شكوه نكن از دل ويران من
سوختم و داغ دلم كم نشد
شكوه كن از بخت پريشان من
لحظهي ديدار فراهم نشد
هيچ مپرس از من غارت زده
تاب پريشاني حالم نماند
دست من از دامن تو دور شد
شوق سفر ماند و مجالم نماند
با من دلبستهي آن بارگاه
از سفر دور خراسان بگو
اي دل اگر قصد سفر داشتي
حال غريبان به غريبان بگو
از تن بيروح چه گويم به تو
هيچ كسي صاحب اين خانه نيست گريه كنم يا نكنم سوختم
گريه حريف دل ديوانه نيست
گرچه ز عشاق پريشان تو
هيچ كس آوازهي آهو نداشت
دل كه گريزان شده بود از همه
پاي تو افتاد و هياهو نداشت
آه چه اميد صبوري من از
دولت ديدار رضا داشتم
آه چه احساس غريبي از آن
گنبد و ايوان طلا داشتم
@shearosama
شاعر :# زنده یاداسحاق_انور
#امام_رضا