eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . مامان ابرویی بالا انداخت . مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه . مهرداد رو به رضوان گفت . مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره . رضوان با مظلومیت نگاهش کرد . رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه . مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد . لبخندي زد . مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه . مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟ رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان . رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟ مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم . رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما . مامان لبخندي زد . مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم . رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی . و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد . نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما . 😁 که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️ نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش . و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش رنگ آشفتگي گرفت. من –فكر نكنم یه چادر بهونه ی خوبي باشه برای تهمت زدن به کسي و یا حق به جانب بودن . دوپهلو حرف زدم و مي دونستم مي فهمه منظورم رو . و حس کردم دیگه نیازی نیست تا بهش بفهمونم بي دلیل بارها بهم تهمت زد و یكبار هم در صدد جبران بر نیومد. به احترام علاقه ی امیرمهدی بهش ، پای خودش رو وسط نكشیدم و فقط حرف آخرم رو زدم. سخت نگاهش کردم و قاطع گفتم: من –از هرچي بگذرم از تهمتي که بهم زده بشه نمي تونم بگذرم . امیدوارم دیگه ایشون رو اینجا نبینم. خان عمو درمونده نگاهم کرد. باباجون سر به زیر انداخت و شروع کرد با دونه های تسبیح همیشه تو دستش ، بازی کردن . انگار اون به جای برادرش شرمنده بود. کاش مي تونستم چشم ببندم و شرمندگي این مرد ، با اون همه پدرونه های ملموس و حمایت گرانه رو ، نمي دیدم صدای امیرمهدی ، کم توان و گرفته ، بلند شد: امیرمهدی –ممممااااااا ... رااااااالللللللللل ! دلم پر کشید به سمت صدایي که توانایي هجي کامل یه کلمه رو هم نداشت. نفهمیدم قصدش رو از صدا کردنم ؛ که مي خواد دعوتم کنه به آرامش یا اینكه تذکر مي ده به نگه داشتن حرمت مهمون ! برای من همون صدا ، همون تُن آرامش دهنده مهم بود نه قصدش . که باز مارال لجباز در درونم طغیان کرده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت. قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت: مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem