eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه . دستی به لباسم کشیدم . یه بلوزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم . چون هیچ کدوم ازلباس هام پوشیده نبود . همه یا کوتاه بودن یا بدون آستین . مطابق با سفارش مامان ، ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم . وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم . من – خوبم ؟ هر با هم برگشتن به سمتم . مامان – آره مادر . ماه شدي . ً رضوان – آره . چقدر بهت میاد . عمرا دیگه ازت این لباس رو بگیرم. لبخندی زدم . من – مرسی . چشماتون قشنگ می بینه . مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت . مامان – تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان – درست شنیدم ؟ من – ببینین شما نمی ذارین مثل دختراي خوب حرف بزنما ! اصلا هم چشماتون قشنگ نمی بینه . خودم خوشگلم . هر دو خندیدن . مامان - داري یواش یواش خانوم می شی مارال . من – ا ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد . مامان – بیست و سه ساله مادرتم ، بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم . عاشق حاضر جوابیت هم هستم . براي من همون مارال همیشگی باش . سرم رو کمی خم کردم . من – امري باشه ؟ مامان – عرضی نیست . فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی . من – حالا این قوم آتش آفروز کی میان ؟ رضوان خندید و مامان اخمی کرد . مامان – مارال ! من – چیه خوب ؟ دارم می پرسم این جناب اسکندر خان و خونواده کی شرفیاب می شن ؟ همون لحظه صداي آیفون بلند شد . مامان – بفرما . اومدن . و با سرعت به سمت آیفون رفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد. به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده. عصبي تر از قبل هم به خاطر اینكه نمي تونست راحت حرف بزنه و هم وضعیتش رو دلیل بر حكم رفتنم کرده بود ، گفتم: من –مگه وضعیتت چشه ؟ فكر مي کني بدون در نظر گرفتن وضعیتت اومدم تو خونه ت ؟ فكر کردی نمي دونستم دارم چیكار مي کنم ؟ انگشت اشاره م رو گرفتم به سمتش و تهدیدوار گفتم: من –دیگه این حرف رو نمي زني امیرمهدی . یادته خودت یه روزی بهم گفتي حق ندارم بابت هر مشكل کوچیكي تو زندگیمون جا بزنم ؟ یادته همون شبي که درباره ی پویا بهت گفتم .. گفتم چي بودم و چه کارایي مي کردم وبعد از دیدنت چي شدم ؟ تو .. خودت .. همون شب گفتي با فكر اومدی جلو .. گفتي حق ندارم جا بزنم ... الان هم ، تو حق نداری ازم بخوای جا بزنم. با حالت خاصي نگاهم مي کرد . انگار با حرفام مردد شده بود. اما قصد کوتاه اومدنم نداشت . آروم گفت: امیرمهدی –ببب .. چچچچ ... چچچه! انگشت گذاشتم رو لبش که ادامه نده. من –خودت گفتي تجلي عشق هر کسي رو خود خدا تشخیص مي ده تو چي قرار بده . تو نگفتي ؟ پلک رو هم گذاشت به نشونه ی تأیید. من –پس دیگه حرفي نمي مونه. آروم نالید: امیرمهدی –ججج ... ووونننن ...مممم ... ممنننن .... ببب ... روووو! من –جون مارال قسمت رو پس بگیر. نگاهم کرد . خیره و درمونده . آروم و پر التماس گفتم: من –تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بكشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem