💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_ششم
ولی با جملهی آخری که رضوان گفت اخمام
تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟
چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟
یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت .
سریع چشمام رو بستم .
حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی
رفتن چشمامه آخه ؟
با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم .
طاهره خانوم – به سلامتی افطاري دارن ؟
رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .
رضوان – افطاري که دارن ولی بیشتر .. به خاطر اینکه چند روز
دیگه براي مارال جون خواستگار میاد ، درگیرن برق از سرم پرید .
اینم حرف بود رضوان زد ؟
چه جاي بحث خواستگار من بود ؟
نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیرمهدي قدم رو رفت .
نگاهش به زمین بود .
نه اخمی و نه لبخندي !
نه ناراحتی و نه تعجبی !
باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود .
باز هم حرص خوردم .
یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ
عکس العملی نشون نداد ؟
کاش دوسش نداشتم .
کاش انقدر چشمام براي یه نگاهش دو دو
نمی زد .
کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم .
نه میشه باورت کنم ....
نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوبه من بشی .....
نه میشه با تو بد بشم
ما قسمت هم نبودیم درست ، ولی درد داشت این بی توجهی .
توقع این همه بی توجهی رو نداشتم .
دلم درد داشت و کاش می تونستم
فریاد بزنم و همه ي دردم رو بیرون بریزم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_ششم
بي تفاوت ، نگاه ازش گرفتم و چرخیدم به سمتي که ماشین پویا بود . نشستنش تو ماشین و روشن کردنش تماماً
با حرص بود.
از ته دل دعا دعا مي کردم که رفتنش همیشگي باشه.
با چشم خط رفتنش رو دنبال کردم که همون موقع با فشار دست هایي به شونه م به سمت عقب سكندری خوردم.
گیج و مبهوت به ملیكایي نگاه کردم که صورتش یكپارچه خشم بود و دست هاش هنوز هم روی هوا معلق بود .
به چه حقي من رو هل داده بود ؟
انقدر تو دقایق حضور پویا اعصابم افت و خیز داشت که نتونم حرکت ملیكا رو تحمل کنم . برای همین رو بهش توپیدم:
من –چته ؟
به سمتم هجوم آورد و به سرعت باز هم به عقب هلم داد و فریاد زد:
ملیكا –چمه ؟ دختره ی عوضي شوهرت رو اون بالا ول کردی اومدی داری با نامزد قدیمیت عشق مي کني آخه
عوضي تو آدمي ؟
و بدو ن اینكه منتظر جواب مني که به زور تعادلم رو حفظ مي کردم ؛ باشه دستش رو بالا برد و با تموم قدرتي که
نمي دونم از کجا آورد ، زد تو گوشم.
برای یه لحظه حس کردم همه ی دنیا سكوت کرد و زمان ایستاد .
گوشم قدرت شنواییش به صفر رسید . استخون گونه م داغ شد و پوست صورتم آتیش گرفت.
بي اختیار هر دو دستم رو روی صورتم
گذاشتم و مبهوت نگاهش کردم.
من رو زد ؟....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem