eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم . مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم . با هر دوشون قهر بودم . هم مهرداد و هم رضوان . از شب خواستگاري رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود . بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن . حتی حالی ازم نپرسیدن . به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه . حال مساعدي نداشتم . یه جورایی سر در گم بودم . مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره . یا گربه اي که به دنبال سر کلاف ، هی دور خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر میگرده سرجاي اولش . و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم . می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر میشدم . شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن . تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کارکنه . وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی خداییش این حرف بود ؟ باید چیکار می کردم ؟ یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به خاطرش بی خیال کار بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟ بعید می دونستم . از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود . من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم . تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشترتو خودم فرو می رفتم . حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمیگیره . یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی ! هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم . براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره مي کرد و هم زندگي ما رو. و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ، که قدرش رو بدونم ، که یارش باشم ، دخترش باشم . و من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش کنم! دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد "تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه مي کرد. جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید . ترجیح مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم. اما باز هم دست بردار نبود! گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه منصرف کنن! هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن. نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر ميداد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم. و من هربار به خدا پناه مي بردم . ازش توان برای خودم و صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن . برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو چك کنه . فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد .عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب نشیني کنه 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem