💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
. و با تن خسته به تختم پناه بردم و خوابیدم .
مهرداد که زنگ زد باهاش حرف نزدم .
با هر دوشون قهر بودم .
هم مهرداد و هم رضوان .
از شب خواستگاري رضا و نرگس ، چهار شب گذشته بود و تو این مدت هیچکدوم پیداشون نبود .
بیشتر سرگرم جور کردن برنامه براي اون دوتا بودن که بتونن با هم حرف بزنن .
حتی حالی ازم نپرسیدن .
به رضوان حق می دادم ولی به مهرداد نه .
حال مساعدي نداشتم .
یه جورایی سر در گم بودم .
مثل کسی که بین یه دو راهی مونده باشه و ندونه باید از کدوم راه بره .
یا گربه اي که به دنبال سر کلاف ، هی دور
خودش میپیچه و دست از پا درازتر بر میگرده سرجاي اولش .
و هیچ کس هم نبود که بتونم دردم رو بهش بگم .
می ریختم تو خودم و هر لحظه کلافه تر میشدم .
شاید توقع زیادي داشتم که حالم رو بفهمن .
تو اون چهار روز یه بار با اسکندر حرف زده بودم و ایشون خیلی
محترمانه گفته بود دوست نداره همسرش کارکنه .
وقتی با حالت اعتراض موضوع رو به مامان گفتم ؛ لبخندي زد و گفت " خودت
تو زندگی باید بتونی همسرت رو به هر کاري می خواي انجام بدي راضی کنی
خداییش این حرف بود ؟
باید چیکار می کردم ؟
یعنی میومد اون روزي که انقدر عاشقش بشم که بخوام به خاطرش بی خیال کار
بشم یا با هنر زنونه راضیش کنم با کار کردنم کنار بیاد ؟
بعید می دونستم .
از طرفی هم منتظر بودم امیرمهدي به خاطر تدریس به اون بچه هاي بی بضاعت باهام تماس بگیره و این کار رو نکرده بود .
من رو چشم انتظار شنیدن صداش گذاشته بود .
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا چهار روز بدي رو بگذرونم .
تنهاي تنها بدون گوش شنوایی ساعت ها رو می گذروندم و بیشترتو خودم فرو می رفتم .
حس می کردم براي کسی مهم نیستم که هیچکس سراغی ازم نمیگیره .
یا نمیاد بپرسه چرا انقدر تو خودتی !
هم دوستاي سابقم رو کنار گذاشته بودم و هیچ جا نمی رفتم ، هم از
مهرداد و رضوان خبري نبود ، هم ازامیرمهدي خبري نداشتم و هم اسکندر با اون نظرش رفته بود روي اعصابم .
براي همین حوصله ي خودم رو هم نداشتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم
که این پدر هم زندگي خودشون رو اداره
مي کرد و هم زندگي ما رو.
و چقدر بابام سفارش مي کرد که مراقب پدر شوهرم باشم ، که قدرش رو بدونم ،
که یارش باشم ، دخترش باشم .
و من نمي دونستم چطور مي تونم قدم به قدم همراهیش کنم!
دیدن اون شونه های خم شده و زجر امیرمهدی یك پیامد "تكراری داشت اونم شنیدن کلمه ی قاطعانه ی "برو
از دهنش بود که من رو بیش از پیش کلافه مي کرد.
جوابم تو اینجور مواقع فقط و فقط سكوت بود ، چون با دیدن زجر اون دو مرد توان روحیم ته مي کشید .
ترجیح مي دادم تو زمان بهتری که هم خودم حال و حوصله داشته باشم و هم امیرمهدی تحت تأثیر اون حس درد و
شرمندگي نبود با هم حرف بزنیم.
اما باز هم دست بردار نبود!
گاهي آروم با پدرش صحبت مي کرد و گاه با مادرش ، و گاهي نرگس رو قسم مي داد که من رو از ادامه ی این راه
منصرف کنن!
هیچكدوم راضي نمي شدن حرفي به من بزنن.
نرگس قاطعانه جلوش ایستادگي مي کرد ، مامان طاهره هر بار به صبر دعوتش مي کرد ، و باباجون بهش تذکر ميداد که حرفاش ممكنه دلم رو بشكنه ، که عشقي که خدا
بینمون گذاشته امانته و باید امانت داری کنیم.
و من هربار به خدا پناه مي بردم .
ازش توان برای خودم و
صبر برای امیرمهدی طلب مي کردم
هربار که امیرمهدی مي گفت "برو "انگار نیروی تازه ای مي گرفتم برای موندن و ادامه دادن .
برای همین بي توجه به اصرارهاش بردمش دکتر تا وضعیت جدیدش رو
چك کنه .
فیزیوتراپي و گفتاردرماني رو براش تجویز کرد
.عقیده داشت همین که لمس بودن بدنش کمي بهتر بشه
تو کنترل دفع مي تونه بهتر عمل کنه و همین هم باعث شد تا امیرمهدی کمي ، فقط کمي از موضع روندن من عقب
نشیني کنه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem