💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_دو
منتظر بودم سوپي که برای امیرمهدی پختم آماده بشه تا بریزمش تو مخلوط کن .
نگاهم به عقربه های ساعت افتاد . آه از نهادم بلند شد .
یادم رفته بود امیرمهدی رو جا به جا کنم و گردن وکمرش رو ماساژ بدم.
زیر گاز رو تا آخرین حد ممكن کم کردم و به سمت اتاق رفتم .
صدای تلویزیون اتاق رو کم کردم .
تلویزیوني که عموش آورده بود و گذاشته بود رو به روی تخت امیرمهدی .
زماني که من مشغول کار بودم براش تلویزیون رو روشن مي کردم تا شاید چیزی ، تصویری ، حرفي بتونه
کمك کنه به پردازش مغزش.
جلو رفتم و با برداشتن پمادش لبخندی به روش زدم:
من –دیدی یادم رفت مشت و مالت بدم ؟
اگه پسر خوبي بشی امروز یكي دیگه از خاطره های خوبمون رو برات مي گم ! قبول ؟
نگاهش مثل تموم هفت روز گذشته به جلوش خیره بود .
کنارش رو تخت نشستم.
هر روز براش حرف مي زدیم از خاطره هایي مشترك تا شاید ذهنش به کار بیفته .
گرچه که هیچ کدوم تغییری در
حالش نداشت .
اما من به هیچ عنوان نمي خواستم کوتاه
بیام.
لبم رو با زبون ، تر کردم:
من –خب کدوم رو بگم ؟ .... اممم.....
کمي فكر کردم و بعد در حالي که در پمادِ تو دستم رو باز
مي کردم با خوشحالي گفتم:
من –از اون چند دقیقه ی آخر صیغه ی چهار روزه مون بگم ؟
همون که به بابام گفتي چند دقیقه با هم حرف مي زنیم و عوضش اومدی تو اتاقم و حصارم کردی ؟
با یادآوری اون روز لبخندم عمیق تر شد و سر خوش ، سر بلند کردم و دست جلو بردم تا به پهلو بخوابونمش که با
دیدن نگاه خیره ش به خودم ، قلبم بنای هیجان گذاشت.
حضورم رو درك کرده بود یا حرفم باعث شده بود ذهنش به تكاپو بیفته ؟
من یا خاطره ای از من ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem