وقتی شهید مهدی باکری
شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید.
به طوری که سیل جاری شد.
ایشان همان شب ترتیب اعزام گروههای امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد.
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت.
در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک میخواست...
تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود
آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد.
کم کم کارها روبه راه شد.پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی.
نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یک کم از غیرت و شرف شما یادبگیره.
آقا_مهدی خنده ای کرد و گفت
راست میگی مادر، کاش یاد میگرفت....
شهید مهدی باکری
@shamim_best_gift
🌸برایم پدری کردی!
جواد، خُلق کریمی داشت، هر جا که منکری را از کسی می دید، به نصیحت طرف، اقدام، و نسبت به رعایت حقوق همسایه ها بسیار سفارش میکرد، با دوستان، رئوف و مهربان، و در مقابل دشمنان، شیری قوی پنجه بود، هر کس که با امام طرف بود، با جواد طرف بود، و در این مسأله ملاحظه هیچ مقامی را نمی کرد، به حلال و حرام بسیار اهمیت می داد، نماز و روزه اش هرگز ترک نشد، مگر در جبهه که پنج سال نتوانست روزه بگیرد و وصیّت کرد و برایش گرفتیم، با مهدیه تهران، و دعاهای کمیل و ندبه اش بسیار مأنوس بود، عفّت نفس عجیبی داشت، گاه که قول و فعل ناخوشایندی از ما می دید، با کمال متانت و احترام، به نصیحت می ایستاد و هرگز داد و هوار نمی کرد.
هنگامی که به شهادت رسید، در برابر پیکر مطهّرش شکسته ایستادم و چنین با او درد دل کردم: بابا! درست است که من پدرت بودم، ولی حقیقتاً تو برایم پدری کردی! تو به ما عزّت دادی، ما باید افتخار کنیم به تو، ما پنجاه، شصت سال مسجد رفتیم، نماز خواندیم، به خیالمان که کاری کرده ایم، اما وقتی شماها آمدید، دیدیم ما هیچ نیستیم، هیچ.
🌷شهید محمدجواد دل آذر🌷
راوی: پدر شهید
@shamim_best_gift
همیشه نمازهای شبش را با گریه میخواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را میخواند، هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود، همیشه با وضو بود، به من هم میگفت داری دستت را میشوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمیکرد، در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو میزدند نه نمیگفت.
گاهی اوقات نمیگذاشت من متوجه کمکهایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش میگذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند، شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمعهای خانوادگی میگفتند مسلم خیلی به زن و بچهاش میرسد، اگر مبینا گریه میکرد تا نیمه شب بغلش میکرد و راه میرفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمیگفت من خسته هستم، خیلی صبور بود.
🌷شهید مسلم نصر🌷
راوی: همسر شهید
@shamim_best_gift
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
از تربت تو عسل، شفا می گیرد
با نام تو افتاده ، پا می گیرد
خورشید، تب آلوده میاید هر صبح
از طوس برات کربلا می گیرد
@Shamim_best_gift
دوست دارم غزلسرايی را
در حريم تو دلربايی را
دوست دارم شبی طواف كنم
دور آن گنبد طلایی را
من هميشه سپردهام به شما
اين دِلِ خستهٔ كذايی را
زودتر تا ضريح خود برسان
اين قدمهای انتهايی را
از عنايات و لطفهاى شماست
گر گرفتيم كربلايی را
جان من از گدای خويش مگير
هرگز اين كِسوَتِ گدایی را
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
🌸🍃🌸🍃🎀🍃🌸🍃🌸
@Shamim_best_gift
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
"حافظ"
@Shamim_best_gift