💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهارم
.
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي
پر اشتباه و مجنون نیست
حال بدي پیدا کرده بودم .
طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا
شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم.
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم .
و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می
کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي .
عروس طاهره خانوم و حاج آقا .
حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به
پارچه و گفت .
نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري .
نگاهش کردم .
منظورش چی بود ؟
سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد .
نرگس_راستش اصلا نمی دونم چی تو ذهنشه .
برگشت سمت ما .
نرگس – بلاخره کدوم پارچه رو می خري ؟
چقدر سریع بحث رو عوض کرد .
و من نفهمیدم از گفتن اون
حرفا چه هدفی داشت !
می خواست بگه که براي برادرش دختر
در نظر گرفتن ؟
می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟
یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟
تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه .
من که حق ندارم به امیر مهدی فکر کنم.
اصلا به روي خودم نیارم
که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده "
به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .
مُرددم کدوم بهتره !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem