#شهید_محسن_حججی
🍃🌹یکی از همرزمان این شهید عزیز میگفت سال 94 سوریه که بودیم یه جوانی بود که خیلی سن و سالی نداشت و کم تجربه و بود تقریبا یکسال بود که استخدام سپاه شده بود...
میگفت پویا خیلی هواشو داشت و همه جا با هم بودند، روز تاسوعا که عملیات داشتیم چون دینام تانکی که دست پویا بود یه کم خراب بود قرار بود اون جوان با تانکش برند برا عملیات اما پویا با اصرار زیاد به فرمانده نذاشت اون بره و گفت من میرم جلو...بهش گفتم پویا فرمانده به اون دستور داده و منطقه خیلی خطرناکه بذار خودش بره اما پویا گفت نه و ما باید بریم اون نباید بره، گفتم برا چی گفت اون بچه تو راهی داره، گفتم خب توام یه دختر داری که هنوز دوسالش نشده، جوابم گفت ما شیرینی به دنیا اومدنشا خوردیم و مزه بابا شدن را چشیدیم اما اون باید بره شیرینی به دنیا اومدن بچه شا بخوره...من نمیزارم بره جلو و خودش رفت و شهید شد...و اون جوان عزیز کسی نبود جز آقا محسن حججی....🍃🌹
#شهید_بی_سر
🍃🌹بعد از شهادت آقا محسن همون دوست آقا پویا میگفت انگار تنها کسی که از سرنوشت محسن آگاه بود پویا بود و خیلی هواشو داشت
و انگارقسمت این بود که با از جان گذشتگی مثال زدنی آقا پویا محسن اونروز شهید نشه و تقریبا دوسال بعد با نحوه شهادتش یه کشور را زیرو رو کنه و بشه فریاد رسای مظلومیت شهدای مدافع حرم.🍃🌹
#ازدواج
🍃🌹وقتی به خواستگاریام آمد، ایمان و نجابت همسرش بسیار اهمیت داشت. پویا پاسدار بود و نظامی بودنش کمی پدر و مادرم را دچار نگرانی کرده بود. پویا از اول من را با شرایط سخت زندگی نظامی آشنا کرد و گفت: شرایط و مسائلی که از شغلم برایت گفتم، به آنها فکر کن میتوانی با سختیهای شغل یک نظامی زندگی کنید، و دوست دارم خوب فکر کنید. و ادامه داد: من لباس مقدس سبز سپاه بر تن دارم و شاید روزی لازم باشد تا جانم را در این لباس فدا کنم. و چه زیبا آن روز از آرزوی شهادت و آرمانهایش حرف زد. در اواسط هوای سرد و نمناک آذر سال ۱۳۸۷ پیوند زیبای من و پویا بسته شد و یازده ماه بعد ۲۹ آبان ۸۸ به کلبه پر از عشق و صفا و صمیمیت خود روانه شد.همسرم بسیار مهربان، خوش اخلاق و شوخ طبع بود.🍃🌹
#خصوصیات
🍃🌹مشاور خوبی برای فامیل، دست توانمندی در انجام امور خیر داشت که بعد از شهادت خیلی از کارهای خیرش برای ما نمایان شد. بسیار احساساتی، همیشه اوج احساساتش برای خانواده خرج میشد. یک بهانه کوچک کافی بود تا حتی یک شاخه گل در دست و برای شادمانی دل من و ریحانه وارد خانه شود. عید غدیر، عید ولایت و امامت را بسیار پر اهمیت میدانست و در این روز به من عیدی میداد. رضایت خداوند و بعد رضایت و لبخند نشاندن بر لب من صدر همه تلاشهایش بود. همیشه میگفت من یک عشق آسمانی دارم که خداست و یک عشق زمینی که خانمم است. میگفت: ما باید پشتیبان ولایتفقیه باشیم هم خودش و هم به هرکسی از دور و آشنا تاکید میکرد چشم و گوشمان به اوامر حضرت آقا باید باشد.🍃🌹
#مهربان_بود
🍃🌹در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت میکرد که من شرمنده میشدم میگفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی کنم میگفت: خانم من وظیفهام را فقط برای تو انجام میدهم شما ازخدا بخواه شهیدم کند.🍃🌹
🍃🌹قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دیهای مربوط به شهدا، کتابهای شهدا از سرگرمیهای پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بیوقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه میگفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریحگاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمیشدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار میشوم...🍃🌹
#سوریه
🍃🌹 من خیلی وارد سیاست نمیشدم اما میگفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد. کسی به داد ما رسید. پویا میگفت مانند زنهای کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. میگفت عزیزم خوب به حرفهایم فکر کن. زمانی که ما مصیبتهای امام حسین (علیه السلام) و حضرت زینب (سلام الله علیها) را میشنیدیم با خودمان میگفتیم ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمیگذاشتیم. الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم میکند و حسین زمان دارد ظلم میبیند. من نمیخواهم جزو گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.🍃🌹
#کلنا_عباسک_یازینب_س
🍃🌹حدود چهار سالی میشد که خیلی دوست داشت به مأموریت سوریه و دفاع از حرم برود اما تقدیر برایش به گونهای دیگر میخواست رقم بخورد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت برود من ریحانه را باردار بودم سال ۹۱، گفت میخواهم به ماموریت بروم، اصلا در تنگناهای ذهنم هم نمیرسید که به عراق یا سوریه میخواهد برود. با هم به بیرون رفتیم، سر صحبت را کشاند طرف حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و مصیبتها و رنجهایی که دیده، حرفهایش را که یکی یکی به گوشم و بعد به حافظهام میسپردم دلم بدجور میلرزید و دستانم دوست داشتند کوه یخ باشند تا کوره آتش.
فهمیدم بیقراریهای گاه و بیگاهش چه بوده و چه در سر دارد. بالاخره خودم را راضی کردم اما آن زمان مأموریتش به دلایلی کنسل شد. چشم دیدن حتی ذرهای غم و یا ناراحتی پویا را نداشتم. گفتم حضرت زینب (س) هر زمانی که اجازه مدافع حرم شدن را به تو بدهد، من راضی هستم برای دفاع برود.🍃🌹
#عازم_عراق
🍃🌹اولین بار او به عراق اعزام شد. اواسط ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۳ بود. قبل از شبهای قدر اولین بار از همان محل کار به تهران اعزام شد. گفت در تهران با من تماس میگیرد و از مأموریتش میگوید. در فرودگاه با من تماس گرفت و گفت عازم کربلاست. خیلی شوکه شدم. باور نمیکردم که او راهی کربلای امام حسین (علیه السلام) شده است. فقط به پویا گفتم خیلی مراقب خودت باش. پویا هم گفت که مراقب خودم و ریحانه باشم و در صورت امکان هر روز با من تماس خواهد گرفت.
در مدت یک ماهی که در عراق بود همواره اخبار تحولات عراق و سوریه را دنبال میکردم. پویا هم به قولش عمل میکرد و هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء با من تماس میگرفت.🍃🌹
#رضایت_خدا
🍃🌹یک سال بعد، یک هفته به اینکه ثبت نام بکند برای سوریه یک روز آمد خانه و گفت : من امشب میروم گلزار شهدا و شب هم نمیآیم. فهمیدم دوباره هوایی شده است. شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم. صبح باچشمهای پف کرده آمد. تا نگاهم به نگاهش گره خورد. فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده. نگرانیام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم. گفت: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که میخواستم رسیدم. فقط نگرانیام از تو و ریحانه بود که رفتم دیشب با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیبتان کنند. و شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد و برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگیمان فقط رضایت خدا جاری باشد.🍃🌹
🍃🌹۱۰ روز قبل از اعزامش دو هدیه خریده بود گردنبندی برای ریحانه به مناسبت تولدش که او حضور نداشت و کیفی هم برای مدرسهاش خرید که استفاده کند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بیا بابایی این هم هدیه تولدت شاید من آن زمان نباشم. تا عمر داری این گردنبند را به یادگار از پدرت داشته باش. هدیه من هم کادوی سالگرد ازدواجمان بود. گفت که این گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پیشاپیش مبارک....🍃🌹
#گریه_نکن
🍃🌹صبح روز یکشنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۹۴ را در لایه به لایه ذهنم حک کردهام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پویا اما حرف میزد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام میکرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه، من دوست دارم عمر نوح را بکنم، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشکهای کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش میکنم گریه و بیتابی نکن تا من با خیالی آسوده، به کشتن این حرامیها فکر کنم.🍃🌹
#حضرت_رقیه_س
🍃🌹آن روز ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد. او را با خودش به بیرون از خانه برد. ۴۵ دقیقهای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبتهایش را میخواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خیلی دوستت دارم. فراموش نکن… من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش. به ریحانه گفته بود که مراقب خودت و مامانت باش. خون تو که از خون رقیه (سلام الله علیها) سه ساله حسین (علیه السلام) پر رنگتر نیست. انشاءالله حضرت رقیه (سلام الله علیها) نگاه ویژه به تو خواهد داشت.🍃🌹
#یار_نیازمندان
🍃🌹شب عید بود. آقا پویا خیلی نگران فقرا بود. برای جمعآوری کمک به سطح شهر رفتیم, خودش وارد مغازهها میشد و با فروتنیِ تمام، طلب کمک برای نیازمندان میکرد، کاری که من از انجام دادنش خجالت میکشیدم و از رفتن داخل مغازهها امتناع میکردم. در مواردی پیش میآمد که دست رد به سینهاش میزدند، اما برایش اهمیتی نداشت و با گشادهرویی کارش را ادامه میداد. اینجا یاد این جمله شهید رجائی میافتادم که وقتی رئیسجمهور شد گفت: «من از مال دنیا چیزی به جز اندک آبرو ندارم که حاضرم آن را برای اسلام خرج کنم» و شهید پویا ایزدی به معنی واقعی آبروی خود را برای این کار میگذاشت و جالبتر اینکه وقتی برای رساندن کمکها به درب خانه نیازمندی میرفتیم، با اصرار به من میگفت: «شما اجناس را به آنها بده و بگو اینها را یک غریبه برای شما فرستاده» و خودش نزدیک نمیشد تا ناشناخته بماند.
✍دوست شهید🍃🌸
#یار_نیازمندان
🍃🌹بعد از شهادت آقا پویا، یکی از دوستان برادرم که لباسفروشی دارد به برادرم گفته بود: دامادتان از مغازه من لباس میخرید و دستهبندی میکرد و میبرد برای خانوادههای نیازمند.🍃🌹
#جانبازی
🍃🌹سال 93 ماموریت عراق پیش آمد و قرار شد برای سه ماه به عراق برود اما بعد از مدتی که تقریبا 30 روز می شد به کشور بازگشت. بعد از ماموریت عراق یکسالی طول کشید که به سوریه اعزام شد، من نمی دانستم مسئله چیست و صحبتی هم از رفتنش به سوریه نبود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، حتی یکبار گفتم چرا حرفی از رفتن نمی زنید؟ تا اینکه بعد از شهادت متوجه شدم در ماموریت عراق انفجاری رخ داده و ایشان پرتاب شده بود که در اثر آن به شدت کمرش آسیب دیده و مشکل پیدا کرده بود اما حرفی به من نزد. بسیار تودار و خویشتندار بود و این قبیل اتفاق ها را به من نمی گفت تا نگران نشوم. چند ماه بعد از این اتفاق هم در محل کار از ارتفاعی به پایین افتاده بود که باعث شد دکتر از ماندن در عراق و رفتن به سوریه منعش کند.
بعد آمدنش از سوریه یک جفت جوراب سوخته از وسایلش پیدا کردم وقتی پرسیدم برای چه کسی است تنها خندید و مدتی بعد هم اثری از آن جوراب ندیدم.🍃🌹
#همسر_شهید
🍃🌹لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامیها فکر کند، ریحانه گریه میکرد اما او بیتوجه به گریههای ریحانه سوار ماشینش شد. پویا دیسک کمر داشت، از پلهها که پائین میرفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیهاش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب (سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت باشد.🍃🌹
#ریحانه_بابا
🍃🌹کسی که طاقت شنیدن گریه های دخترش را نداشت و به هر دری می زد تا آرامش کند حتی نخواست صدایش را بشنود، واقعا از ما دل کنده بود. چند روز قبلش خبر دو نفر از دوستانش را شنیده بودم، این بهم خوردن آرامش باعث شد تا همه شبکه های اجتماعی را از گوشی ام حذف کنم، می ترسیدم اتفاقی بیافتد و اسمش را در سایت و شبکه ها ببینم، به خودش هم گفتم وقتی اسم دوستانت را به عنوان شهید دیدم خیلی نگران شدم. بعد هم گفت اگر اتفاقی افتاد اصلا ناشکری نکن و شکر خدا را به جا بیاور، مراقب خودت و ریحانه ام باش.🍃🌹
#شهادت
🍃🌹پویا فرماندهی تانک را به عهده داشت و به گفته همرزمانش مسیر عملیات را پاکسازی و پیشروی میکردند. پویا ۲۰ روز در منطقه حضور داشت تا اینکه در اول آبان ماه ۱۳۹۴ با اصابت موشک کورنت اسرائیلی به تانکش در روز جمعه مصادف با تاسوعای حسینی در حلب سوریه به شهادت رسید.
خبر شهادتش را سه روز بعد از زبان همسر یکی از همرزمانش شنیدیم. شوکه شدم و از هوش رفتم. چشمانم را که باز کردم خانهمان را شلوغ دیدم.🍃🌹
#خبر_شهادت
🍃🌹عصر روزی که برای آخرین بار تماس گرفت و بعد از آن به شهادت رسید من در خانه نبودم. در این مدت خیلی بیرون از خانه نمی رفتم تا اگر تماس گرفت بتوانم جوابش را بدهم اما آن روز ریحانه سرما خورده بود و او را به دکتر برده بودم. وقتی برگشتم دیدم چندین بار تماس گرفته است. بعد از شهادت از دوستانش شنیدم که چند بار تماس گرفت و وقتی دید خانه نیستم گفته بود دوست داشتم بیشتر با همسر و فرزندم صحبت کنم.🍃🌹
#هدف_الهی
🍃🌹ما از همان اول ازدواج برای زندگی هدفی خاص تعریف کردیم و با این عقیده جلو رفتیم که برای چیزی زندگی کنیم و بجنگیم که ارزش داشته باشد. هدفمان مشخص بود اینکه برای امام زمان (عج) زندگی کنیم و رضای خدا را کسب کنیم. هدف همه شهدای مدافع حرم و انجام تکلیف و کسب رضایت خدا، چیزی فراتر از بقیه جامعه است. آقا پویا همیشه می ترسید و می گفت، نمی خواهم دچار روزمرگی و یکنواختی بشوم، اگر قرار است ازدواج کنیم و بچه دار شویم هدف برای خدا و رضایت او باشد و اگر قدمی بر می داریم ثابت قدم باشیم. همین هدف درست باعث شد عشق به اهل بیت و مقبولیت به دین و هم نوعشان مهم باشد به قدری که از خانواده هایشان دل می کنند. به واقع وقتی انسان تصاویر و فیلم های جنایات تکفیری را می بیند ناراحت می شود، دیدن اینهمه جنایت و تحمل آن دشوار است، مدافعان حرم تنها به تکلیفشان و اینکه اسلام حد و مرز ندارد عمل کردند.🍃🌹