#قصه
🌾شغال آبی🌾
یک روز، شغالی بسیار گرسنه که دنبال غذا می گشت، به شهری رسید. لحظه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او می دانست وارد شدن به شهر برایش خیلی خطرناک است. اما چاره ی دیگری نداشت. شغال داشت فکر می کرد که ناگهان صدای پارس چند سگ را شنید. ترسید و شروع به دویدن کرد. سگ ها که متوجه او شده بودند به دنبالش دویدند. شغال همان طور که می دوید داخل ظرف رنگ افتاد. سگ ها او را پیدا نکردند و از آن جا دور شدند.
شغال از ظرف رنگ بیرون آمد و از دیدن خودش با آن رنگ آبی تعجب کرد. او که هنوز می ترسید دوباره سگ های شهر به سراغش بیایند، با عجله به سوی جنگل دوید، ولی حیوانات جنگل که تا آن روز حیوانی به رنگ آبی ندیده بودند، ترسیدند و فرار کردند.
شغال این موضوع را فهمید و خیلی زود نقشه ای کشید. او فریاد زد: چرا از من فرار می کنید؟ جلو بیایید و به حرف های من گوش دهید.
حیوانات ایستادند و او را نگاه کردند. شغال گفت: به همه دوستانتان بگویید به این جا بیایند. من می خواهم چیز بسیار مهمی را به آن ها بگویم.
حیوانات یکی یکی به آن جا آمدند و دور شغال آبی جمع شدند.
شغال گفت: شما نباید از من بترسید. من از طرف خداوند به این جا آمده ام تا شاه شما باشم و از شما مواظبت کنم.حیوانات حرف های او را باور کردند و گفتند: ما از خداوند به خاطر این که شما را برای پادشاهی ما فرستاده است، سپاسگزاریم. حالا بفرمایید ما برای شما چه کاری می توانیم انجام بدهیم.
شغال گفت: باید از من اطاعت کنید و هر روز غذایم را آماده نمایید.
حیوانات یک صدا گفتند: چشم قربان! دیگر چه امری دارید؟
شغال جواب داد: شما باید به من وفادار باشید. آن وقت من هم در برابر دشمنانتان از شما محافظت می کنم.از آن روز به بعد، حیوانات، بهترین غذاها را برای شغال می آوردند و هر چه او می گفت اطاعت می کردند. شغال مانند یک پادشاه زندگی می کرد تا این که یک روز از دورست ها صدای چند شغال بلند شد.
شغال آبی که مدت ها بود صدای هم جنسان خود را شنیده بود، با شادی از جایش بلند شد و زوزه کشید.حیوانات وقتی شغال را در حال زوزه کشیدن دیدند، همه چیز را فهیمدند. آن ها از این که شغال مدت ها آن ها را گول زده بود، عصبانی شدند تصمیم گرفتند او را بگیرند و به سزای کارش برسانند، اما دیگر دیر شده بود و شغال از آن جا رفته بود.
⊰༻❁هیات کودک و مادر❁༺⊱
@heyat_kodak_yamahdi
#قصه 📖✨ كفشهاي سوت سوتي رامين كوچولو
رامين خيلي كوچولو بود. تازه مي توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه مي ايستاد، تعادلش را از دست مي داد و به زمين مي خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و مي تواند روي پاهاي خودش بايستد. يك روز باباي رامين يك جفت كفش سفيد كوچولو كه عكس خرگوش روي آنها بود و طوري ساخته شده بودند كه موقع حركت صدايي شبيه صداي سوت از آنها بلند مي شد، براي رامين خريد. كفشهارا پاي رامين كردند و رامين هم شروع كرد به راه رفتن و زمين خوردن. از پاهايش مرتب صداي سوت به گوش مي رسيد و بابا و مامان خوشحال مي شدند و مي خنديدند. يك روز عصر، اواخر ماه فروردين كه هوا خيلي خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پاي رامين كردند و لباس و كلاه سبزرنگي هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامين كوچولوبا خوشحالي دست در دست مامان و باباش در پارك قدم مي زد و صداي كفشهايش توجه مردم را به خود جلب مي كرد. هركس صداي كفشها را مي شنيد ، مي ايستاد و رامين را نگاه مي كرد و لبخند مي زد. بعضيها هم جلو مي آمدند و با محبت نگاه و نازش مي كردند. چند دقيقه اي كه راه رفتند، مامان رامين گفت:« بچه ام خسته ميشه ، بيا كمي بنشينيم…» باباي رامين هم قبول كرد و رفتند روي نيمكتي نشستند. اما رامين دلش نمي خواست بنشيند، بلند شد و جلوي آنها ايستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، يعني پاشيد راه برويم . مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. يك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامين خسته نمي شد. سروصدا مي كرد و راه مي رفت و زمين مي خورد و كفشهايش سوت مي زدند. بابا رفت تا از گيشه ي روبروي پارك خوراكي بخرد. مامان و رامين در پارك ماندند. در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا ديدند و به سويش آمدند و شروع كردند به احوالپرسي و دست و روبوسي . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسي بودند كه نديدند رامين كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر مي كرد رامين همانجا در كنارش ايستاده ، توجهي نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان يكي از دوستانش پرسيد: راستي رامين كجاست؟ نمي بينمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامين را نديد. دوستان او عجله داشتند، خداحافظي كردند و رفتند و مامان با دلواپسي دنبال رامين گشت. همان موقع بابا كه خوراكي خريده بود برگشت و وقتي ماجرا را فهميد ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران پرسيدند: شما يك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز نديديد؟ كسي نديده بود. نگران شدند چون خيال مي كردند بچه را دزديده اند. ناگهان صداي جيك جيكي به گوش مامان رسيد. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها مي آمد. مامان به سوي شمشادها رفت . رامين كوچولو دستش را به برگهاي شمشاد گرفته بود و داشت راه مي رفت. مامان باخوشحالي به طرفش دويد و او را بغل كرد. لباس رامين خاكي و كثيف شده بود. معلوم بود كه روي زمين نشسته و بازي كرده است. بابا كه از دور رامين را در آغوش مامان ديد، به طرفشان آمد و پرسيد: كجا رفته بودي؟ و مامان با لحن كودكانه به جاي رامين جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.بله… رامين كوچولو پشت شمشادهاي بلند نشسته بود و با برگهاي آن بازي مي كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهاي شمشاد بود، بابا و مامان او را نمي ديدند. اما وقتي صداي كفشهاي اوبه گوش مادرش رسيد، خيلي زود پيدايش كرد. بابا و مامان دست و صورت كثيف رامين را شستند و بعد از خوردن خوراكي هايشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتي رامين راه مي رفت و صداي سوت كفشهايش در خانه مي پيچيد، مامان برايش مي خواند:رامين كوچولو صداش مياد ، صداي كفش پاش مياد ، صداي خنده هاش مياد … امين هم با دَدَ گفتن به مادرش مي فهماند كه دلش مي خواهد به گردش برود.
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
#داستان
#قصه_متن
🍃🌸
#قصه
✨کبوتر جهانگرد✨
روزی روزگاری، تو صحرای بزرگی که پر از چاه های قنات بود، دو تا کبوتر به رنگ های خاکستری و قهوه ای زندگی می کردن که خیلی با هم رفیق بودن. این کبوترها صبحا با هم از لونه بیرون می اومدن به دنبال آب و دونه می گشتن و بعد از ظهرها به سمت لونه شون برمی گشتن و استراحت می کردن و با هم از آرزوهای دور و درازشون می گفتن.
یه شب همون طور که مشغول استراحت بودن کبوتر خاکستری به دوستش گفت : «من خیلی دلم می خواد از این جا برم و جاهای دیگه رو ببینم. همراه من میای تا با هم به سمت اون کوه سرسبز بریم؟»
کبوتر قهوه ای کمی فکر کرد و بعد گفت : «نه اونجا خیلی دوره و ما اصلا نمی دونیم چه خطراتی ممکنه ما رو تهدید کنه. پس بهتره همین جا بمونیم. تازه ما اینجا زندگی خوب و خوشی داریم.»
دوستش بهش خندید و گفت : «تو چه قدر ترسویی! باید بریم و از همه ی دنیا خبر بگیریم. مگه نمی دونی که سفر رفتن باعث تجربه و آگاهی می شه و از قدیم گفتن جهانگردها همیشه از بقیه داناتر هستن؟»
کبوتر قهوه ای گفت : «درسته اما سفر هم مشکلات و خطرهای خودش رو داره و نمی شه بدون تحقیق سفر کرد.»
اما کبوتر خاکستری به حرف دوستش گوش نداد و صبح زود عازم سفر شد. کبوترها از هم خداحافظی کردن و هر کدام به سمت کار و بار خودش رفت. کبوتر خاکستری به دنبال سفر و کبوتر قهوه ای به دنبال غذای هر روزش.
کبوتر خاکستری رفت و رفت تا به جنگل سرسبزی رسید. از دیدن درخت ها و آبشار و رود ذوق زده شد و با خودش گفت : «چه خوب که از اون جا بیرون اومدم. چه قدر همه جا زیباست. حیف شد دوستم همراهم نیومد و از دیدن این همه جاهای قشنگ محروم موند.»
او بعد از ساعتی گرسنه شد و به دنبال غذا به راه افتاد اما چون اون جا رو خوب نمی شناخت هر چی می گشت هیچ غذایی پیدا نمی کرد. تا اینکه مقداری دونه روی زمین دید و کبوتر دیگه ای شکل خودش هم اون جا بود که داشت از اون دونه ها می خورد. کبوتر خاکستری با خودش گفت : «آخ جون یه دوست جدید هم پیدا کردم!»
و پرواز کنان به سمت دونه ها رفت. اما به محض این که به دونه ها رسید و تا خواست غذا بخوره یه دفعه دید که توری روی سرش افتاد و تو دام گیر کرد. کبوتر خاکستری حیرت زده و متعجب به کبوتر دیگه ای که اونجا بود نگاه کرد و گفت : «دوست عزیز ما تو دام گیر افتادیم! باید هر چه سریع تر فرار کنیم تا صیاد نیومده!»
