#خاطرات_سبکبالان
🍃اسلام و نظام بذات خود نداره عیبی ؛ هر عیب که هست از مسلمانی ماست و مسئولین.!!!!
🌱مکاشفه عجیب
# شهید_حاج_عبدالحسین_برونسی فرمانده گردان دوران دفاع مقدس
🍃گردان زمین گیر میشه.
سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
🍃یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...
بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن،
میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم؟ گفتم بله.
گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، و بشمار... ۲۵ قدم بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد هم ۴۰ قدم ببر جلوتر.!!!
گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد. ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
پیرمردگفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
شهید برونسی گفت: بگو یا زهرا و به روبروی خودت سمت دشمن شلیک کن.
پیرمرد گفت یا زهرا ...😢
گفت و شلیک کرد و موشک خورد به یه تانک و منفجر شد.!!!
آتیش گرفت و فضای اطرافش روشن شد،
گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعدبرگشتیم.
🍃چند روز بعد که پیشروی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.!!!
قدم شماری کردم ۲۵ قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده.!!!
اگر من ۳۰ قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم.!!! ۴۰ قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه.
🍃 دیدم اولین تانک دشمن رو که زدیم فرمانده های دشمن با درجه های بالا توش بودن و پرتاب شدن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم؛ برگشتم عقب تو سنگر نشستم، شهید برونسی اونجا بود بهش گفتم من سید هستم و بچه ی فاطمه ام ،به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد هم به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
🍃شهید برونسی گفت سید کاظم !جان من بیخیال شو؛ دست از سرم بردار
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگیا.
گفتم باشه
گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، یهو یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟!!! گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟
🍃گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، ۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه. فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن.
آرپیچی رو شلیک کن ان شاء الله تانک منفجر میشه و شما پیروز میشی.!!!
📚برگرفته ازکتاب خاک های نرم کوشک
@hyate_shohada