#یک_قصه_یک_حدیث
#داستان_کودکانه
🐐بزغاله
نجیب بزهایش را خیلی دوست داشت به خصوص بزغالههای کوچکش را. پدرش به عنوان هدیه به او بزغاله ای داد. نجیب به بزغاله در طول تابستان غذا داد و آن را بزرگ کرد. او بزغاله را خیلی دوست میداشت به خصوص زمانی که به طرفش میآمد و سر خود را به او میمالید.
پدر نجیب همواره به او میگفت:
"در را باز نگذار در غیر اینصورت بزغاله به درون خانه خواهد آمد و به اسباب منزل آسیب خواهد رساند. "
یک روز نجیب به درون خانه دوید تا توپش را بردارد. او آنچه پدرش به او گفته بود را به یاد داشت اما چون کارش را سریع میخواست انجام دهد به بستن در مبادرت نورزید. او متوجه نشد که بزغاله هم بعد از او وارد خانه شده بود.
در حالیکه بزغاله داشت دنبال نجیب میگشت، خودش را مقابل آینه ای بزرگ در اتاق خواب یافت. بزغاله ای دیگر داشت به او نگاه میکرد. هر چه بزغاله داشت نزدیک تر میشد، آن بزغاله ای که در آینه بود هم به او نزدیک تر میشد و در نهایت شاخ به شاخ شدند. بزغاله خواست تا به بزغالهی دیگر یک درس بدهد. صدای شکستن مهیبی شنیده شد. آینه به صدها تکه تقسیم شد.
🌼اگر نجیب درمورد آنچه پیامبر به دو تن از همراهانش گفته بود آگاهی داشت هیچ گاه دستور پدرش را نادیده نمی گرفت:
🍃پیامبر مهربانی ها فرمودند:
"تابع پدرت باش!"
(اطع اباک)
@heyat_kodak_yamahdi