💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري
تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن .
ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – راست می گه .
الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه .
ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم .
اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال
با پسرشون حرف بزنه .
مهرداد رو به رضوان گفت .
مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟
بذار کار ها طبق روالش پیش بره .
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد .
رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه .
مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد .
لبخندي زد .
مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه .
مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان .
رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟
مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم .
رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما .
مامان لبخندي زد .
مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم .
رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی .
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد .
نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا !
اینم عروس خود شیرین ما . 😁
که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟
دیدي هیچی دست تو نیست و....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
نگاهش رنگ آشفتگي گرفت.
من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن .
دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو .
و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد.
به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط
نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم.
سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم:
من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم .
امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم.
خان عمو درمونده نگاهم کرد.
باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن .
انگار اون به جای برادرش شرمنده بود.
کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم
صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد:
امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل !
دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت.
نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که
مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون !
برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش .
که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و
قصد کوتاه اومدن نداشت.
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش
رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem