💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
.
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
دستی به لباسم کشیدم .
یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از
رضوان قرض کرده بودم .
چون هیچ کدوم ازلباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین .
مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم .
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم .
من – خوبم ؟
هر با هم برگشتن به سمتم .
مامان – آره مادر . ماه شدي .
ً
رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمرا دیگه ازت این لباس رو بگیرم.
لبخندی زدم .
من – مرسی .
چشماتون قشنگ می بینه .
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت .
مامان – تو و این حرفا ؟
خوبی مادر ؟
رضوان – درست شنیدم ؟
من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما !
اصلا هم چشماتون قشنگ نمی بینه .
خودم خوشگلم .
هر دو خندیدن .
مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال .
من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد .
مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم .
عاشق حاضر جوابیت هم هستم .
براي من همون مارال همیشگی باش .
سرم رو کمی خم کردم .
من – امري باشه ؟
مامان – عرضی نیست .
فقط برو بشین استراحت کن که وقتی
اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی .
من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان ؟
رضوان خندید و مامان اخمی کرد .
مامان – مارال !
من – چیه خوب ؟
دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و
خونواده کی شرفیاب می شن ؟
همون لحظه صداي آیفون بلند شد .
مامان – بفرما .
اومدن .
و با سرعت به سمت آیفون رفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یکم
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده.
عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه
نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود
، گفتم:
من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو
خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟
انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم:
من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي
تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا
بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم وبعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با
فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ... الان هم ، تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم.
با حالت خاصي نگاهم مي کرد . انگار با حرفام مردد شده بود.
اما قصد کوتاه اومدنم نداشت . آروم گفت:
امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه!
انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده.
من –خودت گفتي تجلي عشق هر کسي رو خود خدا تشخیص مي ده تو چي قرار بده .
تو نگفتي ؟
پلک رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید.
من –پس دیگه حرفي نمي مونه.
آروم نالید:
امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ... روووو!
من –جون مارال قسمت رو پس بگیر.
نگاهم کرد . خیره و درمونده .
آروم و پر التماس گفتم:
من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم .
همه ی امیدم خوب شدن حالت بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem