتم:نمیشناسیم...؟مانی خانومتو نمیشناسی -نه خانوم...لطفا مزاحم نشین،خدافظ ادامه ی رمان از دیدگاه نویسنده مانی به محض اینکه تماس قطع شد زد زیر گریه و با داد گفت:خداااااااااااااااااااااااا،دوستش دارمممممممم.... از اون طرف کیانا سریع به طرف بیمارستان به راه افتاد...همش فکر میکرد مانی دوباره داره باهاش شوخی میکنه کیانا: سریع خودمو رسوندم تو بخش رفتم تو اتاقش واسش دسته گل خریده بودم با تعجب نگاهم کرد و گفت:-شما...؟(چقدر برای یه عاشق سخته نقش بازی کردن...) با بغض گفتم:مانی....نگو..نمیشناسیم...من..منهمیونیم که تو ماموریت خانومت بودم...همونیم که بهم گفتی دوست داری من ملکه ی زندگیت بشم.. مانی من و نگاه کن یادت نیس منو....؟ چشماش پر از اشک شد و گفت:من و ببخش کیانا وسط گریه لبخندی زدم:میدونستم داری باهام شوخی میکنی راستش..کیانا اینا همش...نقشه بوده -اونو که خودم میدونم تلخ خندی زد و گفت:نه...من..من به بازیچت گر..فتم -مانی داری شوخی میکنی...؟اصلا شوخی جالبی نبود با سختی ادامه داد:شوخی...نمیکنم..جدیم...راستش..من تو...رو...تو رو نمیخواستم..میخواستم..غرور..دخترونت رو خورد کنم نفس کشیدن برام سخت شده بود:ت...و نه..این الکیه..تو..تو میخوای منو از خودت..دور کنی و گرنه یه پلیس..یه پلیس اصلا نمیتونه...نه...تو مورد اعتماد بابام بودی زدم زیر گریه..با تمام توانم مانی...از ته دلت این حرفا رو زدی؟ -آره...برو برو از جلو چشمام آهسته گفتم:باشه..میرم...امیدوارم یکی بهتر از منو پیدا کنی و کیانا نشنید که مانی زیر لب گفت:هیچ کسی تا حالا به مهروبونیت ندیدم و نخواهم دید...خانومم... مانی:راستی..میخوام برم از این شهر..ماموریت دارم..پس تو دانشگاه منتظرم نباش -با...شه اومدم بیرون...زمین و زمان برام تیره و تار شده بود..نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم خیالاتم میگفت:مانی خواسته باهات شوخی کنه...آره..همین امشب زنگ میزنه ازت عذرخواهی میکنه..نگران نباش شب بود که رسیدم خونه...هیچ کسی تو خونه نبود..مامان واسم یادداشت گذاشته بود که میره خونه خاله و شبم اونجا میمونه یه چشم بند برداشتم و رفتم بالا پشت بام ساعت11 و نیم شب بود ازش هیچ خبری نشد مامان نیومد بابا سرکار بود لعبت خونه شون بود نمیتونستم قبول کنم دیگه دوستم نداره یه یادداشت برا خانوادم نوشتم و دوباره برگشتم بالا پشت بوم خدایا...میدونم خود کشی حرامه ولی...ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم...دنیا برام به آخر رسیده..وابستش شدم... خدایا منو ببخش ❤️🌱❤️🌱🌷🌱❤️🌱❤️ @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ یک دقیقه مطالعه دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن. ❣️ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ! ﮐﻪ: ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ! ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ! ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ! 👤 دکتر الهی قمشه‌‌ای 🌹🕊🌹🕊♻️🕊🌹🕊🌹 @Shamim_best_gift
🌸امام صادق عليه السلام: دنيا را خداوند عزّوجلّ به دوست و دشمنش مى دهد؛ ولى ايمان را جز به كسى كه دوستش دارد، نمى دهد. @Shamim_best_gift
🌺آیت اله بهجت: ✍کسی که بخواهد تمام امورش اصلاح شود باید نمـازش را اصلاح کند ✅و اصلاح شدن نمـاز به دوری از حرفهای لغو و کارهای حرام محقّق میشود. @Shamim_best_gift