eitaa logo
هیأت شهدا
393 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.8هزار ویدیو
86 فایل
🍃اَللّهمَّ اجْعَلْنا... مِمَّنْ دَاءْبُهُمُ‌‌الاِْرْتِياحُ اِلَيْك... #خدایا !... مرا از کسانی قرار دِه... که شیوه‌شان آرام گرفتن به درگاهِ توست ... سلام بر شهدا ...♡🍁♡... ارتباط با خادم کانال 👇 @tasnim2060
مشاهده در ایتا
دانلود
#صبحانه☕️ براے خوشحاليت از بودنت دست ڪشيده ام از احساسم هرگز...! #شايد_عشق_همين_باشد ندارمت اما دوست دارمت ... #شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷 #صبحتون_شهدایی🌤
#آخرین_کلام 🔹وصیت می‌کنم مقدار دارایی ناچیزی که دارم غیر از ثلث آن مابقی به همسرم سیده فاطمه موسوی برسد و از ایشان تقاضا دارم نهایت توان خود را برای بهتر تربیت کردن تنها بازمانده‌ام، یعنی دختر عزیزم سیده زهرا علمدار به کار بگیرند و از خداوند منان برای ایشان و دخترم طلب توفیقات وافر الهی را دارم. 🔹از همسر عزیزم تقاضا دارم این بنده‌ی حقیر سراپا گناه را در کوتاهی و قصور و تقصیرات مورد عفو و بخشش خود قرار دهد؛ چرا اینکه خداوند عفو کنندگان را دوست دارد. #شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
📌 ماجرای ازدواج شهید علمدار 🗞مصاحبه نشریه اشراق اندیشه با همسر 📝از نحوه آشنایی‌تان با شهید علمدار بگویید. 🍃- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس می‌کردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس می‌دهم. 🍃 شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان می‌خواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار می‌فرستاد و قسمت نمی‌شد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. 🍃«خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمی‌شود. 🍃از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز می‌خواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمنده‌ها با چه دلاوری‌ای دارند می‌جنگند. 🍃گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه می‌خواهد باشد. من غیر از این چیزی نمی‌خواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. 🍃بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمده‌ام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده بود اما وقتی می‌خواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز می‌کنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف می‌زنم. اگر خوب نبود که خدا‌حافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. 🍃 وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیده‌ای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد. 🌷
📌 ماجرای ازدواج شهید علمدار 🗞 مصاحبه نشریه اشراق اندیشه با همسر 📝بعد از استخاره چه گفتند؟ 🍃- آنچنان بحث خاصی نبود. حالت رسمی‌ای داشتند. اینکه پاسدار هستم و از لحاظ مادی چیزی ندارم و... 📝مراسم عقد و عروسی‌تان چطور برگزار شد؟ 🍃- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمده‌ام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزب‌اللهی‌ها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و... 📝مهریه شما چقدر بود؟  🍃- سیصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا. 📝شما در زمان ازدواج دانشجو بودید یا شاغل؟ 🍃 - هم دانشجو بودم هم کارمند. 📝ایشان با تحصیل و کار شما مخالفتی نداشتند؟  🍃- خیر موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند. 📝اخلاق و رفتار ایشان چگونه بود؟  🍃- خیلی جدی بود. زیاد اهل شوخی نبود. خیلی رسمی و جدی برخورد می‌کرد. 📝با خانواده چطور؟ 🍃 - با خانواده خودش انعطاف بیشتری داشت. پدر و مادر وظیفه‌شان فرق می‌کرد تا زن و همسر. مرد خوبی بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخی هم نبود. 📝خاطره خاصی از عبادت کردن شهید به خاطر دارید؟  🍃- ایشان معمولاً اردیبهشت ماه جبهه می‌رفتند، هر ۴۵ روز یا ۳۵ روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می‌گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان می‌کند و در همان لحظه هم شهید می‌شود. 🍃 ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می‌رود، این انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا می‌گذارند. وقتی می‌خواهند به ساری بیایند، در راه یادش می‌افتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جامانده است. وقتی آمد، خیلی ناراحت بود. 🍃 (من معمولاً «آقا» صدایش می‌کردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر می‌کردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه «خانم» صدا می‌زدند.) گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟ گفت: والله انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعاً برایم سنگین تمام می‌شود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم، شاید این انگشتر گم نشود. یا از آن بالا نیفتد و گم نشود و خیلی جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. 🍃صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیح‌الجنان است. اصلاً باورمان نمی‌شد این انگشتر روی مفاتیح‌الجنان باشد. همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود، روی مفاتیح‌الجنان بالای سر ما بود و هنوز حالا هم که دارم بعد از چند سال تعریف می‌کنم، حالتم یک جوری می‌شود... 📝 حالا این انگشتر کجاست؟ 🍃- الآن هم آن انگشتر را دارم. می‌خواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقدیم کنم. 🌷
🍃چقدر سخت است، حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔 . 🍃یک جمله از دل نوشته هایت را خواندم. حالا سال هاست، دلم به حال خودم می سوزد😓 . 🍃روزهایی که از خیل جامانده بودی و درد فراق، دلت را به تنگ آورده بود. به روضه های ارباب پناه آوردی. برایِ غربت امام ، اشک ریختی. از ، شهادت خواستی و چه زیبا دعایت مستجاب شد🥀 . 🍃جانبازِ شهید، برای رسیدن به تو و چون تو زندگی کردن، پاهایم بی رمق و سرزانوهایم، زخمیِ است. مسیر طولانی و نفس اماره، نفس هایم را به شماره انداخته است😞 . 🍃باید در دفتر زندگی ام، قوانین دهگانه ات را بنویسم و سرمشق روزهای بلاتکلیفی بکنم. می خواهم بغض هایم را در کوله پشتی تنهایی ام بریزم. دلم یک سفر میخواهد به مقصد . . 🍃آرزو دارم همانگونه که درکتابت خواندم، راهنمایم شوی و مرا به گلستان ببری. چشم هایم را ببندم و در عاشقان بگشایم. دلِ سوخته، از آتش را با سنگ سرد مزارت تسکین دهم. تسبیح تربتم را در دست بگیرم و آنقدر ذکر (س) بگویم تا نگاهم کنی❤ . 🍃باب الحوائجِ جوانان، دست دلم را بگیر، باش .برای این سر به هوا کمی روضه بخوان. در روز که هم امضا شد، برای حال دلم بخوان. بطلب که شوم🌹 ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز تولد و شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵ 📅تاریخ شهادت : ۱۱ دی ۱۳۷۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۰ دی ۱۳۹۹ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر ساری