💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
طاهره خانوم – اینجوري که نمی شه .
جون تو تنت نمی مونه مادر .
اگه حالت بده برات یه شربت بیارم .
اینجوري روزه گرفتن ثواب که نداري هیچ بیشتر گناه داره .
سریع با هول گفتم .
من – خوبم . تا افطار چیزي نمونده .
برم خونه یه مقدار استراحت
کنم حالم خوب می شه .
طاهره خانوم " هرجور خودت صالح می دونی " اي گفت و من
سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم
خورد به لبخند روي لب هاي امیرمهدي که بعد از اون حالت خنثی
خیلی تو چشم بود .
دلم هري ریخت پایین .
من با عشق امیرمهدي باید چیکار میکردم ؟
من بی امیرمهدي ، باید چیکار می کردم ؟
ای زلال سبز جاري ....
جاي خوب غسل تعمید ....
بی تو بایدمرد و پژمرد ....
زیر خاك باغچه پوسید ..
من براي آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار ..
چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم !
سراسر پر بود از امیرمهدي
...
و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم .
و چه روز نحسی !
که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت
معشوق رو .
و صداي کر کننده ي ذهنم که پیاپی تکرار میکرد " ملیکا هم نفس امیرمهدي . رقیب برد "
و من از درون شکستم .
چشم تو با هق هق من ....
با شکستن آشنا نیست ...
این شکستن بی صدا بود ...
هر صدایی که صدا نیست....
خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم .
کتونی هام .
این آخرین دیدار ما بود .
با تو بدرود اي مسافر ....
هجریت تو بی خطر باد ....
پر تپش باشه دلی که خون به رگهاي تنم داد..
نشستم و زانوي راستم رو روي زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم
. بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم.
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
از زنگ صداش دلم لرزید .
مطمئن بودم مخاطبش من نیستم .
براي همین بی توجه به کارم
ادامه دادم .
باز صدا کرد .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نهم
امیرمهدی با دست هایي که کم تواني رو فریاد مي زدن سعي
داشت خودش رو از تخت پایین بكشه و توجهي به پاهای بي حسش نداشت.
خم شده بود و سعي داشت پاهاش رو از حصار پتوی کشیده شده رو پاهاش نجات بده .
یك دستش رو به طرف
زمین دراز کرده بود.
با دیدنم تلاشش رو بیشتر کرد و بریده بریده گفت:
امیرمهدی –مممااااااا .....رر ..اااااالللللللل ...
خ.. و .... بي ؟ ....چی ..چي .... چي .. ش ..... شده ؟
لیوان شكسته .. امیرمهدی معلق بین تخت و زمین ...
سوزش پوست صورتم و جراحت عمیق قلبم ، خیلي زود کمرنگ شدن .
تو اون لحظه من فقط لب های امیرمهدی رو مي دیدم که از هم گشوده مي شد.
شوك زده ، نیم قدم جلو رفتم.
از فشاری که به خودش مي آورد به نفس نفس افتاده بود.
زیر لب و نجواگونه گفتم:
من –داری حرف مي زني!
و باز نیم قدم جلو رفتم.
هنوز دست های ناتوانش معلق بود و البته نیمه ی تنش ، و چیزی نمونده بود به سقوطش .
اما هیجان ناشي از
تكون خوردن لب هاش کاملا ً مغزم رو تعطیل کرده بود و تواني برای حلاجي موقعیتش نداشتم
باز نیم قدم جلو رفتم .
منتظر بودم تا کلمه ی دیگه ای رو
هر چند با لكنت ، ادا کنه.
اصلا ً حواسم به لیوان شكسته نبود و من باز نیم قدم جلو رفتم و با صدایي که حس
مي کردم مي شنوه گفتم:
من –داری حرف مي زني امیرمهدی!
نفس زنون نگاهم کرد . و همین باعث شد کاملا ً تعادلش رو از دست بده.
یه لحظه مغزم شورش کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem