eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کمی فکر کردم راضی می شدم ؟ مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟ مگه به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟ پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم . آروم گفتم . من – نه حاضر نیستم . امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟ سري تکون دادم . من – آره بهتره . فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه . امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش می دونه . اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم. می شدیم خدا . راست می گفت دیگه . کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟ با دست به مغازه اشاره کرد . امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین ! نگاهی به مغازه کردم . نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در حال دیدن و خرید کردن . حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه . و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم . شایدنمی خواست خواهرش چیزي بفهمه . " با اجازه ا ي " گفتم و رفتم داخل مغازه . به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم برگشتن . رضوان سریع پرسید . رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟ سري تکون دادم . من – آره . خودت براي مامان پارچه انتخاب کن . منم پارچه لباسی می خوام . به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري که نرگس متوجه نشه گفت . رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف میزنی . چند لحظه نگاتون کرد و برگشت . مبهوت برگشتم و نگاهش کردم . من – واي آبروم رفت . اخمی کرد . رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه . ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید . سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم . من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟ دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم . من – چیزي نگفت ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem