eitaa logo
🌻حس زیبای زندگی🌻
1.5هزار دنبال‌کننده
50.4هزار عکس
5.5هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانال حس زیبای زندگی محل بارگذاری بهترین مطالب معنوی؛ ارزشی؛ انگیزشی... با یک حس خوب و عالی با ما همراه باشید🥰 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @KimiyaOrganic_123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مناجات با خدا - وداع با ماه شعبان وَاسْمَعْ دعایی با تو در دل حرفها مانده وَاسْمَعْ ندایی که صدایم بی صدا مانده اَقْبِل به من حالا که اقبالی برایم نیست در حنجرم وقتی که بغض ربنا مانده دارم فراری می شوم از خود به سوی تو در کشتی این ناخدا تنها خدا مانده ناجی تویی راجی منم در دست های من بی ربنا هایم فقط مشتی هوا مانده وقتی که محرومم کنی روزی نخواهم خورد باید بگیری دست من را که رها مانده پوشانده ای امروز در دنیا عیوبم را اما فَلا تَفْضَحْنیِ روز جزا مانده از تو اگر دورم ولی نزدیک شد مرگم در کوله ام تنها الهی قَدْ دَنا مانده شعبان به پایان آمد و روی لبان من وای من از فریاد لَمْ تَغْفِر لها مانده خوبی تو آمال من را بیشتر کرده است مِنْکَ رَجائی از وَلا تَقْطَع به جا مانده لَمْ تَهْدِنی؟ می خواستی رسوا اگر باشم لم تَهْدِنی؟ وقتی دلیل کربلا مانده یک عمر قَدْ اَفْنَیْتُ عُمری بی حضور تو پس فَاقْبَل عُذری که‌دلیل روضه ها مانده جرم زیادم پیش عفو تو چه ناچیزو تازه عنایات علی موسی الرضا مانده بین جهنم هم تورا فریاد خواهم زد تاثیر اشک شوق در قاموس ما مانده تنها محبت راه ترک معصیت گشته با دوستت دارم جهانی روی پا مانده مهدی رحیمی زمستان 🌸✨🌸✨🌴✨🌸✨🌸 @Shamim_best_gift
روزه داران مه قرآن رمضان نزدیڪ است رو به پایان شده شعبان رمضان نزدیڪ است مستی و فیض سـحر منتظر عـشّاق است ماه پر برڪت یزدان رمضان نزدیڪ است 🌸اللهمَ ربَّ شَهر الرمضان🌸 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان ماه خدا ، ماه دعا می آید ماه قرآن و مناجات و صفا می آید جمعه آخر شعبان ، نَبی اکرم گفت: " مژده بادا به شما ، ماه خدا می آید نَفَس فَرد در این ماه چو تسبیح شود خواب هم ذِکر بُوَد ، مِهر و وفا می آید " شب قَدر است ، در این ماهِ بزرگ که به درد دل عُشّاق ، دَوا می آید مژده وَصل رسد ، این رمضانم آیا ؟ مهدی فاطمه ، جان ها به فِدا می آید  محمّد دیلم کتولی @Shmim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️هو العشق❤️ ✅پارت شصت و شش 🌻پلاڪ پنهاݩ فاطمه_امیری نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما .. ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست. به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر * سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو ☘🕊☘🕊🌸🕊☘🕊☘ @Shamim_best_gift
❤️هو العشق❤️ ✅پارت شصت و هفت 🌻پلاڪ پنهاݩ فاطمه امیری ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ــممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه 🍁💓🍁💓🌸💓🍁💓🍁 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ رمان از سوریه تا منا 🌸قسمت سی و سوم دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم. دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم. صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده. دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟ خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به لالایی رباب که رسید زجه ام بلند شد. آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت. دستان جدا شده ی قمر بنی هاشم را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا گره زدم و از اهل بیت کمک خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود. لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند. چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند. انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم. دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم. حلقه ی صالح را گرفتم دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد. آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد. گونه اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت. چهره اش تکیده و زرد شده بود. لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. "یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن" بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند. وارد که شدند لبخند زدم. صالح که مرا دید، ایستاد. به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد. به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت. آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم. آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم: ــ خوش اومدی عزیزم پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟ چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم. دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟ " از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه. دست که چیزی نیست. تموم زندگیت فدای خانوم زینب بشه." نگاهش کردم و گفتم: ــ خوبی؟ چشمش را روی هم فشرد. نویسنده: طاهــره ترابـی 🍁☘🍁☘🕊☘🍁☘🍁 @Shamim_best_gift
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ رمان از سوریه تا منا 💠 قسمت سی و چهارم روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟ بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟ سرم را پایین انداختم و بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش. ــ چیکار کردی با خودت؟ سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می خوای استراحت کنی؟ ــ نه... صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم. ــ مهدیه ــ جانم... ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم... ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟ بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته... اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. "خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده... ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم. ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و... اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه شون شهید شدن. این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب. فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. فقط یه کوچه... گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟ ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون. دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن. ــ مهدیه...! به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ فقط من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟! از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری. نویسنده: طاهــره_ترابـی 🌴✨🌴✨🌺✨🌴✨🌴 @shamim_best_gift
با شربت عسل روزه خود را باز کنید عسل بهاره کوهی و گیاهی صددرصد خالص با قیمت استثنایی ویژه ماه مبارک رمضان تلفن تماس سفارشات ۰۹۱۵۱۲۰۲۱۸۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪرخشید ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ نمی خورد ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ قدﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍست امیدوارم بهترین ها رو پیش رو داشته باشید... 🌻✨🌻✨🕊✨🌻✨🌻 @Shamim_best_gift
زیبایی خریدنی نیست .... شادابی هدیه گرفتنی نیست طراوت اتفاقی نیست همه‌ی این‌ها بسته به انتخاب وتلاش توست ،شاد باش وشادزندگےکن وشادےببخش 💓ظهرتون بخیر وشادی💓 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه خوبه که کلید باشیم نه قفل... نوازش باشیم نه سیلی... با هم بخندیم نه به هم... راه باشیم نه سد.. درک کنیم نه ترک... نمک لحظه ها باشیم نه نمک زخمها @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این روز آخر شعبان بیائیم از خدا بخواهیم که گناهان مارا ببخشد. خدایا! بیامرز براى من آن گناهانى را که پرده حرمتم میدرد، خدایا! بیامرز براى من آن گناهانى را که کیفرها را فرو می‌بارند. خدایا! بیامرز برایم گناهانى را که نعمتها را دگرگون می‌سازند. خدایا! بیامرز برایم آن گناهانى را که دعا را باز می‌دارند. خدایا! بیامرز برایم گناهانى که بلا را نازل می‌کند. خدایا! بیامرز برایم همه گناهانى را که مرتکب شدم و تمام خطاهایى که به آنها آلوده گشتم. ♻️🔅♻️🔅💠🔅♻️🔅♻️ @Shamim_best_gift
فقط چند ساعت دیگه وقت مونده تا بتونیم بگیم اللهم إن لم تکن غفرت لنا في ما مضی من شعبان، فاغفر لنا في ما بقي منه خدایا شتر دیدی ندیدی از ما بگذر در این ساعات پایانی ماه شعبان التماس دعای فراوان از شما.... @Shamim_best_gift
🌸خــــواص آیـه الکـــرسی 1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود 2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯ قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد 3⃣👈بعد از وضو ↯ هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد 4⃣👈قبل از خواب ↯ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند 5⃣👈بعد از نماز واجب فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود ✨ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال @Shamim_best_gift
🌸دعای روز اخر ماه شعبان @Shamim_best_gift
▪️انا لله و انا الیه الراجعون▪️ قاسم افشار گوینده خبر صدا و سیما ساعتی قبل در اثر سکته قلبی درگذشت. 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشستم تو تاکسی گفتم مستقیم؟ گفت چقدر جلوتر میری؟ گفتم ۵۰۰ متر گفت پونصد متر که نمیشه؛ حداقل ۱۰۰۰ مترِ ،باید بتونیم بحث سیاسی کنیم؛ حداقل تکلیف برجام رو مشخص کنیم!!!😁✋ @Shamim_best_gift ☺️😊☺️😊😊☺️😊☺️