اما دید که اون کبوتر به حرفش اعتنایی نکرد. کبوتر خاکستری خیلی تعجب کرد و پرسید : «میشنوی چی دارم بهت می گم؟ نمی خوای از این جا فرار کنی؟»
کبوتر دیگه بق بقو کنان خندید و گفت : «من این جا گیر نیافتادم. من کبوتر اهلی و دست آموز صیاد هستم و اینجائم تا کبوترهای خنگی مثل تو رو به دام بندازم. در ازای این کارم هم صیاد بهم آب و غذا می ده و مواظبم هست.»
کبوتر خاکستری که تازه فهمیده بود چه بلایی سرش اومده با حسرت و ناراحتی گفت : «من قدر دوست خوبم رو ندونستم و فکر کردم همه ی کبوترها مهربون و با وفان. اما هر طور شده باید از این جا بیرون برم.»
بدون این که نا امید بشه مشغول کندن دام با نوکش شد و بالاخره موفق شد و تونست از اونجا فرار کنه.
کمی بعد بارون سختی شروع شد و چون کبوتر اون اطراف رو خوب نمی شناخت نمی تونست جای خوبی برای سرپناه گرفتن پیدا کنه. خلاصه حسابی خیس شد و سردش شد. اونقدری که دیگه گریه ش گرفته بود و با خودش گفت : «اگه بتونم از این جا فرار کنم و هر چه زودتر به لونه ام برسم دیگه هیچ وقت دوستم رو تنها نمی ذارم.»
بعد از بارون آفتاب شد و کبوتر خاکستری تونست زیر آفتاب گرم خودش رو خشک کنه و به این فکر کنه که چه طوری به سمت خونه برگرده. چون خیلی خسته شده بود تصمیم گرفت کمی استراحت کنه اما خوابش برد و فردا صبح با احساس گرسنگی بیدار شد. با این که خیلی گرسنه بود به سمت خونه راه افتاد. دلش برای دوستش و خونه ش خیلی تنگ شده بود. کبوتر خاکستری یه عالمه بال زد و بال زد تا بالاخره به خونه رسید. دوستش از دیدنش خیلی خوشحال شد و فوری بهش آب و غذا داد. وقتی حال کبوتر خاکستری بهتر شد ازش پرسید : «خوشحالم که می بینمت اما بگو چی شد که زود برگشتی؟»
کبوتر خاکستری گفت : «دوست عزیزم درسته که می گن سفر رفتن باعث میشه آدم داناتر بشه و به چیزای جدیدی برسه. من تو این سفر یاد گرفتم که همنشینی با تو در این صحرا که خونه مونه خیلی بهتر از زندگی کردن تو جاهاییه که هیچی ازش نمی دونیم. خدا رو شکر من و تو این جا مشکلی نداریم و دوستای خوبی برای هم هستیم.»
#داستان
#کلیله_و_دمنه
🍃
@heyat_kodak_yamahdi
#قصه 📖🌸 بزغاله خجالتی
توی یه گله بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.
وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .
اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.
چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و بازم همونجوری خجالتی رفتار می کرد .
یه روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا بره ،بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یه کم پاش درد گرفت .به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برسونه .اون توی خونه جا موند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا موندم صبر کنید تا منم برسم.وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خونه مونده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بمونه.
چوپون گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با اونا نیومده ،به خاطر همین سگ گله رو فرستاد تا به خونه برگرده و اونو با خودش بیاره .اما اول درگوش سگ یه چیزایی گفت و بعد اونو راهی خونه کرد.
سگ گله به خونه برگشت و یه گوشه گرفت خوابید .بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود .باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته ،پس حالا چرا گرفته خوابیده .دلش می خواست با اون حرف بزنه اما خجالت می کشید.یه کم دور و بر اون راه رفت و منتظر موند، اما سگ اهمیتی نمی داد . بالاخره صبرش سر اومد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا موندم می شه منو ببرید به گله برسونید ؟سگ خندید و گفت البته که می شه .اما من تند تند می رم می تونی بهم برسی ؟
چوپون مهربون چشم به جاده دوخته بود و منتظر اونا بود که یه دفه دید بزغاله خجالتی داره می دوه و میاد و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می یاد مثل اینکه با هم دوست شده بودن.اونا باهم حرف می زدن و می خندیدن.
چوپون گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طوری ادامه بده تا یه بزغاله شاد و شنگول بشه .
#داستان
@heyay_kodak_yamahdi
D1737835T14069300(Web)-mc.mp3
2.9M
#قصه
روزی روزگاری حضرت سلیمان (ع) ، در کنار رودخانه ای قدم می زد که چشمش به مورچه ای افتاد که دانه ای را بر پشت گرفته و به سمت آب می رفت .
همان لحظه قورباغه ای از آب بیرون آمد و مورچه وارد دهان او شد و ...
🌱کانال مون رو به دوستانتون معرفی کنید👇👇
👉@heyat_kodak_yamahdi