eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه . جون تو تنت نمی مونه مادر . اگه حالت بده برات یه شربت بیارم . اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره . سریع با هول گفتم . من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده . برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه . طاهره خانوم " هرجور خودت صالح می دونی " اي گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود . دلم هري ریخت پایین . من با عشق امیرمهدي باید چیکار میکردم ؟ من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟ ای زلال سبز جاري .... جاي خوب غسل تعمید .... بی تو بایدمرد و پژمرد .... زیر خاك باغچه پوسید .. من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار .. چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیرمهدي ... و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم . و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو . و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار میکرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد " و من از درون شکستم . چشم تو با هق هق من .... با شکستن آشنا نیست ... این شکستن بی صدا بود ... هر صدایی که صدا نیست.... خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام . این آخرین دیدار ما بود . با تو بدرود اي مسافر .... هجریت تو بی خطر باد .... پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد.. نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم . بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم. امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ از زنگ صداش دلم لرزید . مطمئن بودم مخاطبش من نیستم . براي همین بی توجه به کارم ادامه دادم . باز صدا کرد . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت. خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده . یك دستش رو به طرف زمین دراز کرده بود. با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت: امیرمهدی –مممااااااا .....رر ..اااااالللللللل ... خ.. و .... بي ؟ ....چی ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟ لیوان شكسته .. امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ... سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن . تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد. شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم. از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود. زیر لب و نجواگونه گفتم: من –داری حرف مي زني! و باز نیم قدم جلو رفتم. هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش . اما هیجان ناشي از تكون خوردن لب هاش کاملا ً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم باز نیم قدم جلو رفتم . منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو هر چند با لكنت ، ادا کنه. اصلا ً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس مي کردم مي شنوه گفتم: من –داری حرف مي زني امیرمهدی! نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملا ً تعادلش رو از دست بده. یه لحظه مغزم شورش کرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem